۱۰ آبان ۱۳۸۷

ده الف

به من حق بدهید. به من حق بدهید که نتوانم بیایم خانه. توی این آپارتمان معمولی منظره خیابان دار. این عکس را می بینید؟ این یک عکس یکی بود یکی نبود، نمی دانم کجای جهان بود، نیست. این عکس را آقای ح از روی بهارخواب ما گرفته است. این جا یک دهی است به اسم امامه. بالای فشم. باغچه ما اواسط ته این ده است. از این که توی تصویر می بینید الان کمی کم برگ تر است. چون دیشب که من رفتم از زیر پله ها هیزم ببرم بالا، دیدم برف می بارد و برف و سرمایی که دیشب زد خالی ترش کرده است. زمین و زمان سفید را که دیدم، چشم هایم گرد شد. گرد واقعی. همه را صدا زدم و آمدند توی ایوان و دور هم کلی تعجب کردیم! خیلی غیرمنتظره بود. راس ساعت دوازده نیمه شب بود که من دیدم جهان سفید شده و مه و ابر و برف و بوران شده و وه که چه منظره ای. خیلی خوب است که اصلا حدس نزنی که قرار است برف ببارد، بعد سرت را بالا بیاوری ببینی همه جا سفید شده است. خیلی خوب است که جایزه ت که حاضر شدی از دم آتش بلند شوی - به خاطر بقیه که خوب گرم و گرمشان (!) است!- و بروی پایین هیزم بیاوری، اولین برف امسال باشد.

امامه خیلی اسم گوش نوازی نیست. از این به بعد آن جا را ده الف صدا می کنیم. ده الف در واقع از نظر ژئولوژیکی یک کاسه است. شما بگو دره اما من خوشم می آید بگویم کاسه. خانه ما هم در گودی ش است. همین است که اصلا باد ندارد. سرد می شود حسابی اما باد نمی وزد که منجمد شوی. بوران واقعی ندارد. این طوری است که آفتاب که می زند، گرممان می شود فوری. تا دلت بخواهد شب های سرد پر از عو عوی سگ و آسمان ستاره باران دارد و سکــــــــــــــــــوت. سکوت نه مثل این تهران که مثلا تلویزیونتان خاموش است و همه خوابند خیال می کنید سکوت. نه. از این سکوتهایی که واقعا ساکت تر هستند. به قول نگارنده این سطور (!) آزار دهنده ترین صدایش عر عر خر است که خودش وقتی به قول آوازی ها سوال و جواب می شود خیلی بامزه است! یک خر دلبری از آن سر ده می فرماد عر عر! این یکی از این سر جواب می دهد عرعـــرعر! آن یکی دوباره می گوید عـــرعرعـــــر! همین طور الی آخر...

من را که می خوانید – به جای من را که می بینید- هر هفته گرد و خاک می کنم که نمی آیم! خسته شدم چه قدر می روید الف!؟ یا خوش خلق تر که باشم درمی آیم باشد می آیم به شرطها و شروطها! مثلا نمی دانم من باید حتما جمعه خانه باشم ها. اصرار نکنید ها! من باید زود برگردم کار دارم ها. من این هفته گرفتارم ها! نمی آیم ها. نمی مانم ها... اما باز آخر هفته که می شود اهالی منزل که روز چهارشنبه بعد از ظهر می روند، من شروع می کنم به بی تابی و مردن برای این که بروم آن جا! این طوری می شود که پنج شنبه صبح می بینی دارم آن جا صبحانه می خورم. این طور آدمیم.

این عکس هم که این جاست به هر حال بیخود انتخاب نشده. نکته دارد. نوک شاخه های این درخت گردوهه را می بینید سمت راست پایین کادر؟ گردوی معرکه ای دارد. مگر بهشت کجاست؟ جز همان جا که شاخه ی درختان پایین می آمد تا شما میوه ی آن را بچینید؟

بعد هم که هیچ خیال برتان ندارد ما از این بورژواهای شادمان هستیم ها. نه. کل ماجرا را نگاه کنی همان که گفتم یک باغچه است با یک عمارت آجری که دیوارهایش رنگ گل (به کسر گاف) است و شومینه اش هیزمی و چوب خوار! و ما اشخاصی هستیم که با تبر و پتک و اره دستی هی هیزم تکه تکه می کنیم با نفس نفس زدن های فراوان و می ریزیم آن تو. آتش سرخ گداخته هم هیزم ها را به سه سوت خاکستر می کند. - بعله سیب زمینی زغالی هم می خوریم لابد با کره و نمک که مزه است دیگر. حتما این را می دانید.- اسم اره بنزینی را هم شنیدید؟ اره بنزینی نیز تجملی است که ما می خواهیم داشته باشیم و فعلا نداریم! آب هم آب چاه است. به قول گفتنی قورباغه، گوارای وجود! برق هم نداریم گاهی. گاز هم کپسولی است. پرسی و بوتان یادتان هست؟ همان. – نوستول مرتبط: صدای ماشینی که کپسول گاز می آورد توی کوچه و صدای قل دادن کپسول های خالی توی کوچه و هن هن برای بالا بردن کپسول پر از پله ها- بدی ش هم مواقع باغبانی - شما بخوانید حمالی- است که بابای من می شود سر باغبان با مدرک مهندسی کشاورزی و تخصص آبیاری و زهکشی! و ریز و درشت را به باغمالی می کشد.

