۱۲ خرداد ۱۴۰۲

مبلمان ذهن

 یک هنرمند اوکراینی هست که دنبال می‌کنم به اسم الکسا اجینکو. بین لندن و کیف زندگی می‌کند و سر حمله به اوکراین با دقت‌تر نگاهش کردم. یک مجموعه‌ای از کارهاش خیلی به چشمم آمده به اسم روتکوی تقلبی. با مدیاهای مختلفی کار کرده و حالا برگشته به مدیوم سنتی نقاشی و سری می‌زنه به هنرمندان قرن بیست و در نتیجه روتکو. روتکوهایی که می‌کشد، چشمم را گرفت. روتکو برای من کلا بار سنگینی روی دوشش دارد.  زانوم را سست می‌کند و مرا می‌برد به یک جای بی‌دفاعی از خودم. نمی‌دانم چرا. اجینکو روی رپلیکاهای روتکو گاهی چیزهای بامزه‌ای می‌نویسد. مثلا «روتکوی تقلبی‌ام از ارگاسم تقلبی‌ام بهتر است» یا «روتکوی تقلبی از آرتیست تقلبی» یا «شبیه روتکوست اما نیست» یا محبوب‌ترینشان برای من «روتکو برای طبقه‌ی متوسط» خیلی هم «ایستاگرامی» است کارهاش و گاهی عکس‌های مکش مرگ منی با کارهایش روی اینستاگرام می‌گذارد ولی لایه‌های قوی نشانه‌شناسی رنگ و در عین حال سیاسی و کانسپچوالی هم دارد. سر زدنش به خودش و رفلکتیو بودنش هم به دلم نشسته. 

دیدن کارهاش باعث شد که فکر کنم خودم هم روتکو بکشم ببینم چه حالی دارد کشیدنش؟ کمی جدی‌تر تکنیک روتکو را نگاه کردم و واقعیت این است که برای روتکو کشیدن کافی است که چند لایه رنگ‌های اپک و شفاف و خیلی رقیق شده را روی هم بمالی تا یک بافتی درست بشود و بعد می‌توانی با تناسب‌های مربع مستطیل انتخابی ظرف مدت کوتاهی به نتیجه‌ی بصری برسی. نتیجه‌ی بصری آن‌طور که اجینکو می‌گوید شبیه روتکوست اما روتکو نیست یا بهتر روتکو برای هال منزل طبقه‌ی متوسط است. بعد از کشیدنش چنان سرخوش می‌شود آدم که از خودش خجالت می‌کشد. البته اتاق کار من اجازه نمی‌دهد ذره‌ای به اندازه‌های اصلی روتکو نزدیک شوم که جز «چیز»های اصلی‌ست. 
اشکال دیگر اما این‌جاست که به طرز اعتیادآوری نمی‌شود بس کرد. بی‌نهایت امکان بازی و ترکیب و فلان هست و به شدت تراپیوتیک اما رنگ‌هدر‌کن است. می‌دانم عاقبت بوم‌ها سطل آشغال است اما به قول ننرهای بد استتیک دور‌وبرم پروسه‌محور. 
حالا تمام این مقدمه‌چینی را کردم که بگویم، امروز باز دوباره افتاده بودم روی روتکوی تقلبی اخیرم، ناگهان دیدم بهجت صدر درونم گفت کاردک رو بردار و رنگ‌ها رو بچین. گفتم بهجت، روتکو چی؟ گفت بچین. گفتم باشه. احصایی گفت یه چیزی بنویس، گفتم نه. بابا ولم کن. ساکت شد. گفتم اما با منحنی‌هات حال می‌کنم. ریتم می‌خوام. سهراب سپهری سریع پرید گفت می‌خوای درخت بکشی؟ بافت بوم وقتی رنگ می‌چینی شبیه درختای منه. گفتم نه. کاردک رو برداشتم. دست بهجت صدر رو گرفتم، گفتم می‌خوام با تو بیام. گفت پس خیلی قرینه بکش. گفتم نه بهجت. جنون چی پس؟ رنگ‌ها رو بارِ کاردک کردم و هی رنگ‌های زیری آمد بیرون. چیدم و چیدم. شعف. ریتم شد و ریتم شد و ریتم. وزیری مقدم گفت تو چالاکی و پالاکی. نقاشی هم کار یدی. هر غلطی می‌خوای بکن. گفتم مرسی. عربشاهی گفت هرچی رنگ داری بذار و برچین، گم کن رنگا رو. خاطره‌ی زنگ مس چی؟ خاطره‌ش رو نگه دار. گفتم چشم.‌ خوش گذشت. بعد از نمی‌دونم چندوقت نقاشی کردن دوباره خوش می‌گذرد. اصلا تردیدی ندارم که نتیجه زباله است اما عجیب خوش می‌گذرد. 
دست‌هام را که فرچه‌مالی کردم که اکریلیک‌ها از زیر ناخن‌هام پاک شود – و نشد– که قابل ارائه به اجتماع شوم و بپوشم و بروم کار، دیدم دارم فکر می‌کنم عمری باشد و از اکریلیک جنون آمیز روی بوم مالیدن و گم شدن در زمان و مکان و خاطرات بصری نان بخورم. نگاهی به بوم‌های زباله – پروسه‌محور/هاهاها– کردم و پوشیدم.

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

گراز گمراه من میل چمن نمی‌کند

 روی توییتر دیده بودم خواب کالکتیو استرسی برای جمعی از فارسی‌نویس‌ها، خواب مدرسه و امتحان است. بارها دیدم آدم‌های مختلف در این‌باره نوشتند که با چه استرسی بیدار می‌شوند و مدرسه بودند و امتحان داشتند و درس را بلد نبودند و غیره. 

