۷ اسفند ۱۳۹۱



یَک زمستان ناسور بیخودی‌ست که خدا می‌داند. یعنی تا خرتناقم زمستان بَسَم شده. (الان این جمله را نوشتم که بنویسم ناسور) اما شما باور کنید که زمستان نکبتی‌ست. برف می‌بارد، می‌بارد، می‌بارد بعد یخما می‌شود بعد باران می‌بارد تمام خیابان‌ها شل‌آبه‌های کثافت‌زده می‌شود بعد همه‌جا یخ می‌زند بعد دوباره برف می‌بارد. بعد دوباره باران دوباره برف. باد می‌وزد سوزناک. صورت و انگشت‌های دست و پای آدم از سوز سرما درد می‌گیرد. تمام مدت که توی خیابان راه می‌روی یک‌جایی از بدنت را حس نمی‌کنی. به‌خاطر باد شدید چتر هم نمی‌توانی راحت دست بگیری. من یادم است تهران که بودم چنان ذوقی می‌کردم که دو مرتبه توی یک زمستان برف بیاید. الان قدر تمام سال‌هایی که زمستان درست و حسابی ندیدم، سیرم از زمستان. خیلی سیرم. همه‌جا نکبت و خاکستری و برفاب و یخ و کثافت و سرما.
بچه‌هایی که تهرانند هی با یک حال نق‌طوری می‌نویسند که تهران بهار شده و هی من فکر می‌کنم الاغ‌جان‌ها حال کنید. چرا نق می‌زنید. لابد آن‌ها هم می‌خواهند به من بگویند هر کی موی صاف دارد موی فرفری دوست دارد.
انقدر زمستان طولانی شده که باورم نمی‌شود توی همین شهر با دمپایی و شلوار کوتاه گشتم و شنا کردم. بس که اصلن یک‌طوری‌ست که انگار سرماهه هیچ‌وقت نمی‌خواهد برود. آفتاب هم که یک چیز خیلی لوکسی‌ست که اصلن به کلاس ما نمی‌خورد. یادم نیست کی آخرین بار آفتابی بود.
نکبت‌زدگی همانا زمستان‌های تمام‌نشدنی این‌جاست. خیلی حال نگه جز پیش پا را دید نتواند که سرما سخت سوزان است استم. یک شب اما خوش گذشت. به‌طرز غریبی برف باریده بود و ساعت پنج صبح بود و ما یک عالم آدم بودیم که تا زانو توی برف بودیم و کلی برف‌بازی کردیم و من تا فیها خالدونم خیس بود و از همه‌جام برف و یخ می‌آمد بیرون و گوش‌درد گرفتم بعدش اما تنها باری بود که خوش گذشت چون مکررن آن شب جیغ بنفش کشیدم چون به‌هرحال اگر الکل به آدم کمک نکند که جیغ بزند، پس چی کمک بکند؟
بعد برف پرت می‌کردم به همه‌ی جهات بی‌دستکش و فرار می‌کردم با این پای چلاقم که کسی به من حمله‌ی برفی نکند. خیلی وقت بود جیغ نزده بودم که زدم. اما جیغ و برف و این‌ها هم یک‌بار، دوبار، سه‌بار... نه که این‌طور بی‌وقفه و مکرر برف و باران و باد و سوز و کثافت. اه.
دیشب که داشتم می‌آمدم خانه و باران شدیدی گرفته بود و من داشتم خودم را سرزنش می‌کردم که هوا را چک نکردم چون خواب‌آلود از خانه رفته بودم بیرون و کت اشتباهی پوشیده بودم، واقعن احساس کردم که بریدم از این زمستان طولانی. هاپ هاپ. نق نق.

۲ اسفند ۱۳۹۱



دیشب یک روند سیال ذهنی داشتم قبل از خواب که دلم می‌خواست می‌شد یک طوری ضبطش کنم بس که توی سرم جالب بود و از همه‌جا به همه‌جا رفتم. همه‌ش را یادم نیست.
