۱۹ بهمن ۱۴۰۲

Ein chaotischer Walzer auf dem schmalen Grat des Unglücks

 این دفعه داستان این‌طوری بود که صبح یکشنبه ساعت ده صبح زمین تنیس رزرو کرده بودم. شاید مثلا چهار ماه بود راکت رو دستم نگرفته بودم. خیلی تو مودش بودم. تمرکز و ویلیامز. ساعت ده و ‌‌پنجاه دقیقه، ده دقیقه بود که داشتیم یه توپی رو روی هوا نگه می‌داشتیم. قصدمون فقط خوشی و هارمونی دیونگ دیونگ توپ روی راکت بود. غولاند یه توپی رو زد و همین‌طور که زد گفت ببخشید چون بدجا. توپ نیمه‌ی جلویی سمت چپ زمین بود. دویدم سمتش، باید بک‌هند می‌زدم اما می‌خواستم فورهند بزنم چون کنترلم بهتره روش که کجا فرود بیاد. پریدم هوا، توپ رو در پرفکت‌ترین جای راکتم گرفتم اما وقتی اومدم پایین پای چپم کاملا روی لبه‌ی بیرونی‌ش فرود آمد.  نگاهم به توپ بود، ندیدم چطوری دارم فرود میام. در سرم فقط یک چیز بود. توپ. اول لبه‌ی بیرونی پام خورد زمین و بعد پام طوری پیچید که سطح روی پام، شن زمین رو بوس کرد. پام رو صاف کردم و نشستم همو‌نجا روی زمین. دستام شنی. محکم روی پام رو گرفته بودم. باورم نمی‌شد. یادتونه وقتی در انیمه یکی آسیب می‌دید، یه رعد می‌زد از آسمان به زمین؟ زئوس در برابرش هیچی. به هیچی فکر نمی‌کردم. فقط پام رو فشار می‌دادم از روی کفش. سکوت مطلق.

غولاند که منو دید، دوید طرفم. دیدم از روی تور پرید. گفت چی شد؟ افتادی؟ اونم چشمش به توپ بود و ندید من چطوری سقوط کردم.
گفت بریم خونه؟ اول فکر کردم نه. چرا بریم خونه؟ خوبم. خوبم! خیلی خوب بودم. خوب شد اون عقل داشت. اگر روی اون پا بازی می‌کردم چی می‌شد؟
.
توی خونه ژل سرد گذاشتم روش و خیلی زود بی‌حس شد. داشت ورم می‌کرد اما به خاطر این‌که خیلی سریع یخ گذاشته بودم کبود نشده بود هنوز. دوشنبه روز کاری سنگینی داشتم. گفتم از خونه کار می‌کنم. تصور دونه‌دونه قرارهایی که داشتم رو کنسل کردن و قرار جدید فیکس کردن، بدتر از تصور رفتن توی قرارها بود. تمام روز از این زوم به اون زوم.
شب تراپی داشتم. روی زوم. گزارش دادم چه کردم و الف گفت اگر امشب درد از خواب بیدارت کرد، صبح برو دکتر. حرفش تمام صبح تو فکرم بود چون نخوابیده بودم از درد. صبح افتادم در ژورفیکس و قرار و کوفت و آپریشن از پشت میز آشپزخانه. 
.
ساعت دو بعداز ظهر سه‌شنبه بالاخره رفتم بیمارستان و فهمیدم استخوان میانی پنجم پای چپم است که شکسته. کاملا جدا شده بود اما پوزیشن عوض نشده بود. شانس در بدشانسی. 
با گچ شکاف‌دار – گچ یک – برگشتم خانه. گچ شکاف‌دار برای این تجویز می‌شه که وقتی اطراف شکستگی ورم می‌کند، فضا داشته باشه. شکاف گچ، اول هفته یک نخ باریک است و آخر هفته پس از ورم‌ها شبیه جوب‌خیابان ولیعصر می‌شود. این را از گچ‌های قبلی بلدم.
دکتر ضمن فرو کردن آمپول ترومبوز کنار نافم نسخه را فشار داد توی دستم و گفت هر روز به خودت سر همین ساعت آمپول ترومبوز بزن. سوزش سوزن. می‌بینی درد میاد و می‌سوزه؟ هردو عادیه. کبود هم خواهد شد. کبود هم شد. کنار ناف پس از ده روز خال‌خال است. گفت هفته‌ی دیگه بیا که گچ را عوض کنیم. میان آه کشیدن از درد فکر کردم «چشم».