موقع خواندنش همیشه من فکر می‌کردم چطور وقتی «همه» این خواب را می‌بینند، من نمی‌بینم؟ تجربه‌ی زیسته؟
خواب‌های تکراری دیگری هم هست، پرواز کردن، افتادن دندان، سقوط کردن، گم شدن، آماده نبودن برای کاری و غیره. این خواب‌های کالکتیو انگار با یک تجربه‌ی مشترک انسانی کار دارد و هرچه تجربه فراگیرتر، خواب تکراری‌تر و فرافرهنگی‌تر و همه‌گیر‌تر. 
امروز در حالی که از یک خواب پریشان بیدار شدم، به فکرم رسید شاید این خواب که دیدم هم، در کلیتش برای جماعتی مشترک باشد. 
توی خواب با دوچمدان‌ و یک کوله پشتی و یک کیف کوچک رسیده بودم به یک مکانی که در وهله‌ی اول ناآشنا بود. باغ بزرگی بود که عمارت اصلیش تا دری که من وارد شده بودم فاصله طولانی و سربالایی داشت. سرگردان و آشفته بودم، انگار چمدانم خیلی مزاحم شده بود و باید جایی می‌گذاشتمش که راهی را بروم. یک چمدان و یک کیف دستم مانده بود. انگار می‌خواستم بی‌چمدان بروم ببینم عمارت همان عمارتی است که من توش کار دارم یا نه؟ مطلقا بی چمدان نمی‌شد، یکی را گذاشته بودم و یکی را می‌کشیدم. میانه‌ی راه فهمیده بودم که چمدانم را که دم در گذاشته بودم، ممکن است وقتی برگردم دیگر پیدا نکنم. موقعی که رسیده بودم، خلوت بود اما انگار به تدریج شلوغ شده بود و من می‌ترسیدم وقتی برمی‌گردم چمدانم دیگر نباشد. وقتی مهاجرت کردم، دوتا کیف صد در هفتاد چرمی داشتم که تمام کارهای قابل حملم را گذاشته بودم توش. طراحی و نقاشی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با عقل بیست سالگیم شاید «سرمایه‌ی کاری‌م» بود که از ایران آورده بودم و اوایل مهاجرت نمی‌توانستم با خودم این طرف و آن طرف ببرمش. بدبار بود و بزرگ و جنس ایرانی. سفت نمی‌ایستاد. نمی‌شد هرجایی ببرمش. دسته‌ش شل بود. زیپش بعد از چهاربار باز و بسته کردن، شکسته بود. زیپ چطوری می‌شکند آخه؟ خلاصه آرشیوها را گذاشته بودم منزل آشنایی و خیلی نگران بودم که خراب و گم شود و از طرفی ایمپاسترم می‌گفت کارهات به هرحال خیلی آشغال و به‌دردنخور است، گم شود هم مهم نیست. شاید آن چمدان دم در باغ همان کیف‌های کارهام و در لایه‌ی بعدی همان تجربه‌هایی بود که از ایران آورده بودم و فکر می‌کردم زمخت و بی‌ارزشند. مطمئن نیستم. شاید دارم موضوع را ساده می‌کنم و به مهاجرت و کار تعمیم می‌دهم. هنوز نمی‌دانم.
در آن میان توی خواب باید به صدتا کار همزمان رسیدگی می‌کردم و تلفن هم می‌کردم و توضیح هم می‌دادم که در چه حالم. یکی از ناراحتی‌های همیشگی زندگی‌م این بوده و هست که مالتی‌تسک نیستم و هروقت باید باشم خیلی عذاب می‌کشم. توی خواب شاید باید با مگیسترات سی و پنج و همزمان با مامانم حرف می‌زدم. چقدر تخمی بود اول مهاجرت. وقتی باید پای تلفن آلمانی حرف می‌زدم و مهم‌تر می‌فهمیدم طرفم با دیالکت وینی چه می‌گوید، خیلی تنش می‌گرفتم. توی خواب مسیر سنگلاخی بود و کشیدن چمدانی که همراهم بود، سخت و طاقت‌فرسا بود. یک خاطره‌ام از مهاجرتم که ماه مه بود این بود که گل‌های مگنولیا که روی زمین ریخته بود لای چرخ‌های چمدانم گیر می‌کرد و مدتی که چمدان را می‌کشیدم، چرخش دیگر نمی‌چرخید. توقف می‌کردم و گل‌ها را از لای چرخ‌ها درمی‌آوردم و باز چمدان را بکش. توی خوابم اما گل‌ها لای چرخ چمدان نبود. فقط سنگریزه بود و زمین سنگ‌فرش با درزهای گشاد و بزرگ بود. دشمن چمدان.
برگردم به تردید توی خواب، وسط راه که پشیمان شدم و فکر کردم برگردم و چمدان زمختم را از دم در بردارم، باران گرفته بود. خیس و افتضاح بود. لابد توی خواب می‌دانستم کاغذها نباید خیس شوند. نگران، خسته، خجالتی و ناموفق بودم. به غلط کردن افتاده بودم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم عمارت خوابم شبیه عمارت قبرستان مرکزی وین بود. واقعا روان آدم چه گوشه‌های عجیبی دارد.
قبرستان مرکزی تا اولین خانه‌ام در وین فاصله‌ی چندانی نداشت. خانه که نه. خوابگاه. سال اول چون دیر برای خوابگاه ثبت‌نام کرده بودم، افتاده بودم ته شهر. محله‌ی غریبی بود. «همه» جای دیگری از شهر زندگی می‌کردند و من افتاده بودم این گوشه‌ی غیر جالب. خیلی احساس تنهایی می‌کردم اما گمانم اگر وسط شهر هم بودم، همان بود. تنهایی، ناشی از نومهاجر و مبتدی بودن در شهر و زندگی بود.
بگذریم. برگردم به قبرستان، فارغ از این‌که الان یکی از مکان‌های محبوبم در این شهر همان قبرستان است، جایی‌ست که اغلب شلوغ و با بروبیای شب «همه‌ی مقدسان» می‌شناختمش. وقتی پندمی شد و در خانه حبس بودیم، یک بار یواشکی رفته بودم قدم بزنم و پرنده پر نمی‌زد. مدام هم نگران بودیم پلیس بگیرد و جریمه‌مان کند که از خانه آمدیم بیرون. از ویروس هم دلهره داشتیم. فضای گورستان هم همان ویژوال دیستوپیای قرنطینه‌ی اول که همه می‌شناسیم را داشت. بعد از کمی راه رفتن در قبرستان، دیده بودم که آهوها تا دم عمارت جلو آمده بودند و مرا حیران نگاه می‌کردند. من هم ایستاده بودم و حیران نگاهشان می‌کردم. خیلی سورئال بود دیدنشان کنار کلیسا. اول پندمی درباره‌ی برگشتن دلفین‌ها به ونیز خوانده بودم. دلفین‌های گورستان مرکزی برای من، آهو بودند. 
برگردم به خواب، توی باران چمدان‌کشان داشتم برمی‌گشتم و فکر می‌کردم کی آخر ممکن است آن یکی چمدان من را لازم داشته باشد؟ به درد کسی نمی‌خورد و با تردید داشتم دیوانه می‌شدم که برم یا برگردم. شاید می‌ترسیدم طراحی‌هام گم شود و «هویت کاری‌م» همراهش گم شود؟ گیج و نگران و بی‌تعلق و خسته سر و کله می‌زدم با خودم. یک جایی یک «دیگران» کمرنگی هم توی خوابم بودند. آن‌ها سرخوش و شنگول و درگیر چیزهای دیگری بودند. من هم حوصله و وقت نداشتم توضیح بدهم چرا آن چمدان زمخت کهنه‌ی دم در برایم مهم است و من باید برگردم و برش دارم. خجالت هم می‌کشیدم اما عزمم پابرجا بود. به هرحال می‌دانستم که هرکار می‌کردم توی خواب، اشتباه بود و وقتم را تلف می‌کرد. خواب هم انگار مثل زندگی واقعی موقع رنج، طولانی بود. کلافه بودم از خودم و شرایط و همه‌چیز. خلاصه به هر ضرب و زوری که بود، داشتم برمی‌گشتم. توی راه ناگهان از دور دیدم که یک گراز بزرگ اندازه یک ساختمان دو طبقه داشت به سمت عمارت می‌دوید، همه هوار می‌زدند و می‌رفتند کنار، در آن فاصله‌ای که گراز را دیدم تا تصمیم بگیرم که چه کنم خیلی کم طول کشید، انگار متوجه شدم چاره‌ای جز مواجهه ندارم، همان‌جا نشستم روی زمین و دستانم را بردم بالای سرم و چشمم را بستم، گراز بزرگ به سمتم می‌دوید. گرومب گرومب سنگینش و خرد شدن سنگ‌فرش‌ها زیر پایش را احساس می‌کردم. لحظه‌ی آخر گراز جای این‌که باهام تصادف کند با آن هیبت وحشتناکش و از روی زمین پرتم کند، از روی من جست زد و پرید. ویژوال خواب: مطلقا میازاکی. چشم که باز کردم سایه‌ش افتاد روی من و چمدانم. حتی پاش نخورده بود بهم. باورم نمی‌شد. شوق و شادی و حیرت از رهایی. انگار که از مرگ جان به در بردم. وقتی تمام شد فکر کردم یک جای قلبم شاید می‌دانستم که گراز با من تصادف نمی‌کند اما باز هم وحشتناک بود و مقابلش نشستن جنون‌آمیز. گراز آخه روان دراماتیکم؟ گراز نماینده‌ی چی باید باشد؟ توی خواب مسیری که من می‌رفتم، برعکس باقی مردم بود. خلاف دیگران رفتن هم واقعا گل‌درشت است اما خب دست من نیست خواننده جان و روانم خواب‌های گل‌ریز نمی‌بافد. هرچند که گل‌ریز می‌پسندم. 
چیزی که بعدش پیش آمد هم به فکر فرو بردم. توی خواب انقدر هیبت گراز عظیم بود، انقدر تصادف نکردن باهاش غیر ممکن بود در وضعیتی که من بودم، که می‌دانستم برای کسی نمی‌توانم تعریف کنم که گرازی که به سمتم می‌دوید، مرا له نکرده. نمی‌توانستم برای کسی که ندیده، توضیح بدهم گرازی به اندازه یک ساختمان دو طبقه در یک باغ رها بوده و به سمت مردم و من می‌دویده. از طرفی می‌دانستم برای کسانی که گراز را دیدند، کارم احمقانه بود. در هرحال توصیف چیزی که باهاش مواجه شدم غیرممکن بود و در خواب خودم را در این تجربه تنها ولی خوش‌شانس احساس می‌کردم. احساس می‌کردم فقط خودم هستم که می‌دانم چه بر سرم آمده، یا بهتر بگویم چه بر سرم نیامده. احساس رهایی بی‌اندازه خوشایندی داشتم بعد از حادثه.
بیدار که شدم مدتی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که شاید گراز خوابم، مهاجرت است. شاید احساسات عظیمی‌ست که این سال‌های اخیر از توی کمد درآوردم و نگاهشان می‌کنم.
گمانم علت خوابم این است که باز روی توییتر بحث مهاجرت بود. من خودم را در سال‌های اخیر با علاقه از مبحث کنار می‌کشم. الان انقدر می‌دانم که نمی‌دانم. مهاجرت هرکی‌به‌نوعی‌ترین چیزی‌ست که می‌شناسم. انقدر المان‌های موثر زیادند که هیچ دو نفری کنار هم از کشور مبدا و مقصد مشترک با دسترسی به امتیازات مشترک مالی و عاطفی و غیره را هم نمی‌شود با هم مقایسه کرد. چه رسد که بخواهم داستان خود و بغل‌دستی‌م را به کل امر مهاجرت تعمیم بدهم. چطور باید برای دیگرانی که شرایطشان از همه‌نظر فرق می‌کند، نسخه پیچید؟ پاسخ ساده‌ست. نباید. کار من نیست. هرچه بگویم کلی‌گویی بیخود بی‌جهت و بی‌خبر از زندگی دیگران کردم.
چیزی که برایم جالب بود، این بود که خواندن نظرات دیگران در این باره، با این‌که در بیداری پس زده بودمشان، احساسات خودم را هم بیدار کرده بود و باعث شد که در خواب، گرازش بهم حمله کند. اگر برگردم به تجربه‌ی خودم، تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که برای من مهاجرت تجربه‌ی عظیمی بود و هست. هرچقدر بیشتر بهش فرو می‌روم، چیزهای بیشتری یاد می‌گیرم، با گوشه‌های جدیدی مواجه می‌شوم که می‌بینم نمی‌شناختم، نمی‌دانستم یا نمی‌فهمیدم. در عین شخصی بودنش، خیلی گوشه‌های احساسی مشترک و همسان با «دیگران مهاجر» دارم. برای همین  اشتراک در تجربه‌ی انسانی، قلبم را به آدم‌های دیگری که این هویت هیبرید مهاجر را دارند، نزدیک می‌بینم. انگار که همه‌مان خبر از گراز گمراهمان داریم. 
چیزی که باعث شد این را بنویسم این بود که برایم جالب است که آیا گراز مهاجرت توی خواب‌های شما هم که مهاجر هستید، خودش را نشان می‌دهد؟ آیا چمدان و فرودگاه و مکان‌های ناآشنا و المان‌های مهاجرت و جدایی و تنهایی هم یک جور خواب کالکتیو میان ما مهاجران است؟

۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

Ein erstaunliches Geheimnis


نشستم به حال سبک‌بار ساحلی که هستم، زیر آفتاب ماه مه. به طرز غریبی غم ندارم. عذاب وجدان ندارم. دلتنگی ندارم. آسمان آبی‌تر از این نمی‌شه. کتابم از این لطیف‌تر نمی‌شه. تولد پانزده سالگی کاراکتر اصلی رمان است. کتاب «رفیق درخشانم» از النا فرانته دستم است. برداشته بودم که توی ایتالیا بخوانم. دوست دارم کتابی بخوانم که در مکانی می‌گذرد که هستم، منتها قبل از این‌که کتاب را بخوانم از ایتالیا برگشتیم. مهم نیست. کتاب خیلی سایت‌اسپسیفیک نوشته نشده. بیشتر لامکانش فقر است و کنکاش عشق و کنجکاوی برای زندگی و هرجایی می‌شود خواندش. آفتاب عالمتاب است. لباس‌هایی که تنم کردم را دانه‌دانه درمی‌آورم. آخرین بار کی با تی‌شرت بیرون نشسته بودم؟ آفتاب بعد از ماه‌ها استخوان‌هایم را از تو گرم می‌کند. تنم را زیر آفتاب نگاه می‌کنم و سرخوشم. کبودی روی ساعدم کمرنگ شده. وارد فاز ارغوانی و زرد شده. واقعا می‌توانم روزها تماشا کنم که یک کبودی چطور رنگ عوض می‌کند. می‌تواند شغلم آرشیو کردن تغییر رنگش باشد.
تولد پانزده سالگی این بچه توی رمان لب یک ساحلی می‌گذرد. جوری که کتاب می‌خواند، یاد خودم می‌اندازتم. خرخوانی‌ش. تردیدهاش و کافی نبودنش و تماشا کردن مدامش که رفیق درخشانش چطور است. یاد خودم و لنا می‌افتم بارها. گاهی جا عوض می‌کنیم اما دینامیک رابطه‌ی این دوتا بچه مدام مرا می‌برد به کودکی نوجوانی خودم و لنا. یک دسته پرنده از بالای سرم پرواز می‌کنند. سایه‌های شتاب‌زده‌شان روی تن و لباس و صندلی و کتاب می‌افتد. کتاب کاغذی دستم نیست. کاش بود. روی کیندل هم سایه‌هاشان می‌لغزد. بی‌دلیل قصد می‌کنم آسمان را نگاه نکنم و از همین سایه‌ها حدس بزنم چه پرنده‌هایی هستند. بزرگ‌تر از گنجشکند، سار؟ شاید سار. کبوتر؟ یادم نمی‌آید در این فصل دسته‌ی سار دیده باشم. برای کبوتر خیلی ساکت بودند.
همان‌جور که توی کتابم یکی مقاله‌ای حوصله‌سربر را بلند برای دختر پانزده ساله می‌خواند، سر بلند می‌کنم و زن روی نیمکت کناری‌م برای همراهش یک نوشته‌ای را با غضب بلند می‌خواند. صدایش از توی کتاب پرتم می‌کند بیرون اما کلماتش را تشخیص نمی‌دهم. بیشتر می‌خورد یک تکست طولانی عصبانی را بلند بخواند که دوستش بگوید حق دارد یا نه. یا «تو رو خدا ببین چی نوشته؟» یا «ببین چی نوشتم، به نظرت خوبه همین رو بفرستم؟» ندیده و نشنیده به نظر من حق دارد. همه‌ی حق‌ها را. بایاس خوشگلی. انگار خوشگل‌ها همیشه حق دارند.
سعی می‌کنم تولد پانزده سالگی‌م را به خاطر بیاورم.
نوجوانی‌م طوری‌ست که انگار ادامه‌ی لنا هستم. پانزده سالگی من یعنی هجده‌سالگی لنا. زیبایی بی حد و حصرش و مبهوت این شدن که چرا لنا انقدر خوشگل است و کاش من هم انقدر خوشگل بودم.
پانزده سالگی گمانم وقتی‌ست که موهام را گیس می‌کردم، لباس‌های بگی می‌پوشیدم، رژ لبی می‌زدم که لبم را کمرنگ‌تر از رنگ واقعی‌ش کند. کارتون پوکاهاتنس را دیگر همه تماشا کرده بودند و شاید به خاطر گردن غاز‌وارم، شاید رنگ پوستم و شاید اندازه لب‌هام و شاید همه‌ی این‌ها با هم، بهم می‌گفتند تو شبیه پوکاهاتنس هستی. هم خوشم می‌آمد هم عصبانی می‌شدم. هم فکر می‌کردم، من بزرگ شدم چرا من را با کارتون مقایسه می‌کنند؟ چرا فکر می‌کنند من این کارتون را دیدم؟ در خلوت هم چرا آخه کارتون دوست دارم تماشا کنم؟ گاهی فکر می‌کردم شاید خیلی نچسب و وصله‌ی ناجورم که پوکاهانتس. گاهی فکر می‌کردم شاید من هم کمی قشنگ باشم و لنا را می‌دیدم و می‌دانستم قشنگ اوست و من سایه. 
هنوز کالچرال اپروپریشن دور بود. خیلی خیلی سال باید می‌گذشت تا با یک همکاری که پشت سرم بهم می‌گفت پوکاهانتس روبرو شوم و تمام این خاطرات پوکاهانتس یادم بیاید و تمام زورم را جمع کنم و بگویم لطفا نگو.
گاهی فکر می‌کنم واقعا تمام نوجوانی‌م نمی‌دانستم جام کجاست. هرجا می‌رفتم فکر می‌کردم این‌جا نه. هرکار می‌کردم، فکر می‌کردم این‌کار نه. سرگیجه‌م وقتی تمام شد که سال پیش‌دانشگاهی از ریاضی تغییر رشته دادم و رفتم هنر. انگار تق نرمی کرد و جاافتادم. صدای خم کردن زانوی باربی. عجیب بود و خوشایند. منتها باعث نشد دقت کنم ببینم کجاهای زندگی تق نرم می‌کنم و جا می‌افتم. بعد از این همه سال تازه یواش یواش جای جدید که می‌روم، گوش می‌خوابانم ببینم تق نرم می‌کنم یا نه. باز خوبه. خسته نباشم.
بهار واقعا باعث می‌شود مشاعرم را از دست بدهم و بشوم مجموعه‌ای از احساسات نرم و نولوک و عشقی و یواش. همه‌چیز به نظرم زیباست. همه‌چیز به نظرم ممکن است. مهربان می‌شوم. دوست دارم تمام روز درخت و گل و زمین و زمان و پرنده و چرنده را تماشا کنم و می‌کنم. در هر فرصتی ویران بیران. هرسال طوری از دیدن بهار دچار شعف می‌شوم انگار اولین بهاری‌ست که دیدم. شکایتی هم ندارم. انگار که آن فاز عاشق کور.
توی این رمان، این بچه در کودکی دریا را دیده بود و بعد پانزده ساله که شد، دوباره دریا را دید. یادم افتاد ایران که بودیم، وقتی می‌رفتیم رشت، توی راه چطور بود. انتظار رسیدن به آن ور البرز و بعد منجیل و زیتون پرورده خریدن و تماشای بادگیرها. ماهی و نان و عرق خریدن پدرمادرها در بازار محلی و بعد بالاخره می‌رسید جایی که هیبت دریا را می‌دیدیم. معمولا این‌جور بود که توی ماشین چرت می‌زدیم یا شجر گوش می‌دادیم و ما بچه‌ها عقب ورق بازی می‌کردیم و یا کتاب می‌خواندیم و ناگهان یکی می‌گفت دریا. معمولا بابا. همه از پنجره نگاه می‌کردیم. شعف و خوشی تعطیلات. مامان می‌گفت ببینید چقدر رنگ‌ها براق و درخشانند. با «براق و درخشان» سربه‌سرش می‌گذاشتیم تمام راه. می‌گفتیم مامان برگ‌ها چی؟ «براق و درخشان» قاه قاه خنده. همیشه اول بهار فکر می‌کنم برگ‌ها براق و درخشان شدند. 