همه ی این ها را گفتم که بگویم به من حق بدهید اگر فردا روز آمدم این جا گریه زاری کردم که نمره ام افتضاح شد. چون من حق دارم که توی این پاییز که وسطش ادای زمستان درمی آورد نتوانم خانه بمانم. من هم گاهی توی زندگی م حق دارم که بخواهم به خوشبختی های معمولی م تکیه بدهم و نخواهم بدانم پشت پنج شنبه، جمعه هایی که به سبکی سپری می شود، نگرانی ست و دلهره و انتظار و غم های همیشه و تنهایی های کشدار این روزها و بی حوصلگی و نگرانی و نگرانی و چه خواهد شد و چه کار باید بکنم؟ ...

پ.ن

اول. بی نام چیزی برایم ننویسید به همان دلایلی که عقل سلیمتان می گوید.

دوم. آدمس انگوری نعنایی خوشبختی بشریت است.

سوم. من آدمی هستم که به ندرت ممکن است چیزی بنویسم درباره چیزهایی که می نویسید درباره ی چیزهایی که می نویسم. ببخشید که این جور را نمی پسندید اما من همینم. این بود کل جوابیه ی من.

۷ آبان ۱۳۸۷

Sometimes we don’t have plan B

روی سفیدی چشم چپم یک لکه سرخ دو میلی متر در سه میلی متری درست شده است. تقریبا ضلع جنوب غربی عنبیه ام است. تعداد کمی از مویرگ های سطح کاسه ی چشمم پاره شده اند و منظره خون آلود مظلومانه و غم انگیزی را آن جا درست کره اند. من با یک ذره بین هم تماشایش کردم. هیچ دلیلی ندارد آن جا باشد اما از هفت ساعت پیش تا حالا متوجهش شده ام و او همان جا، جا خوش کرده است. بس که امروز با تنبلانه ترین حالت بشریت حوصله نکرده ام بروم عینکم را پیدا کنم و همین طور خودم را در مانیتور فروتر برده ام برای این که ببینم، بقیه سطح چشمم هم کمی سرخ تر از سفید شده است. با این کار مقدار هنگفتی هم برای خودم سردرد تولید کرده ام که به سردرد مزمن روزهای اخیرم سردرد موضعی هم اضافه کرده است. خودم را کیلو کرده ام و پنجاه و چهار و هفت دهم کیلوگرم نیز بوده ام. هم چنین از صبح تا به حال دو مرتبه مسواک زده ام. شام خورده ام. کلاس رفته ام. از کرج تا این جا و از این جا تا میدان انقلاب و از آن جا دوباره به این جا را رانده ام. چند بار آهنگ آی م دریمر/تیک می هایر را گوش کرده ام. البته واضح و مبرهن است که جای خاصی مرا نبرده است چه برسد به هایر! بعد اوج می رم اوج/نه عقابم نه کبوتر/پرواز را هم گوش دادم و هیچ ورژنی مرا به هیچ جایی/اوجی نبرده است. چای بسیاری نوشیده ام. درس نخوانده ام و احساس این بچه کنکوری هایی را داشته ام که از کنکور دادن فقط عذاب وجدان گرفتنش را بلدند. دلم می خواهد این امتحان را بدهم و مسئولیت امتحان دادن از گردن من ساقط بشود. لااقل تا مدتی. به برادرم که دیروز در پنج میلی متر سیل سمنان راه می رفت و به من تلفن زده بود و گفته بود که زیر یک پل ایستاده تا باران قطع شود، زنگ زده ام و حالش خوب بوده و نه او زیر سیل باران بوده و نه من در ترافیک اتوبان کرج بوده ام. صدایش خسته و گرم بوده است. به مادر دوستم سر زده ام و احساس کردم چروک های زیبای زیبای زیبای دور چشمانش کمی عمیق تر شده از وقتی دوستم رفته است. گربه دوستم دست و پاهایم را حسابی گاز گرفته و لیسیده است. عصری توی چمران رانده ام و با دوستم حرف زده ام و به نظرم حرف های بیخود و خوبی زده ایم. وعده داده ام که شب او، دوباره زنگ بزنم. دلم خالی است. پیژامه ام را پایم کرده ام. هر چیزی را باز می کنم که راجع به این است که زندگی خوب و عشقی و ماچی و قشنگ است، با مراجعه به ضربدر قرمز سمت راست و بالای صفحه ناپدید می کنم چون از نظر من زندگی معمولی رو به غم انگیز است. هیچ مایل نیستم بدانم که فردا چهارشنبه ای است که تمام روز را درس می خوانم. من باید واقعا این چند روز را درس بخوانم. من خواهش می کنم که بروم درس بخوانم و ذره بین را توی جایش بگذارم. من همین یک راه را دارم.

