۲۳ مهر ۱۳۹۲

Johny-come-lately



داشتم یک متنی درباره‌ی سینمای آوونگارد دهه‌ی شصت می‌خواندم، بعد در توصیف وارهول درباره‌ی ساختن یک نوعی از فیلم یک اصطلاح بامزه‌ای به کار برده بود که ترجمه‌ش می‌شود: "جانی دیر بیا." می‌گفت که وارهول در مقایسه با جک اسمیت و کنث انگر و غیره خیلی "جانی دیر بیا" بود یعنی دیر پرداخت به این سبک زندگی همه درهم‌برهمی و درباره‌ی هم‌جنس‌گرایی و غیره، دیر فیلم ساخت اما ساخت.
بعد من گیر کردم سر "جانی دیر بیا". خیلی اصطلاح بامزه‌ای‌ست. درباره‌ی آدم‌هایی‌ست که دیر شروع یا شرکت می‌کنند در یک ماجرایی. تازه می‌شود جمعش هم بست که این" جانی دیربیاها" فلان جورند.
اصطلاح معادلش توی فارسی یادم نیامد. داریم همچین مضمونی؟
چیزی که یادم آمد اما واقعن این نیست، آن خره‌ست که توی باغ‌وحش فردای هر روزی که زرافه جک می‌گفت می‌خندید چون تازه دوزاری‌ش افتاده بود فرداش اما این، آن نیست. تازه به این مختصری هم نیست. کلی باید قصه تعریف کنی تا طرف بفهمد منظورت چیست. اما من جانی دیربیا را خواندم با این‌که اصطلاح را از قبل نمی‌شناختم، فوری گرفتم چیه. منتها همه‌ش فکر می‌کنم فارسی‌ش هم هست و من بلد نیستم.
کسی بلده؟

۱۰ مهر ۱۳۹۲

 موهام سفید شده. یک حال خاصی هم دارم که رنگشان نمی‌کنم. فکر می‌کنم ده سال دیگر شاید اصلن قابل تحمل نباشد اگر رنگ نکنم. پس حالا که هنوز قابل تحمل است، رنگ نمی‌کنم اما از هر جایی فرق باز کنم، ببندم، پشت سرم جمع کنم، خلاصه هر غلطی کنم، چشمم فقط آن سفیدها را می‌بیند. بعد احساس می‌کنم طبیعت دارد بهم راهنما می‌زند. از سر همین راهنمایی که بهم می‌زند شاید، رفتم فیت‌نس. سارای کتا‌ب‌ها یک پست جالبی نوشته بود که آدم وقتی متوجه می‌شود سنش دارد زیاد می‌شود که متوجه بدنش می‌شود. تازگی خیلی متوجه بدنم هستم. یاد لوئیس سی‌کی هم افتادم که یک استندآپ کمدی داشت، از درد پاش می‌گفت و این‌که رفته بود دکتر، دکتر بهش گفته بود این‌کار را بکن آن‌کار را بکن، بعد همه‌ی آن‌کارها را که می‌کرد، درده خوب نمی‌شد اما بدتر هم نمی‌شد. حالا او از چهل‌سالگی می‌گفت، من از سی‌‌سالگی می‌گویم. وضع خیلی بدی نیست. یعنی حتمن در آینده بدتر می‌شود اما این مرحله‌ای که آدم متوجه بدنش می‌شود مرحله عجیبی‌ست.
کاری نمی‌شود کرد. باید قبول کنی. به‌قول وکیل هامون: می‌دونم به قلبت ریده شده ولی باید قبول کنی.
من هم قبول کردم. خودم را می‌کشم توی فیت‌نس، عرق می‌ریزم و قبول کردم. بدنم مواظب من نیست. من مواظب بدنم هستم.
فقط این نیست. کار هم هست. همه‌چیز واقعن آسان نیست مثل بیست‌سالگی. چیزهای بزرگ‌تری آدم را راضی می‌کند. این‌که پول‌توجیبی خودت را درآوری فقط، باحال نیست دیگر. باید خوب پول درآوری. باید بتوانی سفر کنی با پولی که درمی‌آوری. استانداردهای زندگی آدم فرق می‌کند توی سی‌سالگی. موفقیت یک معنای دیگری پیدا می‌کند. این‌که فقط شاغلی خوشحالت نمی‌کند مثل بیست‌سالگی. از آن طرف درس خواندن مثل بیست‌سالگی آسان نیست. در عین حال وقتی درس می‌خوانی، می‌خواهی جواب بگیری ازش. می‌خواهی به دردت بخورد که پول درآوری. همین جناب ما وقتی پدر، مادرمان بهمان می‌گفتند بابا جان آخر می‌خواهی چه‌کاره شوی با هنرهای زیبا خواندن، جوابی نداشتیم. مثل بز اخوش نگاهشان می‌کردم که آخر شما از زندگی چه می‌فهمید؟ برایم عمیقن سوال بی‌ربطی بود که می‌خواهم چه‌کاره شوم.
الان عمیقن می‌خواهم برگردم و شانه‌های خودِ بیست‌ساله‌م را تکان بدهم که عزیزم! عزیزم!! مهم است که چه‌کاره شوی. مشکل این است که من روح آزاد هنرمند فقیر را ندارم ولی در بیست‌سالگی فکر می‌کردم که خب در فقر می‌میرم و بعد که مردم، مثل ونگوگ، بله ونگوگ، بعدن کشفم می‌کنند که چقدر خفن بودم و همه‌ی طراحی‌هام را هم دقیقن تاریخ می‌زدم (و می‌زنم) که بعدن که خواستند کشفم کنند، مشکلِ کرونولوژیکال با آثارم پیدا نکنند. این‌طور آدمی بودم. این‌قدر ساده‌لوح. ساده‌لوح هم فحش نیست. یک حالت از لوح است. مثل شب که یک حالت از وقت است.
به‌خاطر ساده‌لوحی‌م، داستان برای تعریف کردن دارم وقتی هشتاد سالم شد اما به حساب بانکم که نگاه می‌کنم از خودم ناراضی‌ام. نه که حالا خوب شده باشم ها. نه. هنوز هم با یک عشقی رنگ و قلم‌مو پهن می‌کنم و کماکان تاریخ می‌زنم و سرم بالاست پیش لوح خودم اما یک آگاهی‌ای دارم به غلطی که دارم می‌کنم که دلخورم می‌کند گاهی. می‌دانم پیر که بشوم یادم نمی‌ماند که حسابم منفی بود توی اکتبر دوهزار و سیزده اما می‌دانم که فلان طرح را کشیدم اما توی خود اکتبر دوهزار و سیزده بامزه نیست این جریان. از این چیزهایی‌ست که باید از روش بگذرد تا آدم جاهای بدش را فراموش کند و فقط خوبی‌ش یادش بماند. اما این‌که می‌دانی بعدن یادت نمی‌ماند هم کمکی نمی‌کند که الان راضی باشی. حالا از فقر هم دارم نمی‌میرم اما پولی برای چسان‌فسان و خرید ندارم. هزار و پانصد تا خرج اضافه بر خرج‌های فیکسم داشتم این ماه که کشتی‌م را دارد غرق می‌کند و سی‌ساله‌ی درون هی بهم می‌گوید که زکی! یک خوش‌بین امیدواری هم همیشه حاضر است که به تخمش نیست. هه.