‌دیدن بهار، دیدن دریا، دیدن طلوع و غروب آفتاب، این لحظه‌هایی که طبیعت را از نزدیک احساس می‌کنم و می‌بینم و بو می‌کنم و تماشا می‌کنم، انگار برای لحظاتی زندگی معنا پیدا می‌کند. 

رنگ عوض کردن غروب مثل رنگ عوض کردن کبودی. 

شاید واقعا شغل من در این جهان دقت کردن به جاهای خوب زندگی باشد موقعی که دارد تکراری‌ترین لحظه‌ی کوتاهش را نشانم می‌دهد. شاید غرض همین است. انگشتم را بگیرم سمت بهار. بگویم ببین. سرت را که برگردانی، رفته باشد. شاید باید برای همین گوشه‌های زیبا و گریزان زندگی، باقی همه‌ی روزها را زندگی کنم.

۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

هرکی به نوعی

 نمی‌دانم دیگران چطور هستند اما برای من این‌طور بود که وقتی چندماه پیش به چهل سالگی فکر می‌کردم، خیلی برایم ناخوشایند بود. دلم می‌خواست، یک جایی باشم و یک کاری کنم که خیلی خوشحالم کند بی این‌که مجبور خاصی باشم. دلم می‌خواست مجبور نباشم بهم خوش بگذرد و خودش خودبه‌خود بگذرد. جوری که وقتی با خانواده هستم می‌گذرد. دلم نمی‌خواست وین باشم و مجبور باشم مهمانی بدهم. برنامه‌ریزی کنم. آدم‌ها را ببینم. می‌خواستم تا جایی که می‌شد عقب بیاندازم روبرو شدن با دیگرانی که بگویند پوف لاله. چهل ها؟ فاک دت چهل. انداختم عقب چون عقب‌انداز اعظم. قرار شد برویم ایتالیا. گار دارد ایتالیا که باهاش از این راحتی‌های خانوادگی‌وار دارم. تصور شهر به شهر گشتن و رنسانس و رم آنتیک و پالادیو تماشا کردن برای رسیدن به چهل سالگی کنار غذای خوب خوشحالم می‌کرد. کشور همسایه را واقعا هنوز خوب نگشتم. برای چهل دلم می‌خواست وقت داشته باشم بفهمم چه حالی دارم قبل از این‌که در مقابل دیگران پرفورم کنم که چه حالی دارم. 

راضی هستم امروز و این‌جای کار از تصمیم. این شد که صبح تولدم سردرآوردم از واتیکان. یکشنبه بود. روز را با چندین و چند پیام محشر شروع کرده بودم و قلبم همان‌جای اول روز نرم و لطیف شده بود. 
وقتی رفتیم توی بازیلیکای سنت پیتر، یک اسقفی در حال اجرای مراسم بود. سنت‌پیتر واقعا باشکوه است. ستون‌های دوریس و‌ مجسمه‌های بالای راهروهای قرینه را با حیرت تماشا می‌کنی و بعد که می‌رسی به بازیلیکا، ستون‌های کرینتیش عظیم سربه‌فلک گذاشتند. فکر می‌کنی ممکن نیست. هست. شکوه واقعا کلمه‌ی مناسبی برای توصیف است. به محض ورود پیتا چنان با فروتنی پشت شیشه‌ی خاک‌گرفته نشسته، انگار نه انگار پیتاست. ضمن این‌که نمی‌دانستم کدام طرفم را تماشا کنم، با خودم فکر می‌کردم مراسم یکشنبه واقعا مثل یک تئاتری می‌ماند که بارها اجرا شده. بازیگرانش در یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌های تئاتر دنیا بازی می‌کنند و بازی‌شان را خیلی خیلی خوب بلدند. اگر هم مثلا برادوی فلان، پس لابد واتیکان هم بهمان. 
تصمیم گرفتیم قبل از تماشای کلیسا، مراسم را تماشا کنیم. مراسم تمام شد و با چپ و راست دست دادیم و ناگهان یک کشیش روبروی ما ظاهر شد. اصلا منتظر نبودم و از مراسمی که می‌شناختم، برای نان مقدس باید می‌رفتی جلوی درگاه. در فکر ظاهر شدن کشیشی مقابلم نبودم. اما چاره نبود. دستانم را کاسه کردم که بی‌ادبی نباشد نگرفتن نان مقدس. فکر کردم می‌گذارد کف دستم و می‌گذارم توی جیبم. اما وقتی که گذاشت توی دستم، گفت کورپوس کریستی (تن مسیح) و بعد نگاهم کرد، من هم نگاهش کردم. گفت همین الان بخور. فکر کردم شوخی می‌کند، نخوردم. با تحکم گفت بخورش. الان. خوردم. وحشتناک شرمنده هم شده بودم از نادانی‌م از مراسم اما خنده‌دار هم بود. با خودم فکر کردم پس مبعوث شاید شدی منصف. خلاصه برای دفعه‌ی دوم در زندگی کورپوس کریستی خوردم. این‌بار می‌دانستم که نباید تن مسیح را بجوم. این را هم می‌دانم برای شرمندگی دفعه‌ی قبل. دفعه اولی که با کورپوس کریستی مواجه شده بودم، عزاداری هینریش بابابزرگ قلی بود. هفت سال پیش تقریبا. آن بار کورپوس کریستی را جویده بودم و چنان دستمایه خنده‌ی اطرافیانم شده بودم که هنوز هم تعریفش را می‌شنوم و هربار همه ریسه می‌روند و من شرم. از این خاطراتی شده که در عزاداری همه‌ی عزاداران را می‌خنداند و غصه را کم می‌کند. راضی‌ام.

۲ فروردین ۱۴۰۲

چراغ دل برافروزی/غبار غم بیفشانی

 از دوش آمدم، توی کمد ایستاده بودم و اصلا نمی‌دونستم چی می‌خوام بپوشم که دیدم تماس تصویری از مامانم. ساعت رو‌ نگاه کردم. هشت نشده بود. وقت دارم هنوز. لباس تنم نیست ولی خب او هم مامانمه دیگه. گوشی رو برداشتم و مامانم با عینک مطالعه‌ش که چشمای زیباش رو خیلی بزرگ‌تر و واضح‌تر می‌کنه، نشسته بود. من زودتر دیدمش، او داشت به صفحه تلفنش دقت می‌کرد. مدتی همین‌طور جدی نگاه کرد و من هیچی نگفتم و منم نگاهش کردم. بعد ناگهان من رو دید، تمام صورتش شد لبخند. گفت عزیزم عافیت باشه. حوله حمام مثل دور از جون همه عمامه روی سرم بود.