۱ آبان ۱۳۸۷

اهالی منزل و دور و بر- یک

مامان مولی که معرف حضورتان هست. مامان مولی (مولود) مامان بابای من است. بعد این شخصیت خیلی شخصیت برجسته و باحالی است. شما می توانید بروید از خواهر نی سی بپرسید! او می تواند برایتان خیلی خوب و کافی توضیح بدهد که چرا مامان بزرگ من زن بسیار باحال و جالب انگیزناکی است. یکی از کارهای خیلی با مزه ش که مایه ی تفریح مکرر ماست، این است که در تمام مهمانی های مناسبت دار خانوادگی از پیش یک متنی می نویسد و سخنرانی می کند. بعد متن هایش به سبک نامه های اداری سال بیست و نه است و با همان کلمات نوشته شده اند! به هر حال مثل هر آدم مسنی ضعف های خودش را هم دارد. مثلا احساس می کند ملکه جهان است و به همه امر و نهی می کند یا به خدمتکار می گوید منزل پا یا به مداد (به کسر میم) می گوید مداد (به فتح میم) یا به کمد می گوید گنجه یا به انباری می گوید صندوق خانه یا به کت و دامن می گوید دوپیس و الخ... ولی خب آدم قابل اعتنایی است. به ویژه نسبت به سنش زن پیشرویی است. با سلیقه است. دستپخت محشری دارد (دلمه ش را نگو). در سال های جوانی کلاس خیاطی و گل دوزی داشته است و هنوز کاغذهایی که برای گواهی اتمام دوره به شاگردهایش می داده در خانه ش موجود است. همچنین عکس های سیاه و سفیدی که به قول خودش مال روز فارغ التحصیلی دخترهاست. همه با دامن های فون و قیافه های جوان های چهل سال پیش. دیدنی است. دیگر این که مامان بزرگم تصدیق رانندگی دارد و در جوانی شان، بابابزرگم همیشه کنارش می نشسته و سفر می رفتند! بعد هم روزی که امتحان رانندگی قبول شده است، آمده خانه و دیده هیچ کس خانه نیست و خیلی هیجان زده بوده که به کسی خبر بدهد، بعد گویا زمستان بوده و توی حیاطشان آدم برفی درست کرده بودند، رو می کند به آدم برفی و می گوید آدم برفی من قبول شدم! من این سطور را برایتان می نویسم که بدانید دارم از چه کسی با شما حرف می زنم. گیرم شما تا سارافون زرشکی، کفش های شیکان، گل سینه ها، شال هایی را که به گردنش می اندازد و طرز ماتیک مالیدنش را نبینید، نفهمید من از چه کسی حرف می زنم
...
زنگ زده می گوید لاله؟ می گویم جانم؟ می پرسد که مامان یا بابایم خانه هستند؟ می گویم نه. کمی از جمعه پیش با من حرف می زند که سال بابابزرگم بوده است. کمی می گوید که مراسم مطابق میلش بوده و به من می گوید که من خوب از مهمان ها پذیرایی کرده ام! در این طور مواقع ناخودآگاه دارد من را با مریم یا طیبه که خانم هایی هستند که می آیند کارهای خانه ش را انجام می دهند، مقایسه می کند. - نیاز همان خانمی که حقوقش از حقوق معلمی ما بیشتر بود دوسال پیش! تازه پاداش و مزایا هم داشت که ما هیچ کدامش را در هنرستان گاف نداشتیم! - به هر حال بعد از سه چهار دقیقه می گوید: لاله جان؟ می گویم جانم؟ می گوید من... یک کمی مکث می کند. می گویم مامان مولی چی شده؟ می گوید من هفته را گم کردم! من که به سختی سعی می کنم خودم را کنترل کنم که نخندم می گویم قربونت برم امروز چهارشنبه است! برایم تعریف می کند که یک قرصی دارد که باید دوشنبه ها بخورد. بعد هر چه فکر کرده دیده نمی داند چند شنبه است. کلی محاسبه کرده و به این نتیجه رسیده که فردا دوشنبه است! بعد چون هنوز شک داشته رادیو را روشن کرده و متوجه شده که خانم می گوید چهارشنبه است! بعد از آن جایی که حرف خانم توی رادیو را باور نکرده چون خیلی دور از ذهن بوده که امروز چهارشنبه باشد، به من زنگ زده که تایید کنم چهارشنبه بودن امروز را! می گوید به نظرت خیلی زود نگذشته از جمعه که سال بابا بود؟ هر کاری می کنم که بگویم به نظرم زود گذشته می بینم نمی توانم بگویم که زود گذشته! نمی توانم! خیلی سخت و دیر گذشته به من... خودش ادامه می دهد که خب ایرادی ندارد آدم یک قرصی را دو روز دیرتر بخورد؟ ها!؟ و می خندد. دوستش دارم مامان بزرگم را. فراموشی و بی حواسی کم کم دارد در وجودش وسیع تر می شود اما خوبی ش این است که قدیم ها را خوب یادش است. این خوبی بزرگ سبک آلزایمر گرفتن یک نفر از خاندان پ منصف است! سوپی می گوید که تا حالا بیش از پانزده بار برایش توضیح داده که اسم هم خانه اش در سمنان چیست و کجاست و چه کاره است و آیا سوپی از مدرسه می شناخته اش یا نه... یا من شخصا بارها برایش توضیح دادم که الان در چه مرحله تحصیلی هستم. به هر حال این طور آدمی است
یادم باشد یک روزی برایتان تعریف کنم ترتیبی که دفترچه تلفنش را نوشته چه طور است. روشی که هیچ ارتباطی به الفبا ندارد و من در پی یک کنجکاوی – شما بخوانید فضولی- این را فهمیدم و چنان قهقهه ای زدم که مجبور شدم برای همه پسرعموهایم توضیح بدهم ماجرا چیست! خب می دانید من دختر عمو ندارم. من و خواهرم دردانه دخترها هستیم! :ی