جالبش این بود که یادم آمد بچه که بودم اولین شغلی که دلم می‌خواست داشته باشم چی بود. می‌خواستم نون لواشی بشم. همانی که چونه (چانه‌ست یا چونه؟ من بهش همیشه می‌گفتم چونه الان نمی‌توانم بنویسم چانه) را روی بالش پهن می‌کند. همانی که با چونه‌ی نان می‌رقصد. لواشی دم خانه‌ی ما توی دریانو وقتی من کلاس دوم بودم، یک چونه‌یهن‌کن زاغی داشت. خیلی قشنگ بود پسره به چشم منِ کلاس دومی. من ساعت‌ها یا به‌زعم من هشت‌ساله "ساعت‌ها" توی نانوایی بودم. مامانم من را می‌فرستاد که بیست‌تا نان بخرم. من عاشق تماشا کردن چونه‌پهن‌کن بودم. یک کمی چونه‌بگیر را تماشا می‌کردم که خمیر را چونه می‌زد بعد یه نیشگون از لپش می‌گرفت که اندازه شود. بعد پرتش می‌کرد جلوی دست چون‌پهن‌کن. خیلی قشنگ پرت می‌کرد. چونه‌ها ردیف می‌شد جلوی دست چون‌پهن‌کن. بعد مثلن پنجاه‌تا چونه که پرت می‌کرد یک سیگار روشن می‌کرد. بعد وای‌میستاد تا ده‌تا بماند بعد دوباره چونه می‌زد. من استرس می‌گرفتم همیشه که الان اگر چونه‌ها تمام بشود، چونه‌پهن کن چونه ندارد. لجم را درمی‌آورد معطل کردنش. بعد ظرف ده دقیقه دوباره پنجاه‌تا چونه می‌زد بعد دوباره دست می‌کشید از کار تا چونه‌پهن‌کن بهش برسد. چونه‌پهن کن اما امام نانوایی بود به‌نظرم. می‌رقصید. چونه را پرت می‌کرد روی هوا با دست‌هاش بازی می‌کرد تا آن قلمبه بشود قد یک لواش بعد می‌کشیدش روی بالش و تپ می‌زد توی تنور که یک گودالی بود. همیشه آردی بود چشم زاغه. همه‌شان همیشه آردی بودند.
خیلی خوب بود.
بعد یادم افتاد دم نانوایی یک شانجانی بود. مامان می‌فرستاد که ماست بخریم. می‌گقت بهش بگو ماست دیروز را بدهد. یک انباری داشت آن پشت پر ماست. روی ماست‌ها هم همیشه رویه می‌بست که من بچگی بهش می‌گفتم ته‌دیگ ماست. من هیچ خوشم از ته‌دیگ ماست نمی‌آمد. چرب بود. لنا عاشقش بود. من حالم به هم می‌خورد. بعد روش یک کیسه فریزر می‌کشید یک کش می‌انداخت دورش می‌داد دست ما. دور شیر ظرف‌شویی پر کش ماست بود همیشه. خودشان ماست می‌زدند. مثل حالا نبود که رنگ‌به‌رنگ ماست پاستوریزه هست.  با آن شیرها که روش عکس گاو بود. شیرکاکائو هم همیشه تمام می‌شد. من شیر هم دوست نداشتم. شیرکاکائو دوست داشتم. بعد یادم هست خامه بود ده تومان. خامه شکلاتی بود چهل تومان. جایزه خرید رفتن این بود که برای خودمان خامه شکلاتی بخریم. بابام هنوز هم می‌خواهد موقع صبحانه به آدم حال بدهد می‌رود خامه شکلاتی می‌خرد. بعد خامه شکلاتی می‌خوردیم با انگشت. چه خوشمزه بود. ظرفش یک مربع کوچولویی بود.
ماکارونی هم این‌طوری بود که ماکارونی ایرانی بود که به هم می‌چسبید با ماکارونی ترکیه‌ای که به‌هم نمی‌چسبید.