گفت وقت داری؟ گفتم کم. این‌جا متاسفانه دو فروردین نیست و دارم می‌پوشم برم کار. خندید. قربون خنده‌ش. نیمه‌برهنه بودم اما دوربین رو گذاشتم طوری که از شانه به بالا معلوم باشد. گفت ببر پایین دوربین رو. قاه قاه خندیدم. 
گفت یادته واسه‌م ریمل می‌زدی می‌گفتی به وسط سینه‌م نگاه کن؟ اصلا یادم نبود. یادم اومد مهمانی که می‌رفتیم مامانم را آرایش می‌کردم. چقدر می‌خندیدیم. می‌نشست روی صندلی و می‌ایستادم روبروش و سایه چشم براش می‌زدم و ریمل می‌زدم. خیلی مژه‌هاش بلند است. اگر به بالاتر از سینه‌م نگاه می‌کرد، مژه‌هاش می‌خورد به پلکش و سیاه می‌شد و سایه‌هایی که با دقت زده بودم خراب می‌شد. عزیزم. خیلی بوی خوبی می‌داد مامانم. حتما خیلی بوی خوبی می‌ده هنوز. سال ۲۰۱۹ آخرین بار بغلش کردم. بغل سفت. 
گفت مامان بپوش بدم با بقیه هم حرف بزنی. نمی‌دونستم چی می‌خوام بپوشم. افتاده بودم توی نوستالژی نوروز ایرانی. خنکی هوا و گل‌ها و شکوفه‌ها و عزیزان و هر و کر و از این خونه به اون خونه با همه‌ی آدم‌هایی که توی مهمونی قبلی بودند، به مهمونی بعدی رفتن. یادش بخیر. می‌دونم خیلی خوش‌شانسم که این اوقات سال برام همیشه اوقات خیلی خیلی خوشی بوده. 
یه تاپ برداشتم و پوشیدم و مامان دست‌به‌دست منو داد به خاله‌ش و خاله‌میم و عمومیم و عموعین. چاق‌سلامتی. لنا رو یه لحظه دیدم. نشست پیش مامان، سرش رو گذاشت روی شونه‌ی مامانم. دلم رفت برای دوتاشون. 
مامان و بابام این شوخی رو با هم دارند که هروقت من زنگ می‌زنم، به هرکدومشون، بعد از این‌که حرفمون با هم تموم می‌شه می‌گن بیا حالا «یه ذره» هم با اون‌یکی حرف بزن. بابام هربار عصبانی می‌شه. مامان بعد از دست‌به‌دست شدن منو دوباره گرفت و گفت لاله بیا بریم به سیروس بگیم، «یه ذره» با لاله حرف بزن و خودش عین بچه‌های تخس خندید. توی راه گفت ببین چه خوب راه می‌رم. بعد از جراحی واقعا نقاهت سختی داشت. گفتم اگر درباره‌ی راه رفتنت چیزی نمی‌گفتی، من هم اصلا چیزی به فکرم نمی‌رسید چون برایم کاملا عادی بود. باز صورتش باز شد. واقعا هم همین‌طور بود. توی دلم خوشحال شدم. رفت به بابام گفت سیروس بیا تو هم یه ذره با لاله حرف بزن. بابام رو کرد به خاله میم و گفت می‌بینی میم، همیشه همین کارو می‌کنه. من و مامان پهن. گفتم سلام نفس. گفت سلام عزیزم. می‌بینی مامانت چی می‌گه؟ گفتم آره. از خنده‌م فهمید سرکارش گذاشتیم. گفت زیبا؟ مامانم رو کرد بهش. خندید. نصفه نیمه دیدمشون توی تصویر. رو کرد به من، بابا جون ما داریم می‌ریم. داری می‌ری سر کار؟ گفتم نه هنوز. گفت باشه. برو بابا جون. خدافظ. نمی‌دونم کیفیت تماس بده؟ می‌خواد من برم؟ می‌خندم. قبل از خدافظی داد می‌زنم خوش بگذره عشقیا. صدای خنده و همهمه میاد. قطع می‌کنم. سکوت مطلق دوباره توی کمد. میام بیرون. غولاند نشسته پای روزنامه. می‌گم قهوه گذاشتی؟ می‌گه اوهوم. گریه‌م گرفته.

۲۸ اسفند ۱۴۰۱

What you resist, persists

 دیروز بازگشایی خصوصی فصل کوهنوردی ما بود. به اندازه‌ی یک روز کامل کاری توی طبیعت چریدیم و پریدیم و دویدیم. خسته و جسد برگشتیم خانه و بیهوش. هوا عالی بود منتها راه را کوتاه‌تر از آنچه بود حدس زده بودیم. توی گزارش مسیر، نوشته بود مسیری مناسب خانواده. نه خانواده من و قلی. خانواده‌ای آلپی. نه ما. سه چهار ساعت بیش از انتظارمان طول کشید مسیری که رفته بودیم. یک جایی نفس‌زنان داشتیم از یک دیواری بالا می‌رفتیم، یک مرد آلپی با یک پا، بپر بپر کنان، بدون هیچ عصایی ازمان سبقت گرفت. چندین زن و مردی را دیدیم که حداقل شصت سالشان بود، مثل بز اخفش صخره‌ها را درمی‌نوردیدند. خجالت کشیدیم. واقعیت این بود که بعد از تمام این‌ها،  راه پس داشتیم اما نمی‌خواستیم مسیر رفته را برگردیم. خوب کردیم. خوش گذشت. از این فعالیت‌های جسمی بود که بعدش به خودت افتخار می‌کنی. هوا هم عالی بود. آفتاب عالمتاب. امروز با تن و ذهنی آرام هرکداممان یک گوشه ولو ایم.

فردا عید سعید باستانی به خود و خانواده‌تان تبریک می‌گوییم است. امسال با چندتا از دوستان که هرگز با هم سال تحویل نداشتیم، هستیم. تنوع. 
تنوع؟ امسال هفت سین ندارم. امروز صبح بالاخره پذیرفتم که سبزه‌ی امسالم خیلی خیلی زشت شده است. دمرش کردم توی سطل زباله. پذیرش این‌که زشت است و یکشنبه است و دم آخر است و کاریش نمی‌شود کرد و سنجد و سمنو و سایر موارد را هم ندارم، پس لازم نیست سبزه‌ی زشت را هم نگه دارم، برایم رهایی‌بخش بود. مامان این‌ها هم سفرند. پس شاید آن‌ها هم سبزه نداشته باشند. حتما دارند. 
کاش من هم همراهشان سفر بودم. کاش اقلا مرخصی بودم. همین است که هست. دیروز یک ساعت آخر مسیر خیلی خیلی خسته بودیم. یک جا یک تکه زمین نسبتا خشک پیدا کردیم و دراز کشیدیم. در آن لحظه می‌دانستیم که قبل از تاریکی به ماشینمان خواهیم رسید. خیلی خوشایند بود فکرش. همین‌طور که با این شادی مختصر به ابرها و رنگ‌هاشان توی آسمان نگاه می‌کردم، از این لحظه‌هایی را تجربه می‌کردم که‌ انگار کمی جهان را می‌فهمی. کمی. گفتم برام اوکی است که چهل سالم می‌شود. نگاهم کرد و‌ گفت یعنی خوشحالی؟ گفتم نه اصلا اما اوکی است. با تردید نگاهم کرد، گفت چاره‌ای نداری. اگر اوکی نباشد چی؟ گفتم می‌دانم اما اوکی هم هستم. قبل از این‌که چاره‌ای ندارم، اوکی هستم. 
.
دست‌کش‌های سیلیکونی سبز را دستم کرده بودم و لازانیا را که از توی فر درآوردم، قلی گفت لاله دوازده دقیقه‌ی دیگر لباس‌ها تمام می‌شود. فکر کردم عالی. چیزی نیست دوازده دقیقه. لازانیا به هرحال خیلی داغ است و باید کمی از جلز ولز بیفتد تا قابل خوردن شود. 
سوپ جو را که روی گاز بود، هم زدم. نمی‌دانم چرا خوشمزه نشده. هرچی به عقلم رسیده بود کم و زیاد کردم اما یک چیزی می‌لنگید. نمی‌فهمیدم چیست. در قابلمه را بستم و رفتم خیره شدم به ماشین لباسشویی.
قلی داشت لباس‌ها را تامی‌کرد، که جا برای خیس‌ها باز شود. من خیره به ماشین. نوشته بود چهاردقیقه. رفتم لباس‌هایی که تا کرده بود گذاشتم توی کمد کشوها. کمی توی کمد ایستادم و توی آینه خودم را تماشا کردم و صدای هام‌هام ماشین لباسشویی را گوش کردم. دوست دارم صداش را. صدای خانگی و امن و امانی‌ست. منتظر بودم صدای بوق تمام شدنش را بشنوم. از نو هام‌هامی کرد و لباس‌ها را چرخاند. رفتم توی حمام نوشته بود شش دقیقه. الان چهاردقیقه نبود؟ لازانیا. 
گفت این جوراب منه یا تو؟ گرفتم از دستش. هردومان خیلی لباس‌های سیاه داریم. جوراب‌هایمان خیلی با هم قاتی می‌شود. جوراب را کشیدم توی دستم که با دقت نگاه کنم. این جوراب‌های زیر زانوم را مدام با جوراب‌های خودش عوضی می‌گیرد چون بزرگ‌تر از جوراب‌های معمولی‌م است. می‌گذارد توی کشوش، گاهی تصادفی معلوم می‌شود جوراب من آن‌جاست. معمولا وقتی یک سری نو می‌خرم چون «جوراب‌هایم را ماشین لباسشویی خورده‌است». از پاشنه‌ی جوراب تا بالاش که توی دستم کش آمده و خیلی طولانی بود را معلم‌وار نشانش دادم: زیر زانوست. مال منه. 
تمام مدت حواسم به بوق ماشین لباسشویی بود. بوق نمی‌زد. لازانیا. گشنگی. تا کردن لباس‌ها تمام شد. دوتایی رفتیم توی حمام، خیره به ماشین لباسشویی، این چه یک دقیقه‌ای‌ست؟ هام‌هام. لباس‌ها را می‌چرخاند. سعی کردم بفهمم به کدام لباس نگاه می‌کنم. جهت عوض کرد، نفهمیدم. از نو چرخاند. لازانیا. به نظرت الان یک ربع نیست که یک دقیقه مانده تمام شود؟ با خوش‌بینی قبل از تاریک شدن به ماشین می‌رسیمش، گفت الان تمام می‌شود. کلافه شدم. رفتم توی آشپزخانه به لازانیا نگاه کردم. جلز ولز نمی‌کرد. گوشم پی صدای بوق بود. از این حالاتی که تمام صداهای محیط را خاموش می‌کنی که صدایی که نمی‌آید، بیاید. نمی‌آمد. انتظار. 
امکان ندارد یک دقیقه نگذشته باشد. برگشتم دم حمام. قلی گفت، یک دقیقه واقعا انگار تمام نمی‌شود. این‌بار من گفتم الان تمام می‌شود. در کمال ناباوری‌مان، تایمر از روی یک رفت روی دو دقیقه. گفتم بریم ناهار بخوریم؟ چیزی نگفت. گفتم تا ناهار را ببریم روی میز، تمام می‌شود؟ نه؟ سر تکان داد. گفتم برایم اوکی نیست که لازانیا سرد شود. خندید. لباس‌ها را گذاشتیم و‌ رفتیم توی آشپزخانه. دو قطعه‌ی خیلی خیلی قشنگ و برشته و براق را برید و گذاشت توی بشقاب‌هایمان. چنگال را برداشتم. بیلی‌لی‌لینگ.