۲۸ مهر ۱۳۸۷

چگونه آلن دوباتن می تواند آدم را تسلی بدهد؟

من امروز به کف شهر رفته ام به دلیل دویدن دنبال هزار و یک کار. من رفته ام روی پل حق شناس. رفته ام خیابان هلال احمر. رفته ام میدان گمرک. رفته ام میدان قزوین. رفته ام دم پست لانه زنبوری. وقتی کلی از کف شهر آمده ام بالاتر، تازه رسیده ام به میدان حر - یک بار هم یک دوستی یک فرنگی را داشته می گردانده در تهران. بعد گفته این جا میدان حر است. او هم گفته عجیب است که در کشوری مثل ایران حر ها میدان دارند! یارو گمان کرده که حر همان روسپی است! یاروی با نمکی بوده قطعا! دستمایه ی خنده ی من و شما! بعله! – که خودش کف شهر است برای خودش! و من دیدم که چقدر موتوری کف شهر هست و ساعت هفت و نیم صبحش چقدر از روز گذشته است و شبیه ده صبح است

باید بدانید که من سیر نمی شوم از توپخانه بیایم به سمت سی تیر و چشم هایم را پر کنم از زندگی سمت راست خیابان و لعنت کنم کسی را که این همه ابزار فروش را آن جا اسکان داده در سمت چپ خیابان و نگاه کنم به آن درهای بزرگ بزرگ بزرگ فلزی و از سی تیر بالا بروم و این همه موزه و موزه و موزه را تماشا کنم و برسم به این جایی که کرده اند دانشگاه هنر و با خودم فکر کنم که هیچ خاطره ای از این مجموعه ی کهنه ای که شده دانشگاه هنر ندارم و بروم پیش آقای ت که هنوز نگاهم که می کند فوری می گوید لاله پ منصف! طراحی پارچه هشتاد. نه؟ هشتاد، چهارده، دویست و چهل، صد و هجده! و من بگویم بله و مثل همیشه او آخر جمله هایش را ببلعد و من حدس بزنم که چه می خواهد بگوید و باز با خودم فکر کنم آن شخصیت اصلی کتاب "همه ی نام ها" ی "ساراماگو" باید یکی شبیه همین باشد که سر و کارش فقط با اسم های ما و اعداد است! و خیره شوم به این آدم هایی که با اسم این دانشگاه به ساختمان های مختلف در این شهر منتقل می شوند. با همان فرمت منتقل می شوند و همانند. همانند. همانند