سه‌شنبه‌ی پیش بعد از یک هفته، صبح رفتم بیمارستان. انتظار و انتظار. 
بالاخره وقتی که صدام کردند، بهم گفتند که یک گچ مناسبِ درازکشیدن (مخالف گچی که باهاش می‌شه راه رفت) خواهم گرفت.
سه هفته.
دنیا روی سرم خراب شده بود. منتظر گچ قابل اتکا بودم که بتوانم رویش بایستم. 
دو ماه دیگر افتتاحیه‌ی بینال است. 
گریه‌ی مختصری کردم وقتی روی یارو به مانیتور و تصویر پام خیره بود ولی زود اشک‌ها را پاک کردم و کماکان «حفظ کردم» خودم رو. موقع بستن گچ – گچ دوم– یک کارآموز استرسی مشغول پای من شد. معلمش یا هر کوفتی که بود، بهش توضیح می‌داد چطور گچ بگیره و او می‌گرفت، پایین پای من یک دریاچه از آب و گچ درست شده بود. فکر کردم آخ منصف جون بالاخره یک جایی کارآموزها باید یاد بگیرند. عیب نداره.  غلط کردم. گچ رو چنان کج و‌کوله و سفت روی مچ پام گرفت که ظرف پنج دقیقه دادم درآمد و التماس می‌کردم زودتر گچ را باز کنند. گچ را با منقار و قیچی کوفتی مخصوصشان باز کردند. گچ خیس را تا به حال باز کردید؟ شلوار. 
خلاصه.
یک نفر گچ‌کار دیگر آمد و پام را گچ – گچ سوم– گرفت. گچ سوم صاف و صوف بود اما لبه‌ی پشت ران را بلند گرفته بود و وقتی پام را جمع می‌کردم، عصب پشت رانم را فشار می‌داد، گچ هم کلا سفت بود. فکر کردم به خاطر عادت به گچ شکاف‌دار بعد از یک هفته، طاقتش را ندارم و برم خانه، بهتر می‌شود. 
نشد.
.
آمدم خانه و چند تلفن زدم دنبال ویلچر. داشتم سعی می‌کردم بپذیرم. ویلچر را پیدا کردم اما همین‌طور که می‌گذشت، دردم هم بدتر می‌شد. فشار گچ عادی نبود انگار. غولاند که رسید چنان درد داشتم که دوباره رفتیم بیمارستان. 
روی میز گچ که دراز کشیدم، گچ‌کار (!) بعدی آمد و باز با همان منقار کوفتی سعی می‌کرد گچ من را که کماکان نیمه‌خیس بود را باز کند. – شلوار دوم خدمت شما– با همان منقار/انبر/کوفت فلزی روی سطح پام را فشار می‌داد عوض اینکه طرف گچ را فشار بدهد. فحش بد. جوری فشار داد که فکر کردم الان استخوان روی پام هم با گچ خرد می‌شود. دادم درآمد. تصورم از خودم این بود که من واقعا از درد داد نمی‌زنم. اما این هفته یاد گرفتم، دردی که ازش داد بزنم، تا به حال نداشتم.
این هم درس جدیدی بود که کاش نمی‌آموختم.
.
گچ‌کار بعدی پرحرف و شوخ بود. گچ‌کار قبلی را در غیبتش فحش‌کاری و مسخره و تحقیر کرد و گفت او فقط به درد عوض کردن تایر تراکتور می‌خوره نه کار ظریفی مثل گچ گرفتن. من کاری ندارم که من هم باهاش موافق بودم، به نظر فروتن بنده، شنیدنش برای من خیلی بد بود. 