۲۵ اسفند ۱۴۰۱

چه کسی می آید با من فریاد کند

 سرم میان زندگی تنگ خودم، سپیده قلیان پایش را از زندان ضحاک گذاشت بیرون و فریاد زد که می‌کشیمت زیر خاک. مردان همراهش شاید می‌خواستند این هوار را نزند. آرام دستشان را گذاشتند زیر آرنجش. راهش را پیدا کرد و مشتش را بالا برد. 

کیلومترها دورتر شوق و هراس را از دیدنش احساس کردم. چه شجاعتی. 
ویدیو که تمام شد، از شجاعت و خشم و جسارتش حیرت کردم. شیرزن. همین الان از زندان آمدی بیرون. چه دلی داری. چند ساعت بعد عکسش را دیدم با سه زن دیگر، همه بی‌ححاب. وسط خیابان. انگار که واقعا انقلاب زن زندگی آزادی پیروز شده باشد و خیابان‌ها مال زن‌ها باشد. قیافه‌ش جدی بود.با دقت تماشاش کردم. شور زندگی و عزم راسخ را یا توی چهره‌ش‌ دیدم و یا می‌خواستم که ببینم. میله‌های خیابانی که در آن بودند من را یاد میدان انقلاب می‌انداخت. تصور کردم چهار زن بی‌حجاب در میدان انقلاب روبروی دانشگاه ایستادند. همان‌جور که واقعا هستیم. نه آن‌جور که باید باشیم. قلبم لبریز از شادی شد. گل‌های توی موهاش را تماشا کردم و فکر کردم زنان کلیمت؟ نه. تاج خار. تاج رنج. لباس زردش: نهایت صدای دیگران بودن. صدای زنانی که نمی‌رسد را می‌رساند. صدایشان را بلند کرد و صدایش را بلند کنیم. چه زن‌هایی. 
اول صبح زندگی آسان خودم بودم و داشتم ایمیل‌هام را می‌خواندم. می‌خواستم همان زندگی آسان را هم لحظه‌ای متوقف کنم. توییتر را باز کردم و دیدم میانه‌ی جاده‌ی دزفول با چند ماشین، سرسپردگان ضحاک، از نو سپیده قلیان را ربودند. ۲۴ ساعت هم بیرون نبود. سپیده قلیان کجاست؟ 
.
اول حیرت کردم اما حیرت برای چی؟ الان خشم مطلقم.
.
شجریان می‌خواند. صدای شجریان در جاده‌ی مه‌آلود سیاهکل. ماشین‌های خاله و عموها دنبال هم. جو توی ماشین سنگین و گوش دادن به موسیقی، راهی برای فرار از سنگینی سکوت پدرمادرهاست. تماشای دست‌های مادر و پدرم از لای صندلی. شجریان می‌خواند:
مشت می‌کوبم بر در،
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها،
من به تنگ آمده‌ام از همه‌چیز،
بگذارید هواری بزنم. آی. 
صدای مادر و پدرم با هوار شجریان بلند می‌شود.
صدای من هم.

۱۸ اسفند ۱۴۰۱

"Memory is a poet, not a historian."

تمام روز سر و کله زدن لای کارهای عبث. منتظر. منتظر گذشتن. خیلی کم متوجه گذشتن بودم قبلا. نزدیک شدن چهل سالگی انگار یک سیلی محکمی بود. از نظر طول کشیدن، از همه طولانی‌تر بین ۱۰-۲۰ کشید، از همه کوتاه‌تر بین ۳۰-۴۰. احساس می‌کنم دیروز بود که سی سالم شده بود. یه پیرهن نازک تنم بود و یه کت نازک و داشتم یخ می‌کردم از خونه تا اون باری که توش مهمانی گرفته بودیم. باران هم گرفت توی راه. واقعا ده سال پیش بود؟ با خودم فکر می‌کنم از کلاس چهارم دبستان تا ترم چهار دانشگاه همان‌قدر طول کشیده که از روز بارانی تولدم در آپریل تا الان؟ محاله. 
.
هرچه روزهام بی‌معناتره، تقویمم پرتر. 
.
یادمه نشسته بودیم توی کلاس و زنگ تفریح بود و طبق معمول با اون یکی از دوستام که خیلی مایل بود خودش رو بکشه حرف می‌زدیم. هر روز توی مدرسه با هم ساعت‌ها درباره‌ی این‌که اون چطوری خودش رو بکشه، نقشه می‌کشیدیم. یه بار گفت من منتظرم بزرگ شم بعد خودم رو بکشم. مامانم اینا الان خیلی ناراحت می‌شن. خیلی خوشحال شدم که لااقل می‌خواد تا بزرگ شدنمون صبر کنه. منم ماهی هم‌جهت، گفتم من بعید می‌دونم به چهل سالگی برسم. دورترین چیز چهل ساله بودن بود. گفت یعنی خودت رو می‌کشی؟ هرچی سعی کردم، نتونستم بگم آره. گفتم ببین من فقط می‌دونم نمی‌رسم به چهل. دوست داشتم اون فکر کنه من حاضرم خودم رو بکشم چون فکر می‌کردم چی پیچیده‌تر و مرموزتر و قدرتمندتر از نخواستن زندگی؟ دوستم رو خیلی دوست داشتم. فکر می‌کردم باید خیلی عملی باهاش حرف بزنم که چطور خودش رو بکشه که خودش رو نکشه. واقعا مغز انسان نوجوان عجیبه. چی به آدم می‌گه برعکس کاری رو بکن که دوست داری؟ نمی‌دونم اما می‌دونم هنوز هم گاهی برعکس کاری که دوست دارم می‌کنم که اون چیزی که می‌خوام، بشه. 
اون دوست عزیزم زنده‌ست و زنده باشه. خودم هم زنده‌ام و در آستانه‌ی چهل واقعا نمی‌خوام بمیرم و می‌خوام ثمر انقلاب ژینا رو ببینم. 
نمی‌فهمم هنوز چطوری آدم‌ها واقعا خودشان را می‌کشند. این همه مرگ و خودکشی دور و برم و کماکان نفهمی‌م پابرجا. 
.
امسال یادم رفت سبزه را به موقع بگذارم. دلخور شدم از دستم. ماش گذاشتم خیس بخورد. منصف این چه کاری بود؟ ما همیشه دوست داشتیم رشد سبزه‌ها را تماشا کنیم. پس چی شد؟ گذاشتم. حالا ببینیم به موقع سبز می‌شه؟ موقع برای کارمند مهاجر؟ امری نامهم. هروقت سبز شود همان موقع، موقع است. مرخصی هم نگرفتم. دوشنبه‌ست عید. نگاه کردم. آفرین خسته نباشی. دوست دارم شمردن روزها رو. دوست دارم زمان رو مثل ریختن ماسه‌ی داغ از لای انگشت‌هام تماشا کنم. مبنای زمان رشد ماش.
.