من اما دیگر من نیستم. من همان من نیستم که شنگول و منگول با نا و میم دوران کارشناسی م را سپری می کردم و اسم گروه طراحی مان آرته بود. آن روزها دستم در دست جوجه معمار لنگ درازم بود و جهان برای ما دیدن کارهای "زاها حدید" بود و نکته اش انگشتر معمارانه ی خوش ساختاری که دستش بود! کارگاه های نقلی بافت و چاپ و باتیک و رنگرزی شیمیایی و گیاهی بود و همین. و کار می کردیم و گواش سفید من زود به زود تمام می شد و مدام کیف صد در هفتادم همراهم بود. که دوست داشتم تمام امکان های طراحی لباس را طراحی کنم. اجرا کنم. پر از راپورت نقش پارچه بودم. پر از موتیف بودم. پر بودم از حرف حرف حرف. پر از چای هورت کشیدن توی مانتوهای رنگی شده ی کارگاه ها. پر از بوی داروی ثبوت و ظهور بودم. دم جیب هایی که سفت شده بود از بس دست رنگی م را بهش مالیده بودم. پر بودم از نمایشگاه ها. از موزه معاصر و من خیال می کردم که جهان را فهمیده ام وقتی می توانم هرمنوتیک را تعریف کنم و بتوانم بگویم این باروک است! یا وقتی حقیقت و زیبایی را می خواندم مطمئن شده بودم که فلسفه را فهمیده ام و جان کلامش همین است و تمام! می دانید؟ من پر بودم از میز نور. پر از سیلک. پر از هندسه نقوش. پر از عاشقیت های خنده دار. پر از بی خیالی. پر از هر روز راندن تا کرج. هر روز سوار کردن دوست هایم. هر روز با خنده نگاه کردن به ماشین هایی که همان مسیر ما را می رفتند اما اسنو بوردهاشان روی باربند بود. چوب اسکی هاشان روی باربند بود و ما به کلاس اخلاق اسلامی می رفتیم و آن ها به اسکی و زندگی در همان چیزها خلاصه می شد. یأس ها وظفرهایش همان اندازه ای بود که بود. همه ش در همان عکسی که از کفش هامان گرفتیم دریک روز زمستانی در ال دانشگاه، جمع می شد. همان بود. همان خوشبختی های لاغر بود. همان چشم چرانی ها بود. همان اسم گذاشتن ها بود. خرمگس و خرگولا بود. همه ی آتش هایی بود که سوزاندیم. پارکینگ دانشگاه بود. گریه های دخترها از عشق و علاقه و کفگیر و ملاقه توی دستشویی ها بود

و یادم هست که کرج چقدر سرد بود. سرد بود. سرد بود و همیشه آن جا زودتر برف می آمد. و ما چقدر رفتیم آدونیز. چقدر رفتیم جاده چالوس. چقدر همه مان چپیدیم توی سیناد ل و گفتیم این دیسکو موبیل است و تا سد آواز خواندیم و برگشتن ها آن قدر دور میدان دم دانشگاه را زدیم تا آهنگی که دوست داشتیم تمام شد! چقدر توی آن سلف صبحانه خوردیم. ناهار خوردیم. حرف زدیم. اورلاندو، آرماندو خواندیم. آن روزها انگار میلیاردها سال پیش است و من اصلا آن من را نزدیک به خودم نمی بینم انگار. انگار یک نفر است که من می شناختم اما من نبوده و فکر می کنم چقدر چقدر چقدر همان نیستم. نه که نباشم. دور است از من. خواسته هایش، صدایش، لباس هایش، آنتی خنگی ش که به گردنش آویزان بود، برای من غریبه است. برف بازی هایش و آن نیش باز شده تا بناگوشش با دماغ سرخ شده از سرما دست در گردن دختران و پسران دیگری با سر و وضعی مشابه، یک روزی است که مدت هاست سپری شده و می دانید؟ هفت سال زیاد است و این هم خوبی ش است هم بدی ش

و من توی دانشگاه هنر فعلی در خیابان سرهنگ سخایی بعد از سی تیر ایستاده ام و فکر می کنم این جا حتی چهارراه ولیعصر نیست که ما چند واحدی درش گذراندیم. آن پایین ترش توی چهار شش نه، آن همه ساندویچ خوردیم. این جا حتی آن جا نیست. این جا یک مجموعه ساختمان هایی است که علی رغم کهنگی هیچ هیچ هیچ خاطره ای برای من ندارد

پ.ن
ننوشتن این روزهای من از فرط چیزی که همه را مبتلا به ننوشتن می کند، نیست. از فرط چیز دیگری است! این روزها آلن دوباتن را بیشتر دوست دارم. خوشحالم بالاخره یک فیلسوف زنده واقعی پیدا کرده ام. ساعت ها خودم را غرق می کنم و من را تسلی می دهد. مرسی آقای خواب بزرگ. همان اپیزودهایی که گذاشتید الان چند روزم را ساخته است. آلن دوباتن دیگر فقط همان پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند، نیست. ماجرایی است که خوب است و مدام و تسلی بخش