چقدر من توی این نانوایی و شانجانی بغلش خرید کردم. خیلی کوچولو بودم حالا که فکر می‌کنم. نان لواش را می‌خریدم می‌گذاشتم روی دسته دوچرخه‌م یک سرپایینی بود بعد می‌رسیدم خانه. نصف لواش‌ها خشک می‌شد تا خانه. مامان غر می‌زد که تمام این لواش‌ها خشک شد تا برسی خانه. خرید که می‌کردم که یک‌راست نمی‌رفتم خانه. با پریسا حرف می‌زدم. با مهدی‌محمد. با یاشار و النا تا جانم دربیاید برسم خانه. من عاشق دور نان لواش بودم که خمیر بود. لنا عاشق جاهای خِرِم‌‌خِرِمی‌ش بود. خِرِم‌‌خِرِمی یعنی برشته.
مامان‌بزرگ که دور لواش‌ها را می‌گرفت من می‌نشستم بغل‌دستش تمام خمیر دور نان‌ها را می‌خوردم. خیلی هم چاق. هی می‌گفت نخور این‌جاهاش رو. یک‌تیکه‌ی خِرِم‌‌خِرِمی می‌داد دستم باز من دور نان‌ها را می‌خوردم.
آن‌موقع‌ها هنوز توی کوچه چرخ و فلک هم می‌آمد. پنج تومان می‌دادیم، سوارمان می‌کرد. نون‌خشکی نمکی هم می‌آمد. برف پارو کن و آشغالی هم می‌آمد. آشغالی این‌طوری مکانیزه نبود. من از آشغالی بدم می‌آمد چون بو می‌داد و از نمکی خوشم می‌آمد چون بو نمی‌داد. گاز هم بود. پرسی و بوتان. ما پرسی داشتیم خاکستری بود. من بوتان دوست داشتم چون زرد بود. قشنگ بود بوتان. کپسول کار ما نبود. بابا می‌رفت کپسول‌های خالی را قل می‌داد، دو تا کپسولِ پر می‌گرفت. می‌گذاشت رو گرده‌ش می‌آورد بالا.
همان خانه بود که یک‌روز بابا آمد خانه گفت بچه‌ها بروید توی پارکینگ را ببینید. بعد ما رفتیم یک رنوی قرمز آلبالویی خریده بود. ما ماشین نداشتیم تا دبستان من. بعد بابا رنو را خرید. لامصب هیچ سربالایی را نمی‌کشید بالا. تمام مسافرت‌های جهان را باهاش رفتیم. انقدر کوچولو بودیم که توی راه شمال من و لنا موازی هم و کله به پا تمام راه را می‌خوابیدیم روی صندلی عقب. سپهر را هم می‌گذاشتیم پشت پنجره. هی مامان می‌گفت سپهر را نگذارید آن‌جا. بعد بغلش می‌کرد، می‌بردش جلو پیش خودش. حمید هم گاهی می‌آمد. بعد تا چالوس حکم و رامی و چهار برگ بازی می‌کردیم سه‌تایی. یک بار هم سرباز گشنیز را باد برد چون پنجزه باز بود. دم ایست هم که می‌رسیدیم مامان نوار غیرمجاز را قطع می‌کرد و می‌گفت بچه‌ها ورق‌ها را قایم کنید. بعد من می‌نشستم روی ورق‌ها و تا ایست را رد کنیم من غش و ضعف می‌کردم از خنده که وای الان می‌فهمند ما ورق داریم.
خیلی خوش می‌گذشت. حمید توی مسافرت همیشه یک کاست می‌زد گلچین فلان سال. بعد ما دوست داشتیم گلچین حمید را گوش کنیم که اندی و بلک‌کتس داشت. بعد بابام حوصله‌ش سر می‌رفت شجریان و ناظری و هایده می‌گذاشت. بعد یک دور گوش می‌دادیم بعد می‌گفتیم دوباره گلچین حمید. گلچین هفتاد.