دلتنگم. چنان دلتنگ که دیگر تظاهر هم نمی‌کنم که نیستم. 

۵ اسفند ۱۴۰۱

Suboptimal

 گفتم یعنی بلوچستان روانمه اون‌جا؟ گفت آره. سرکوب شده و‌ محروم. گفت تریبون رو بده دستش ببین چی می‌گه؟ چی می‌خواد؟ چرا می‌خواد فلان کار رو بکنه؟

دادم. بلوچستانم خجالتی هم بود وسط این هیگارویگار. الان که فکر می‌کنم می‌بینم این تنها چیزیه که درباره‌ش تعجب نمی‌کنم. می‌خواستم خجالتی نباشه؟ کمی حرف زدم. متوجه شدم رفتم منبر. اومدم پایین. می‌فهمیدم یه جایی بیراهه رفتم لای حرفام اما نمی‌فهمیدم کجا رو اشتباه پیچیدم. گفت دیدی چطور شد؟ گفتم نه. گفت خیلی جالب بود. سه جمله طول کشید تریبون بلوچستان، بعد رفتی یه جای دیگه.
.
موهام رو که کوتاه می‌کنم، یادم می‌افته که گیاهان رو هم هرس کنم. شاید به خاطر صدای قیچیه. دلم می‌خواد عامل صدای قیچی باشم. شمام فکر می‌کنید صدای قیچی، قیچ قیچ است؟ 
قیچی تو دستم نیست هنوز. عادت ندارم موهام تا نخوره روی شانه‌م. قیچی هرس را برمی‌دارم. 
.
کنترل.
.
قبلش توی آسانسور گفتم لب بالام رو ببوس. بوسید. خیلی بادقت. چنان بوس دقیقی که مطلقا نخورد به لب پایینم. نپرسید چرا. خوشم اومد نپرسید.
.
چی می‌گفتم؟ هرس گیاهان. هرس این‌طوریه که خیلی خوش‌توصیفه اما من مثل نویسندگان نابغه نیستم که یه زن ظریف ناز نرم تایپیست کنارم باشه همیشه و تق‌تق داشته باشه اون خزعبلاتی که فکر می‌کنم و بلند دیکته می‌کنم رو تایپ کنه. همون زن‌هایی که توی همه‌ی این داستان‌ها هستند و خیلی هم توانان اما از دست نویسنده‌هه که خیلی بی‌ادب و خودمحور و غرق در امتیاز است، مدام گریه‌شون گرفته. یه لاور/فیانسه بی‌لیاقت‌تر از نویسنده‌هه هم دارن که منتظرشونه و اینا نمی‌رسن بهش. نویسنده‌هه هم حسود و نکبت، می‌گه باید بمونی تمام این چپتر رو بهت دیکته کنم و بعد هم پاکنویس کنی و بعد بری. اون لاور/فیانسه و وات‌اور هم که دارن، طفلی دم در منتظر. آخر لاورشون خسته می‌شه می‌ره. نویسنده‌هه از پشت پنجره می‌بینه که یارو رفت و بالاخره می‌ذاره تایپیست بره خونه. اون زنام می‌خوان کاغداشون رو جمع کنن اما دیگه اشکاشون چشماشونو تار می‌کنه. اون زنا بهتر از نویسنده‌هه می‌دونن اما زورشون نمی‌رسه. بعد بالاخره می‌دوند تو کوچه و اشکاشون تو هوا. نویسنده‌هه قطعا سیگاری پیپی چیزی دستشه پشت پنجره قدی. بیزار از خویش اما لبخند ناشی از توهم قدرت و کنترل. 
من از اون زنای انگشت آماده به تایپ روی میزم ندارم. دروغ چرا، می‌فهمم چرا آدم اونا رو می‌خواد. دل آدم نازک می‌شه بی این‌که واقعا دردش بیاد. احساس کردن احساسات بی‌خطر. خیلی خوب و اگوئیستی و عالیه برای خراش دادن سطح بی این‌که به ورطه بیفتی. 
چی شد یادم افتاد؟ وقتی در سرم حشر نوشتن هست، باید یا یادم بمونه یا بشینم بنویسم. وقتی دارم یه کاری می‌کنم و می‌بینم مشاهده‌هه یه جوری قابل نوشتنه، تنش می‌گیرم از ننوشتنش. اون موقع‌هاست که خیلی دلم می‌خواد یه دستیار داشتم – ننر –. 
چرا خیالبافی رو همین‌جا تموم کنیم؟ در بهترین حالت خودش می‌نوشت بدون دخالت من. اما حتی اگر امتیازها هم ردیف بود، باز اون نمی‌تونست وقتی یه کاری می‌کنم، موازی با من، بدون حرف زدن من، صدای توی سرم رو بشنوه و اون لاینی که توی سرم همه‌چیز رو روایت می‌کنه رو بگیره و ببره و بنویسه و بره و ولم کنه. 
.
تمام این تصورات و خیال‌پردازی‌ها راه‌های انجام ندادن یک کار و حاشیه‌رفتن است. 
.
بعد از هرس گیاهان در سرتاسر جاهایی از خونه که گل و گیاه هست، برگ‌های مرده ریخته، می‌رم جاروبرقی رو میارم که جاروشون کنم و وسط جارو مجبور می‌شم بایستم و این چیزهایی که فکر می‌کنم رو یادداشت کنم چون اگر کمی ننوشتن رو بیشتر طول بدم، دیگه یادم می‌ره. تلنبار شدن جمله‌ها داره بزرگ‌تر از حافظه‌م می‌شه. 
جارو روشنه. فکر می‌کنم یه دقیقه می‌نویسم و الان تموم می‌شه و واقعیت اینه که صدای جارو هم برام خوشاینده. می‌دونم باید خاموشش کنم اما انگار در ناخودآگاهم می‌خوام خاموشش نکنم. انگار مامان بیرون جارو می‌کنه و من دارم می‌نویسم. بهترین نوشتن. می‌دونم باید خاموشش کنم. پام رو می‌ذارم روش که خاموش کنم اما «یادم می‌ره». تلفن به دست، دوشستی تایپ می‌کنم. قلی می‌گه لاله جاروبرقی شکار کردی؟ پام روی جاروبرقی روشن به مثابه فیل نیمه‌جان و من به مثابه کلنیالیست اکسپدیسیونیست توی صحرا و جارو شیهه کشان اما رام و در دام. می‌خندم.
حرف می‌زنه باهام. نمی‌تونم دویچ گوش بدم و فارسی بنویسم، انگشت اشاره  به خواهش نشونش می‌دم که حرف نزنه. میاد نزدیک و خاموش می‌کنه جارو رو. گردنش رو بو می‌کنم. هیچی نمی‌گم. برای دفعه سیصد هزارم می‌گه می‌تونی دیکته کنی به خودت و صدات رو ضبط کنی. اما من می‌خوام همونی که توی سرم هست رو همین الان بنویسم. همین الانِ الان. جمله‌بندی می‌خوام. نمی‌خوام ایده‌م رو یادداشت کنم. نمی‌خوام بعدا به صدای ناهنجار خودم گوش بدم. 
تمام می‌شه نوشتن. می‌گم تو جارو رو خاموش کردی؟ سر تکان می‌ده. نه تکان که آره. تکان که خل‌مشنگ. 
باز جارو می‌کنم. جارو کشیدن دوست دارم. مخصوصا اگر واقعا لازم باشه. با خش‌خش دهان تشنه‌ی جارو برگ‌های زرد و اُکر گرانیا که روی زمین ریختم رو هورت می‌کشم. بوی گرانیا می‌پیچه. پنجره‌ی کوچک بالای خرطوم جاروبرقی را باز می‌کنم و عطرش شدیدتر می‌پیچه در مشامم. بوش یاد هرویگ می‌اندازه منو. گرانیای عطری رو ماگدالنا بهم داد. گفت تو تراس داری. گرانیا باید بهش باد بوزه که ساقه‌هاش چوب بشه و محکم. گفت یادت باشه تو مادرخوانده‌ش هستی و این گیاه بد-اداست. گفتم باشه. عوضش عطرش، جشن بیکران. اون تر و تازگی گلدون‌های بعد از هرس و شنیدن قیچ قیچ سرحالم می‌کنه. بهار داره می‌شه باز. بهار بهترین چیز نیست؟
.
امروز خیلی مشامی هستم. بوی گردنش. بوی برگ‌ها، بوی پارکت خیس، بوی خاک، بوی سالن سرپوشیده‌ی تنیس؛ اومدم لباس‌های ورزش رو بریزم توی ماشین، بوش پیچید. بوی خرده‌های لاستیکی که به توپ چسبیده و ته جیب مونده. 
از تنیس، اون موقعی که راکتت رو دو دستی گرفتی، تمرکز کردی و یه تکان ملایمی به چپ و راست می‌خوری و پای اصلی‌ت رو عوض می‌کنی توی یک رقص ملایم به چپ و‌راست تا توپ بیاد رو خیلی دوست دارم. اگر همه‌چی خوب پیش بره، اون صدای خوردن دانگ توپ رو راکت. پرواز توپ، ارتعاش راکت توی دستت، ارتعاش لذت. در چندین پله پایین‌تر از این منتظرم که ببینم توپی که جواب دادم کجا فرود میاد.
تنیس رو فکر می‌کنم برای اون‌جاش بازی می‌کنم. برای اون ارتعاش. نمی‌شه همه‌ی کارها رو برای «اونجاش» انجام داد؟ اون لحظه‌ی خیلی خیلی ناب و درست و دقیق. همون‌جایی که همه‌چیز درسته. نه چیزی می‌خوای، نه کاری داری، قصدت رسیدن به همون نقطه بوده که اندازه پرواز توپ تنیس از روی تور و شتابش و پروازش به طرف راکت تو طول می‌کشه. تمام تمرکز همونجا. تو خیره به توپ، می‌دونی که همونی می‌شه که دوست داری. فارغی از همه‌چیز. هرچیزی که چیدی که این اتفاق درست بیفته، کار کرده و از آب درومده. دانگ. زاویه درسته، صدا درسته، همه‌چی درسته. این بار درست درومد. اما باقی‌ش چی؟
باقی‌ش؟ 
باقی‌ش علت قیام بلوچستان روان است.