۲۱ مهر ۱۳۸۷

به نکبت با آلزایمر

یک نکبتی که من دچارش هستم این است که حافظه بصری احمقانه و نصفه نیمه ای دارم. خب هر طور که فکر کنید این همیشه نکبت نیست. گاهی خوب است اما گاهی هم نکبت است. – درباره کلمه ی نکبت باید بدانید که تا مدت ها به نظرم خیلی کلمه زشتی بود تا داستان تقدیم به ازمه با عشق و نکبت را خواندم. عنوانش را درست یادم نیست که جای کلماتش همین بود یا نه یعنی مثلا نبود به ازمه با عشق و نکبت یا با عشق و نکبت به ازمه یا تقدیم به عشق و نکبت با ازمه یا هرچی! در همین حد برای اطلاعات شمایی که این داستان را نخواندید کافی ست. کسی هم که خوانده خب خودش توی دلش می داند دیگر. هدفم این است که بدانید توی این داستان یک جوری از نکبت حرف زد که من فهمیدم نکبت چیز بدی نیست. یک چیز قابل پذیرشی است که هست. که هست. که گریبان گیر است.- حالا این که می گویم حافظه بصری دارم، این نیست که به من بگویند فلانی سبیل دارد یا نه. من فوری جواب بدهم ها. به ویژه سبیل را اصلا یادم نمی ماند. الان از من بپرسید عمویم سبیل دارد!؟ من نمی گویم نمی دانم اما باید فکر کنم تا بتوانم جواب بدهم. این که می گویم فکر کنم هم این است که ببینم شما کدام عمویم را می گویید و من بر مبنای عقایدش جواب می دهم. سبیل هم خب می دانید یک روزگاری همه باباهای باحال جهان داشتند. هنوز هم گاهی دیده شده که دارند. این سبیل اصلا کانتروورشال است. ولش کن. باز عینک را بهتر یادم می ماند. خوبی حافظه بصری من این است که من یک نخ را به آستین کسی که پنج سال پیش داشت با من حرف می زد را با تمام جزییاتی که یک نخ می تواند داشته باشد، یادم می ماند یا مثلا یادم می ماند بافت سنگ های روی دیواری که پس زمینه حرف های خانم میم بود، دقیقا چه طوری بود یا مثلا یادم است که یک آدمی که فقط یک بار در ماشین کناری م توی خیابان دیدم، دکمه سر آستینش مربع بود یا حتی چیدمان غذایی که هزار سال پیش در فلان رستوران شهره شهر خوردم چه طور بود... بعد همه چیز تا این جا بد هم نیست. به درد توصیف های طولانی می خورم! اما بدیش آن جاست که من آدم ها را با متنی که آن ها را دیده ام، یادم می ماند. مثلا کسانی هستند که باید توی دانشگاه ببینمشان یا توی انجمن گرافیک یا توی پرینت دانی یا توی فلان مهمانی دوره پدرمادرم وگرنه نمی فهمم که هستند. زل می زنم بهشان. زل می زنم. می دانم می شناسم اما نمی فهمم از کجا. مثلا یک بار رفته بودم بیمارستان مهراد عیادت کسی و ناگهان شروع کردم خیره شدن به یک مرد قد بلند قلچماق و کچل و می دانستم که می شناسمش اما هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم کیست. آن قدر نگاهش کردم که آمد جلو و حال مولی یعنی مامان بزرگم را پرسید! که این جا بود که من فهمیدم اکبرآقا میوه فروش دم خانه مامان مولی است که خیلی به میوه های خوشمزه و خوش بر و رو و مولی و من به عنوان نوه آدمی که در میوه خریدن خوش ذوق (!) است، ارادت دارد! بعد وقتی لای میوه ها و سبزی ها و ترازو تجسمش کردم، راحت شدم. اما همیشه این طور هپی اند و سریع نیست. من گاهی خیلی به آدم هایی نگاه می کنم اما نمی فهمم چه کسی هستند. مثلا دیشب که می خواستم بخوابم یادم آمد مردی که از عرض خیابان عبور می کرد و من ایستادم نگاهش کردم تا رد بشود، همان آقای پرینتی است اما این دو روز از من زمان گرفت. بعد بدترش این است که من از آن جایی که دوست ندارم به آدمی که به من سلام می کند بگویم که نمی شناسمش گاهی دچار عذاب های روحی روانی می شوم. چون با یک نفر زیادی گرم و صمیمانه سلام علیک می کنم در یک پس زمینه اشتباهی و بعد مجبور می شوم چند روزی و در حالت های بدتر چند ماهی جواب گیج بازی هایم را بدهم تا یک کنه را که اشتباها صمیمانه باهاش رفتار کرده ام از سر خودم باز کنم. (سلام استفاه ابزاری از وبلاگ برای راحت شدن از شر شیاطین رجیم) یا برعکس این، کسی به گوش مادرم می رساند که دخترش بسیار گند دماغ است چرا که من به سان یک تکه یخ با فلان کس در فلان جا حرف زده ام و این چیزهای احمقانه کوچک همان نکبتی است که من می گویم حافظه بصری نصفه نیمه داشتن است اما لااقل می شود قصه هایش را برای شما نوشت. گیرم شما نفهمید که من این ها را می نویسم چون ته دلم می ترسم از این پیرزن های خنگ خدای آلزایمری شوم که همه ش فکر می کنند سال هشتاد و دو (به یاد سال چهل و دو) است و بیست ساله اند. ها؟