حمید هند زندگی می‌کند الان. من سه سال شده که ندیدمش. نمی‌دانم هنوز گلچین می‌زند یا نه.


قیمه همان آتلی‌ست که مرزهای نرم را گرم می‌کند
همه‌چیز از آن‌جا شروع شد که دیدم برنجم دارد تمام می‌شود و باید بروم مغازه ایرانی. رفتم برنج بخرم. بعد دیدم لواش دارد. دیدم یا قمرالملوک وزیری چقدر دلم لواش خواسته از پست قبل. لواش خریدم و برنج و ترشی و کشمش و پفک! توی راه فکر کردم باید حالا که لواش دارم، پلو بپزم با ته‌دیگ نونی. بعد فکر کردم چی مزه می‌دهد با پلو با ته‌دیگ نونی؟ پاسخ خورش قیمه بود با سیب‌زمینی.
خرید‌ها را کردم آمدم خانه با این فکر که لپه دارم از سال چهل و دو. بعد اولش لپه‌ها را پیدا نمی‌کردم بس که در اعماق کمد بود. بس که من مرتب غذا می‌پزم. خلاصه بعد از مدت‌ها با عشق غذا پختم.
من آخرین بار هوس دلمه کرده بودم که غذا پختم و شاید سه چهار ماه پیش بود. شاید بیشتر. خوب یادم نیست. روزمره بی‌میل غذا می‌پزم اما غذایی که بیشتر از نیم‌ساعت من را توی آشپزخانه نگه دارد، نمی‌پزم. باید واقعن هوس کرده باشم که بپزم. یک‌طوری‌ست که هم‌خانه‌م وقتی دید که من دارم غذا می‌پزم گفت من نمی‌دانستم تو هم بلدی غذا بپزی. من سوراخ‌دماغ‌گشاد شدم بهش چون نه تنها بلدم بلکه خیلی هم خوب بلدم. خوب هم طبعن نسبی‌ست. گفت آخه همیشه حتی خانه‌ی ما که هستید، قلی غذا می‌پزد. بعد زد روی شونه‌م که آفرین! موفق شدی که قلی همیشه برایت غذا بپزد! من خندیدم. چون که خنده‌دار بود فکر این‌که او چنین پدرسوختگی‌ای را بهم نسبت می‌دهد. یعنی یک‌طوری درباره‌ش حرف می‌زند انگار من با پدرسوختگی این‌کار را کردم در حالی که این‌طور نیست.
من واقعن آشپزی روزمره دوست ندارم و قلی دوست دارد. من می‌توانم چهل روز نون‌پنیر بخورم بی لحظه‌ای تردید.اما قلی دوست دارد از موقعی که داریم ناهار می‌خوریم فکر کند که شام چی بخوریم. این حمله‌ی هوس شدید یک غذا که من چند ماه یک‌بار دارم، او هر هفته دارد. خیلی هم با عشق انجام می‌دهد. من هم حمال نیستم که. کمکش می‌کند اما من آن‌جور غذایی نیستم که او هست و به نظر جناب ما خیلی طبیعی‌ست که خب او هوس می‌کند خودش هم می‌پزد دیگر. هان؟
برگردیم به قیمه. قیمه توی خانه‌ی ما تخصص بابام بود. قیمه با ته‌دیگ طلایی نونی. من بابام که می‌پخت، شام ته‌دیگ با خورش می‌خوردم. بارها و بارها و بارها. بابام خیلی خوشمزه قیمه درست می‌کند. بعد تمام مدت پز می‌دهد که خیلی غذا خوشمزه شده و ته‌دیگش خیلی طلایی شده و خورشش خیلی جا افتاده و سیب‌زمینی‌ها خیلی خوبند و تمام مدت می‌گذاشت آدم موقع سیب‌زمینی سرخ کردنش نوک بزند که چهل امتیاز مثبت داشت از نظر من و سوپی.