پام رو که باز کرد، پام کاملا آبی بود و یخ. شما بگو ماهی که از آب گرفته باشی. انگشت‌هام مورمور می‌شد. نمی‌دونم اگر گچ سوم روی پام می‌ماند چی می‌شد؟ گریه‌هام را قورت دادم. همکارش را صدا کرد که همه دمای انگشت‌های پای من را ببینند و با هم تعجب کنند. انگار نه انگار که من سوژه‌ی مطالعاتی یخ کردن انگشت پا نیستم. تمام مدت گچ گرفتن وراجی و هروکر و مسخره‌بازی و ادعا و ادعا که گچی می‌بندد که سه هفته اصلا نفهمم گچ دارم. همین‌طور که منتظر گچ مخصوص دراز کشیدن بودم، وسایل گچ راه‌رفتن را آورد. گفتم ببخشید چطور شد؟ گفت غلط گفتند بهتون. هیچ‌وقت لزومی ندارد برای چنین شکستگی چنان گچی بعد از هفته‌ی اول بست. من هم خوشحال شده بودم هم عصبانی. چون چطور ممکن است اشتباه به این بزرگی؟ این‌طور شد که –با گچ چهارم – فکر کردم خب لااقل شانس در بدشانسی، با این‌که سخت گذشت اما از این‌جا که بیرون بروم، خواهم ایستاد. 
خیر. هنوز که دو روز بعد است، جوری که می‌خواستم، نایستادم.
تمام که شد، متوجه شدم گچ باز هم کمی سفت است. به گچ‌کار ‌وراج گفتم مرد خوشحال این گچ سفت است. گفت نه نیست. همان‌طور که می‌دانید، بعضی آدم‌ها اصلا دوست ندارند یک کاری را اشتباه کرده باشند. من هم با خودم فکر کردم، من دکترم؟ بانداژیستم؟ نه. گچ‌کارم؟ نه. نه. پس چی؟ پس وقتی می‌گوید سفت نیست، قبول می‌کنم. اشتباه.
.
آمدم خانه و گچ از همان ساعت اول ناراحت بود. خسته بودم. شب بود. نمی‌توانستم تصور کنم باز برگردم بیمارستان. غلط کردم. 
از اینجا به بعد شیب افتضاحات با همین تصمیم، فزاینده شد. تا صبح درد و کابوس. ساعت شش صبح طوری حمله‌ی اشک و درد که حرف نمی‌توانستم بزنم. غولاند بغلم کرده بود، می‌گفت فقط باید آروم شی که بتونم لباسات را تنت کنم ببرمت بیمارستان. نمی‌تونستم. اول های‌های بعد زار زار و آخر هق‌هق گریه. بس کردم بالاخره. تنم کرد. رفتیم. به محض ورود گفتم که به خاطر گچ تنگ آنجا هستم. توقعم: بلافاصله سه نفر بیایند سراغم. اما علی‌رغم وضعیت بحرانی سه ساعت در اتاق انتظار نگهم داشتند. مثل پروتاگونیست فیلم‌های فرانسوی که لحظه‌به‌لحظه میزرابل‌تر می‌شوند. من هم افتاده بودم در سرازیری. خبری از شانس در بدشانسی نبود. خیلی بیشتر بدشانسی در بدشانسی و تباهی و درد با قلم بود. 
.
توی بیمارستان از آن روزهای پر از دست و پا شکستگان بود. سرو پا و دست شکسته و آه و ناله و پر و خالی شدن اتاق گچ. همه جز من.
 از یک جایی به بعد اشک‌هام همین‌طور می‌ریخت. آن‌قدر انتظار طول کشید که غولاند باید می‌رفت یک جلسه‌ای. صدام را محکم کردم و گفتم برو. تنهایی می‌مونم. گفتم تو که کاری نمی‌توانی بکنی این‌جا. غلط کردم. باید می‌گفتم بمان و دستم را محکم توی دستت نگه دار تا صدایم کنند. دفعه‌ی بعد خواهم گفت.
.
بالاخره من را بردند روی میز گچ و این بار یک گچ‌کار جوان‌تر و مهربان سراغم آمد. صدام کرد، دستم را بلند کردم و گفتم نمی‌توانم تنهایی به اتاق گچ بروم. آمد طرفم. نشست و صورتم را نگاه کرد. من چون بالاخره نوبتم شده بود، بدتر ناراحت بودم از انتظار و باز در آن وضعیتی بودم که حرف نمی‌توانستم بزنم. فقط می‌توانستم گریه کنم. گچ‌کار شوکه شده بود از اشک‌هام. گفت چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ گفتم گچم سفت است و های‌های. می‌گفت باز می‌کنم برات الان، گریه نکن. هی دلداری و‌ مهربونی اما من آن خط خودداری را دیگر رد کرده بودم. فقط در جواب هر سوالی که می‌پرسید بلندتر گریه می‌کردم. واقعا خودم هم چنین اشک‌هایی ندیده بودم از خودم. قلپ قلپ. خیلی انیمه‌وار. شاید هم واقعا وقتش بود اشک‌دان داشتم که همه را برای تحقیقات بعدی دانشمندان درباره‌ی ماکسیمال اشک تولیدی توسط انسان، تقدیم به علم کنم. 