۱۷ مهر ۱۳۸۷

یک تکرار از تمام خیالباف های جهان

من این را فهمیدم که یک دیو خاکستری ملول هستم. گاهی پررنگ تر می شوم. گاهی کمرنگ تر. می دانید من دو تا انگشتر دارم. یکیشان سیاه است. یکی شان سفید. من گاهی سیاه را می پوشیدم دست راستم و می شدم زن دیو سیاه. گاهی سفید را می پوشیدم دست راستم و می شدم زن دیو سفید. تازگی ها از شدت تردید سیاه را می پوشم دست راستم و سفید را می پوشم دست چپم. هر کدام که آن حال ترم را می پوشم دست چپم در واقع. رانندگی می کنم و به دست هایم روی فرمان نگاه می کنم. با انگشت شستم حلقه ها را می چرخانم دور انگشتم. برایم گشادند هر دوشان. اگر شستم را بگذارم زیر حلقه ها و دست هایم را تا خط چشم هام بالا بیاورم دوتا هلال ماه شوال! فاصله هست بین انگشتم و حلقه ها. من اما با پررویی می پوشمشان. من زن دیو سیاه و سفیدم. دیو سیاه و سفید به هم نه که حسود باشند ها. می خواهند من تکلیف خودم را روشن کنم. دلشان نمی خواهد من دیو خاکستری باشم. اما من همینم. من آدم تردیدم. تنالیته تردیدهای من از خاکستری خیلی کمرنگ به خیلی پررنگ میل می کند. در ده ها پله. - سلام کلاس مبانی در هنرستان گاف که در آن شاگردهایم را مجبور می کردم صدها تنالیته ی ده پله ای درست کنند. (آیا کارما؟)- اما هرگز من به سیاه نمی رسم. اما هرگز من به سفید نمی رسم. – سلام مهدیه که می گفتی خانوم من از آبی به زرد نمی رسم در ده پله! و همه کارهایت دوازده تا پانزده پله ای شده بود! و من دعوایت می کردم که باید برسی. نمی رسم یعنی چی! - دلم راضی نمی شود. می دانید. هی می خواهم همه چیز کم کم باشد. خیلی نم نم باشد. خیلی طول می دهم. شــــــــــــــــــــــــــــــک دارم. شک اختاپوس است. لزج و مهوع و غیرقابل پیش بینی و ناگزیر است. حالا شما نگویید اختاپوس چرا باید در حیات و هستی خود ناگزیر باشد. لابد یک چیزی می دانم که این را می گویم. اصلا شاید من یک اختاپوس ناگزیر دیده ام در زندگی م. شما چه می دانید؟ قضاوت نکنید. شاید ما توی حماممان یک بار یک اختاپوس ممنوعه داشتیم که از قضا برای من خیلی هم خواستنی بوده و بعد رفته توی راه آبمان و این که حالا دیده نمی شود معنی ش این نیست که نیست. چشم؟

پ.ن
مرسی از تبریک ها. گونه آتش گرفته که منم

۱۳ مهر ۱۳۸۷

هی هی هی یا هپیلی اور افتر یا هو هو هو

یعنی شادمان که منم! می خواهم بدانید که آمدم خانه و اتاقم را جارو کردم. جمع و جور کردم. انرژی نهفته که منم! کذت درون که منم!- سلام خانم کوکا (سولماز درون) یا سلام آیدا؟- بعد می خواهم بدانید که میز من از اعماق کاغذها و کتاب ها بیرون آمد! می خواهم بدانید که... یعنی آخر چه طور بگویم. یعنــــی می دانیـــــــد؟ یعنی چیــــــــزه! مــــن... مــــــــــن... من پایان نامه م بیست شدم. فوشت فوشت فوشت! الان دارم به سقف نگاه می کنم و سوت می زنم و با پایم روی زمین دایره می کشم! یعنی راستش را بخواهید توی آن کلاس تئوری هشت وقتی دکتر کاف که ناظر بود، بعد از کلی آسمان و ریسمان گفت ژوری به من بیست داده! خوب بچه ام! بیست پنج سالمه خب! خوشحال شدم خب! خب! خب!؟ یعنی به سلامتی خودم که منم! هی هی هی! هو هو هو! حالا من احساس می کنم همین که قرار است من نیایم این جا نق بزنم که دفاعمه دفاعمه! ووی! ووی! خودش حرکت خیلی خوبی است! اما نگران نباشید! من یک لیست از نق هایی که خواهم زد درست کردم
مرسی دنیا و نیاز و عاصفه و آذین از این دور و بر و مرسی دوست جون هایی که اونجا بودید که نمی منشنم الان. مرسی کسانی که برای من جایزه خریدید که شما از نیکوکارانید. مرسی برادره و خواهره ودوستان ومرسی اون هایی که بودید ولی نیستید و مرسی اون هایی که نبودید ولی هستید و مرسی خانواده جون عزیزم و مرسی پنج کله قند (هیئت ژوری) و مرسی گل فروش و مرسی طراح ویدئو پروجکشن کنترلی و به ویژه مرسی خانواده محترم رجبی - سلام الیزه - . منم که انگار اسکار گرفتم! ول نمی کنم که حالا! الان یک بابایی می گه جمعش کن بابا! انگار فقط یه نفر ارشد دفاع کرده. اونم تو بودی! جمعش کن بابا! آقا تا نگفته من رفتم