خلاصه دیشب طی اقدامی طلایی و بلایی خیلی کدبانوطور آشپزی کردم و برای خودم به یاد قدیم‌ها که قدیم بود و ما خوش بودیم و سوار لاک‌پشت بودیم، خواندم که دوتا لیمو دارم می‌خری؟ بعد با صدای کلفت جواب دادم که می‌خرم آره والا.
تعطیلات بین دو ترم است. من یک آسودگی و سرخوشی خاصی دارم که نباید داشته باشم اما دارم. هنوز یک مقداری از کارهام تمام نشده اما آرامم. فاز همه چی درست می‌شود دارم.
یک ماه شده که قلیدون رفته سفر. بهتر از چیزی بود که توی سرم بود. نه که چیز خوبی باشد که اصلن نیست اما مال خودم هستم. انگار که مرخصی از همه‌چیز. اغلب تنها هستم. گاهی هم حمله‌ی دلتنگی از همه‌چیز و همه‌کس بهم دست می‌دهد ولی قبل از این‌که برود، فکر رفتنش توی سرم خیلی بدتر از اینی بود که حالا هست.
واقعیت این است که پوست‌کلفت شدن هم بالاخره یک محاسنی دارد که یک‌وقت‌هایی یک‌جایی از زندگی آدم باید خودش را نشان بدهد. این همه خون دل خوردیم که کرگدن بشویم باید بالاخره یک حسنی هم داشته باشد دیگر. امروز آن روز است.
حالا الان هم خوب و سرحالم این را دارم می‌نویسم. خراب هم می‌شود گاهی. یک شبی هم بود از استرس خوابم نمی‌برد چون سه روز بود خبر ازش نداشتم. رفته بود جنگل و قرار بود آن شب برگردد و من توی سرم همه‌ی چیزهای بدی که ممکن است سرش بیاید را دیدم و عر زدم و ساعت چهار صبح برام نوشت که برق رفته بوده و اینترنت نداشتند که بنویسد برگشته. بعد گفتم بهم زنگ بزند. گفت که بیداری؟ آیا آن‌جا مگر چهار صبح نیست؟ گفتم که بله هست و گفتم که فردا هم باید هشت صبح سر کار باشم اما تو حرف نزن و فقط بهم زنگ بزن و زد. من هم خیلی گریه فرمودم و خیلی حالم خراب بود چون توی سرم دور از جانش مرده بود و اگر نمرده بود پس چرا خبر نداده بود؟ من خیلی ناراحت بودم. چون می‌دانید که به محض این‌که آدم یکی را دوست دارد، اگر تلفنش را جواب ندهد آدم فکر می‌کند که شاید تصادف کرده، شاید گرگ‌ها خوردندش یا مسموم غذایی شده یا بیمارستان است یا دزدیدندش یا همه‌ی چیزهای بد دیگر و آدم خیال می‌کند دنیا خراب شده روی سرش. بعد کلی حرف زدیم و من از حرف زدن باهاش عین توله‌سگ که می‌خواهی ببریش گردش خوشحال شدم. گوشی را که فطع کردم فرت خوابم برد.
یک چیزی درباره‌ش هست که خیلی غمزدگی من را از نبودنش کم می‌کند. همان‌قدری که من دلتنگم او هم دلتنگ است. این یک چیز نادری‌ست و من به این نادر بودگی‌ش آگاهم. با پوست و استخوان آگاهم. امسال خیلی سال سهمگینی بود از آغازش برای من. با خودم حال بولدوزری دارم.