۴ بهمن ۱۴۰۱

گلچین شاد ایرانی

 دوربین لپ‌تاپ شخصی‌م خراب شده. کجا بفهمم خوبه؟ معلومه توی تراپی. چون چرا باید جای دیگری بفهمم. پندمی تمام شده. زوم شخصی جز برای تراپی تمام شده. زوم کاری هم روی لپ‌تاپ اداره. پس چی شد؟ نفهمیدم دوربینم خرابه. روی چک قبل از تراپی دیدم. از این حالاتی که نمی‌خواستم بپذیرم دوربینم خراب شده. تلفنم هم شارژ نداشت. طبیب گفت می‌خوای امتحان کنیم ببینیم کندوکاو بدون دوربینت عمیق‌تر می‌شه یا نه؟ گفتم می‌خوام. گفت می‌خوای منو ببینی؟ گفتم می‌خوام. گفت فقط باید رادیکال بگی چه احساساتی داری. چون نمی‌بینمت. برای خودت هم خوب است. 

وضعیت خیلی سریع، خیلی بهتر شد. در وهله‌ی اول اصلا در فکر این نبودم که روی این توپی که نشستم مدام تکان می‌خورم. فکر این نبود که تصویرم چطور است. وقتی روی زومم، رفتار اجتماعی کنترل شده‌م این‌طور است که تکان نخورم. با دوربین خاموش می‌دیدم که خیال راحت، بالاپایین‌رفتن روی توپ و در نتیجه بهتر فکر کردن. شاید هم برای این بود که کمرم شاد بود. کمرم خیلی دوست داره من روی توپ بنشینم. کون‌گشادی‌م دوست نداره. کمر برنده می‌شه. گاهی کون‌گشادی با وجهه‌ی اجتماعی دست‌به‌یکی می‌کنند، صاف و صوف روی صندلی می‌نشنیم و بهانه‌م این است که مدام از کادر خارج نشوم.
این‌ها را نیامدم بنویسم. توی متن تاریخ هنر هم که می‌نویسم، داستان را از جای دوری شروع می‌کنم، در متن تخصصی یاد گرفتم دو سه صفحه اول را پاک می‌کنم و متن ردیف می‌شود. این‌جا ‌ولنگار هستم. فرض کن این متن ردیف نشود. هیچی نمی‌شود. یعنی حتی کمتر از متن عبث تاریخ هنر، هیچی نمی‌شود.
عبث در عبث.
بدبختی‌م این است که غر می‌زنم اما عبث دوست دارم. همین را هم بلدم فقط. همواره که چی. که چی به مثابه صلیب بر دوش.
باز رفتم با یک شاخه‌ی نازک از رود روانم. از این‌ رودچه‌هایی که راه اشتباه رفته و سریع می‌خشکد. شاید برسد پای یک بوته‌ای اما راه دوری نخواهد رفت. 
برگرد.
دنده‌عقب به رودخانه‌ی اصلی. سیال و کوفتی از فاک. نیم از عالم خاک.
برگرد منصف. برگرد.
وسط حرف با طبیب بودم. یعنی در ذهنم وقتی شروع کردم این متن را بنویسم وسط اون حرف بودم. اون حرف این بود، گفت ناتوانی‌ت موقع جدایی، تو رو یاد احساساتت درباره‌ی مرگ مامان‌مولی انداخت؟
اشک‌هام دریا. 
با خودم فکر کردم بذار سوالش تموم بشه بعد گریه کن. چرا بذارم تموم شه؟ مامان‌مولی مرده؟ مرگ. همون قبر با سنگ مرمر سبزش؟ قبر مامان‌مولی؟ قبر؟ 
مامان‌مولی نمرده انگار. من طوری رفتار می‌کنم انگار نمرده. انگار اگر برگردم ایران، هست. طبیب یادم انداخت که مرده. از این‌که بی‌هیچ آمادگی بهم گفته بود مامان‌مولی مرده، خیلی از دستش ناراحت شدم. خیلی طبیعی. انگار واقعا مرده باشه. بعد یک صدایی گفت خب مرده. این فکته. طبیب هم می‌دونه مرده. پس حتما مرده. بعد باز اشک و اشک. مرده؟ واقعا مامان‌مولی من مرده؟ هرویگ هم مرده. مرگ و مرگ. مــــرگ. همه می‌میرند. همه جز فوســکا. 
فوسکا. چندبار خودش را کشت و نمرد. کاش بخونم دوباره کتابه رو. صدها کتاب هست که دوست دارم دوباره بخونم. کاش شغلم کتاب خوندن بود.
اون میون دوربینم هم خاموش بود و طبیبم نمی‌دید که اشک‌هام الانه که سیل بشه و ببره منو. توی اتاق کارم شناور نزدیک سقف در دریای اشکم. شناور در دریای اشک نه؟ خب باشه. انگار که از توی چاله اشاره می‌کنی که منو دربیار. من نمی‌خوام تو چاله باشم. برات چاله‌ی نو می‌کنه، با هر سختی که بود، گفتم یه لحظه صبر کن بذار یه ذره گریه کنم. گریه رو گفتم؟ نمی‌دونم. می‌دونم. حتما نگفتم. معلوم نیست چرا این‌طوری‌ام. حالی‌ش شد به هرحال که دارم توی سر خودم و احساسات ناگوار ناخوشایند می‌زنم. گفت خوبه بفهمی این احساساتت به هم راه داره. 
فکر کردم عالیه. به‌به مردم از عالی‌ای. 
گفت تلاطم ناشی از جدایی، موقع مرگ هم هست. 
باز گفت مرگ و اشکام. یاد ضبط صوت توی آشپزخونه خونه‌ی مام‌مولی افتادم. یه نوار هایده توش بود. دستاش. صداش. خنده‌ش.