.
سعی کرد با منقار و قیچی گچ را باز کند اما نمی‌شد. چنان تنگ بود که قیچی نازک گچ هم توش نمی‌رفت. ناگهان خودش کلافه شد و رفت یک اره برقی آورد. هم من استرسی شده بودم هم او. هی می‌گفت نترس اما خیلی دست‌پاچلفتی بود و اره از دستش در می‌رفت. هردومان ترسیده بودیم. اما از نظر من ترس او خیلی وحشتناک‌تر بود. 
بالاخره با اره چندنفری گچ را باز کردند. روی سطح پام به خاطر فشار گچ کبود شده بود. درد. اما رهایی هم بود. گچ‌کار مهربان و ناکارآمد بود. با مهربانی‌ش حتی اجازه نمی‌داد از دستش عصبانی باشم. دستش را گذاشته بود روی شانه‌م، قول می‌داد نجاتم بدهد از آن وضع. من در جواب همه چیز فقط اشک. 
وسایل گچ بعدی را آورد. –گچ پنجم– شل‌تر گرفته بود. درد می‌کردم. همه‌جا درد می‌کرد. علی‌رغم همدردی و مهربانی‌ش که خیلی خوب بود، گچ گرفتنش مبتدی بود. گچ را روی پاشنه‌ی پام طوری گرفته که زیر پاشنه‌ام یک درز برجسته دارد. شکستگی پام طوری است که فقط می‌توانم روی پاشنه راه بروم. پاشنه را اما به فنا داده گچ‌کار مهربان. نوک گچ را هم جای هلال زیر انگشتان، کاملا باز گذاشته، طوری که انگشت‌هام در هر قدم در هوا بلاتکلیف دنبال زمین می‌گردند. درد. راه رفتن؟ زیاده‌خواهی. من وقتی خوابیدم هم از سه‌شنبه تا حالا درد می‌کنم. الان که شب شده، این گچ هم می‌فشاردم.
من فقط در زندگی‌م می‌خواستم در یک کانتکست فشرده شوم که این نیست. 
این گچ را باز هم باز باید عوض کنم. باورم نمی‌شود فردا باز خدمت بیمارستانم.
شما ممکنه فکر کنید این کارها چی بود؟ می‌رفتی یک دکتر خصوصی. به عقل خودم هم رسید. زنگ زدم و اولین وقتی که پیدا کردم، دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده‌ست. آن را هم گرفتم که اگر تا آن موقع نشد، بروم.
آمبولانس ارتوپدی این بیمارستانی که می‌روم، میان بیمارستان‌های وینی خوش‌نام است. اما من ظاهرا همان یک دانه بیماری هستم که قرار است مجموعه‌ای از اشتباهات تکست‌بوک و بدشانسی و ناغافل بودگی‌های بیماری را، همه با هم تجربه کنم.
.
صبح یک دور قبل از جلسه و یک دور بعدش گریه کردم. ممکن است بپرسید مرخصی چی؟ هستم. اما دو ماه قبل از افتتاحیه است. یک ساعت یک بار یکی با آدم کار دارد. 
الان نمی‌بینم در خودم که امروز بروم بیمارستان. شاید باید بروم. نمی‌توانم. به جایش این را می‌نویسم چون هم نوشتنش آرامم می‌کند و هم حواسم را متوجه کلمات می‌کند.
یک اصطلاحی هست که می‌گوید رنجی که با دیگران شریک شوی، نصف می‌شود. این را این چند روز یاد گرفتم. برای اولین بار در عمرم بی‌خجالت کمک خواستم. از دوستانم. از خانواده. از همکارهام. 
خیلی فکر کردم با این تجربه چه کنم. دیدم تنها راهم نوشتنش است. 
شاید بهتر که شدم از بیمارستان شکایت کنم.
فکرش باز دوباره به گریه‌ام می‌اندازد.

خواهش می‌کنم اگر تا این‌جا خواندید، «اما باید فلان کار را می‌کردی» برایم ننویسید.
هرکاری «باید» می‌کردم، کردم.