یک چیز خوب دیگر این است که امروز رفتم دکتر. باید بعد از چهار هفته از باز کردن گچ می‌رفتم. چهارشنبه. چهارشنبه در قاموس بنده اصولن روز خاصی‌ست. بعد دکتر گفت که اجازه می‌فرماید بنده بدون آتل راه بروم. منتها چون پام هنوز باد کرده، باید مرتب کمپرس آب سرد کنم و یک پمادی داد که بمالم و گفت دوباره چهار هفته صبر کنم. اگر ناپدید شد ورمش بروم خوشحال باشم و اگر نه، دوباره بروم که برایم ام‌آ‌رآی بدهد. من اما نتوانستم بلافاصله آتل را دربیاورم. فکر می‌کردم اگر بهم بگوید آتل را دربیاور همان‌جا بکن و بریز بشوم اما یک وحشت خیلی عجیبی بهم دست داد که آیا می‌توانم بدون آتل راه بروم؟ واقعیت این است که من شش هفته‌ی گذشته تنها زیر دوش بی آتل بودم. فکر کردم توی خانه کمی تمرین می‌کنم و فردا آتل را کنار می‌گذارم.
یک چیز دیگر این‌که من شش هفته‌ست که جوراب پام است. یعنی منهای دو هفته که گچ داشتم که خودش نوعی جوراب سخت‌پوست است، بقیه‌ش همیشه جوراب پام بوده. من دوست دارم انگشت‌های پام به هم نچسبند. این آپشن شیکِ بی‌جوراب بودن هم خیلی گرامی است در نظرم.
من کلن آدمی هستم که دوست دارم روی چیزهای مثبت تمرکز کنم. خیلی اوقات فکر می‌کنم یک آدمی توی شرایط من، الان می‌توانست خیلی منفی‌بافی کند اما من دوست ندارم. گاهی وسواس‌گونه دوست دارم بگردم توی هر چیزی یک جای خوبش را پیدا کنم. یکی باید خیلی مستاصلم کند که نتوانم چیز خوبی تویش پیدا کنم.
دوره‌ی عجیبی‌ست در زندگی‌م. آدم خیال می‌کند یک مرزهایی دارد اما من به شما می‌گویم که مرزها چیزهای نرمی هستند طبق تجارب اخیر من. آدم از دور تماشاشان می‌کند خیال می‌کند خیلی سفت و سخت سرجاشان نشستند اما نزدیک می‌شوی و مرزهات را هل می‌دهی عقب‌تر. دست آدم است. فقط باید به‌قدر کافی نزدیک شد. بعد هلش می‌دهی و عقب می‌رود. یک کارهایی می‌کنی و خودت را تماشا می‌کنی که یک چیزی را جابه‌جا کردی که خیال می‌کردی هرگز نمی‌کنی اما مرزها خیلی نرمند. یعنی اگر از تغییر خوشتان می‌آید می‌توانید تصمیم بگیرید که مرزهایتان نرم باشد.
این بود انشای من.

۲۲ بهمن ۱۳۹۱



یک. یعنی اگر یکی توی تمام هفته‌های گذشته از من می‌پرسید آخر هفته‌ی خود را چگونه گذراندید؟ من هیچ جواب خوبی نداشتم اما امروز دارم. آخر هفته‌ی خود را به ونیز رفته و کارناوال تماشا کردم و ماسک زدم و غذای دریایی و شراب خوردم و گاندوله‌سواری کردم و مردم را تماشا کردم و خیلی خارج بودم. اگر یک جریانی هم خوب پیش می‌رفت که نرفت، کاملن آخر هفته‌ی مثالی بود.
از همه‌چیز بهتر این‌که همه‌ی این وقایع با بیست یورو اتفاق افتاد چون که یک آدم هیجانی ما را دعوت کرده بود و کار ما صرفن این بود که لذت ببریم. ما یعنی بیست و چهار نفر بچه‌های کافه.
الان دارید می‌پرسید که تو که تا پست پایینی شَل بودی بچه پررو. بعد من می‌گویم که هنوز هم شلم و چه‌بسا شل‌ترم چون‌که انقدر به پای راستم فشار آوردم که الان پای راست‌درد هم دارم اما آیا فکر می‌کنید پشیمانم؟ خیر.