۱۲ مهر ۱۳۸۷

بهترین دفاع حمله است یا ویش می لاک یا آیا هلو بهترین میوه جهان است؟

یک. یکی از کازین هایم – چرا می گویم کازین؟ چون یک طیف گسترده ای از آشناهایم را در برمی گیرد و هرکس باید بداند که کدام کازین خودش می داند و هرکس هم نباید بداند نمی فهمد! دو نقطه و غیره- یک تئوری فوق العاده دارد. درباره ی این تئوری شاید بگویم خوبیش این است که مثال نقضش را پیدا نکردم. شاید بگویم جهان شمول ترین – سلام بینش اسلامی که هر دو جمله یک بار نوشته بودی جهان شمول. آخر این شمول چه کلمه بیخودی است!؟ هر جا که هستید ده بار بگویید شمول! شمول! شمول!... اگر از خنده ریسه نرفتید!- تئوری ای است که در عمرم شنیدم. تئوری اش این است:"هرکی بالاخره یه اشکالی داره." شما هر طور می خواهی نگاه کن. می بینی راست می گوید. بعد او – یعنی همان کازینم- چون می داند من پرفکشنیست بدبختی – سلام نیاز - هستم این را به من گفت و گفتنش برای من کارکرد ممد حیات و مفرح ذات داشت. چون زندگی در صورت وجود انسان های بی اشکال و حتی بدتر (!) معاشرت با آن ها سخت می باشد. بعد وقتی ته دلت بدانی هرکی بالاخره یه اشکالی داره خیلی آسوده می شوی. هرچند که شاید اول عیان نباشد. اما اشکال هست. خیالتان راحت. شما دقت کن. می بینی. اگر ندارد. دوباره نگاه کن! حتما اشکالی دارد! این هم که می دانی هرکی یه اشکالی داره، بی شعوری نیست! این یک حقیقت آسوده کننده و حتی چه بسا یک امر زیباست – سلام ارسطو، سلام کتاب حقیقت و زیبایی- ! --> امام لاله علیه السلام با پررویی تمام

دو. صبح بیدار شدم و از همان لحظه ای که چشم هایم را باز کردم احساس کردم غمگینم. حتی شاید قبل از این که چشم هایم را باز کنم غمگین بودم و غمگین کم است برای آن حال و آفتاب بی جانی که می تابید روی پلک هایم. روی لحاف نرم و سنگینم. روی جمعه آخرین روز قبل از دفاع و اولین جمعه بعد از همان که او می داند. کرمالو، تو خیلی کرمالویی. کرمالوترینی

سه. در این لحظه همین جوری منتظر نشسته ام. منــــتــــــظـــــــر! نمی توانم هیچ کار مفیدی بکنم. من هم اکنون در جهان یک رسالت دارم! منتظرم فردا بشود! همین. شانصد بار شصت و یک اسلاید پرزنتیشنم را مرور کردم و هی برای همه توضیح دادم. برای هرکسی که از بغلم رد می شده توضیح دادم. برای خودم بلند بلند توضیح دادم. برای بالشم توضیح دادم. برای تلفنم توضیح دادم. کبوتر اگر از بغلم پر زده، در هوا چنگش زده م و گفته ام بنشیند تا بیست دقیقه من برایش توضیح بدهم! از وحشتم که فایل هایم نترکند دم آخری، روی پنج تا سی دی رایتشان کرده ام. بین خودمان بماند چپ و راست بک آپ گرفته ام و روی سی دی ها تاریخ زده ام. پایان نامه تیر هشتاد و هفت. مرداد هشتاد و هفت. کوفت هشتاد و زهرمار! اه اه اه! وسواس گرفته م... اما می دانید؟ من می خواهم یک رازی را به شما بگویم! غریبه که نیستید. من می دانم علی رغم همه چیز فردا توپوق خواهم زد و صدایم عین خر قطبی خواهد لرزید – حالا گیر ندهید که خر قطبی اصلا داریم یا نه و اگر داشته باشیم صدایش می لرزد یا نه!- و دکتر م شاخ دار چاقالو از من ایراد خواهد گرفت و من لال خواهم شد. لاله که منم

چهار. صدای پدرم مهربان است. شصت سالش شد بابای قشنگم! قربونش بروم. آه حسن آباد! آه اره خریدن! آه جعبه ابزار! آه کیک بی بی! عینک آفتابی. امامه! بابای منگول (به فتح میم) با مزه ام. بابای خیلی بامزه ام! سلام آقا اره دارید؟ شاخه زن دارید؟ جعبه ابزار دارید؟ یعنی واقعا من یک روز شصت ساله می شوم؟

پنج. هلــــــو. کلمه ی هلو با لحن مامانم که انگار تمام طعم هلو در گفتارش هست گاهی. در این که در توصیفاتش از کلمه های براق و درخشان استفاده می کند. همیشه. همه جا. برای لباس. برای رنگ چشم ما. برای انگورها. برای درخت هلوی خزان کرده ی سرخ لواسان. برای ملافه ها. برای همه چیز