ونیزِ کارناوالی شوخ و شنگ و عالی بود. ما طبیعتن خیلی جاها را ندیدیم اما خیلی آدم‌های خجسته‌دل دیدیم در عوض که مثلن برای سلامتی روانی من دیدن آن‌ها لازم بود. تماشای آدم‌ها با لباس‌های پر زرق و برق و عجیبشان. ماسک‌های بی‌نظیر. از آن مهم‌تر انگیزه‌شان و خوش‌دل بودنشان خیلی به مذاقم خوش آمد. پیرمرد و پیرزن هفتاد ساله انقدر دیدم که لباس‌های جور تنشان بود و می‌گذاشتند که توریست‌ها از سر و کولشان بالا بروند و ازشان عکس بگیرند. خیلی راحت. این طرز فکر، این رفتار راحت و از سر و کول  هم بالابری، توی وین اصلن نیست.
یک دختر و پسری هم دیدیم که با مقوا دور خودشان آیفون درست کرده بودند و اجرای کارشان خیلی خوب بود به نظر من.
از همه محبوب‌تر برای من اما یک مردی بود با شنل سیاه و بلند و تورتوری که یک دستمال قرمز از یک گوشه‌ش بیرون زده بود و ماسک بی‌حالت سفید داشت با کفش‌هایی با چند سانت پاشنه. یک‌چیزی بود که زنده‌ش را هیچ‌وقت ندیده بودم اما عکس و فیلمش را خیلی و این‌که یکیشان جلوم سبز شد خیلی غریب بود. تند راه می‌رفت و مرموز بود و قدم‌های بلند برمی‌داشت و بعد هم توی یک کوچه‌ای گم شد. شل اگر نبودم لابد دنبالش می‌دویدم و داستان‌های جالب‌تری داشتم الان برای تعریف کردن اما خب شل بودم. عملن توانستم فقط از چیزهای غیرمتحرک عکاسی کنم و با خودم فکر کردم شاید آنالوگ با پای شل، نباید به چنین کارناوالی می‌بردم اما بردم و حالا کار از کار گذشته و نتیجه را تا هفته‌های بعد که عکس‌ها را چاپ کنم خواهیم فهمید.
کلن آدم‌های خیلی خجسته‌ای بودند. شب باران و برف می‌بارید. مردم چنان توی خیابان بودند که اصلن انگار نه انگار از آسمان دارد تشت خالی می‌شود، آواز می‌خواندند می‌رقصیدند و مست لایعقل بودند.
برگشتنی همه‌مان مردیم روی تخت‌های قطار تا وین. یعنی همه صبح می‌گفتند که مرده بودند. من که شخصن مردم. رفتنی چهل بار در طول شب بیدار شدم اما برگشتن چشمم را باز کردم دیدم نوری در کابینمان را می‌زند که پنج دقیقه دیگر وینیم. بیدار شید.
این‌جا که رسیدیم برف می‌بارید. خیلی خوب بود. آمدم خانه دوش گرفتم و خوابیدم. سه هفته بود خسته نشده بودم. خیلی خسته بودم اما وقتی رسیدیم. حالا شما بگید چه اداها اما خسته شدن خیلی چیز خوبی‌ست. آدم باید خسته بشود.
 حالا خوبم. می‌شد بهتر هم باشم. نیستم اما.
دو. تازگی بس که این خانم شین می‌نویسد که به بچه‌ش دیکته می‌گوید یادم به بچگی سوپی افتاده. دیکته‌ی بچه همیشه مسئله بود. هوا که تاریک می‌شد خانوادگی استرس دیکته می‌گرفتیم. لااقل من و مامان و سپهر که می‌گرفتیم. من پنج سال بزرگ‌تر بودم. یادم هست که بارها و بارها مامان حین غذا پختن داد می‌زد لاله به سپهر دیکته بگو. بعد من دیکته می‌گفتم. داستان چرت و پرت می‌ساختم و به سپهر می‌گفتم و او می‌نوشت. یک روز یک مرده می‌خواست کارتن پیاز را از پله‌ها ببرد بالا بعد افتاد زمین از طبقه‌ی چهارم تا اول با پیازها آمد پایین. این‌جور دیکته می‌گفتم. هر چی را هم درسشان نرسیده بود خودم می‌نوشتم. گیر می‌دادم که بنویسد دارالترجمه و قسطنطنیه چون سخت‌ترین کلمات توی مغزم بودند. هی مامان می‌گفت آسان بگو هی من مزخرف می‌گفتم. گاهی هم صدای سپهر درمی‌آمد می‌گفت لاله دیکته بگه، من نمی‌نویسم. بعد مامانم کلافه حین ماکارونی آبکش کردن دیکته هم می‌گفت. سپهر می‌نشست پشت کانتر آشپزخانه و هی داد می‌زد چی؟ بعد مامان می‌گفت. بعد بلد که نبود من می‌نوشتم یواشکی تا روی مامان آن‌ور بود. خیلی طول نمی‌کشد که بگویم بیست سال پیش بود.
سه. از خود‌گذشته‌گی صفت ‌اشتباهی‌ست. من نمی‌دانم کی توی مخم کرده که صفت خوبی‌ست. مدت‌ها سعی کردم و کماکان می‌کنم که باشم اما تازگی غلط بودنش خیلی ناراحتم می‌کند. یک وضعیت ناممکنی‌ست. سعی می‌کنم ازش خارج بشوم اما حواسم که پرت می‌شود دوباره سعی می‌کنم از خودگذشته باشم. بعد گاهی حتی ازخودگذشته‌ی خوبی هم نیستم. بعد عصبانی‌ترم می‌کند. یک چیزی که هستی اما فکر می‌کنی نمی‌خواهی باشی و بعضی‌وقت‌ها توش خیلی بد هستی. بعضی وقت‌ها هم توش خوب هستی ولی یک جواب خیلی بد ازش می‌گیری. بعضی وقت‌ها طرفت نمی‌فهمد. توی مخت خیلی مادرترزایی بعد یارو درمی‌آید که ریدی. یک ملغمه‌ای از غلط‌هاست که اغلب نتیجه‌ش ناراحت‌کننده‌ست. نمی‌خواهم بکنم. اصلن این صفت اشتباهی‌ست. برای زندگی من اقلن اشتباه است. تقاضا و توقع را هم بالا می‌برد. خیلی غلط است. خیلی. یادم نرود لطفن.
چهار. فکری‌ام.
پنج. این‌که دیدید و رفتید و شنیدید یا خواندید که گاندوله‌ها خیلی رمانتیک و آرامش‌بخشند، درست شنیدید. بعد از آن همهمه و جمعیت غریبی که توی خیابان‌ها بود، دم غروب سوار گاندوله شدیم. شانس ما "رودخانه" یا هرچی که اسمش هست زیاد بویی هم نبود. یارو آواز می‌خواند و پارو می‌زد و دورهای نرم برمی‌داشت. بعد از ده دقیقه من چنان آرام شده بودم و چنان منو بگیر از همهمه شده بودم که خدا می‌داند. چشم‌هام را بستم فکر کردم دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان گاندولی باد.
خیلی آرامش‌بخش بود. خیلی غریب بود که این شهر الکی نیست. اصلن واقعن این شهر مثل شوخی می‌ماند انقدر که قشنگ است. یعنی معماری‌ش به‌طور خاص زیبا نیست‌ها. (حالا زیبا چیه؟(مامانم)) اما کلن یک حالی‌ست. دیدن رخت لباس‌ها که روش لباس آویزان بود یا پله‌های خانه‌ها که توی آب بود یا قایق‌رانه که برای آن یکی موچ می‌کشید که ما داریم می‌آییم یا تابلوی سرعت قایق که اجازه ندارد بیشتر از پنج کیلومتر در ساعت برود، اصلن یک چیزی نیست که آدم بخواهد به سادگی وجودش را کنار هم قبول بکند. خیلی غریب بود.