۷ خرداد ۱۳۸۸

از معاشرت ها یا خانه نمان ها یا هه! خصوصی ترین آدم زندگی

اخطار: این یک پست دراز روایتی- خاطره ای بی مزه است.

از سه شنبه ی گذشته تا امروز چنان روز و شب های بی ربطی داشتم که هیچ نمی توانم به هم وصلشان کنم. یعنی نمی توانم بگویم که من یک آدم ثابت، از صبح تا شب چه معاشرین متفاوت و حال های بی ربطی را تجربه کردم. الان بگذارید ننویسم که صبح سه شنبه چه کردم. بعد شبش با یک آدم های جدید المعاشری بودم. یعنی نمی شناختمشان از پیش اما شب راحت بی رژ لب بی دردسری از لحاظ آشنایی های تازه داشتم. یعنی می دانید دیدید گاهی وقتی می خواهید آدم های جدیدی را بشناسید سخت است؟ مجبورید اتو کشیده، سشوار کشیده، کفش پاشنه بلند، ناخن مانیکور شده؟ خب این جور نبود. یعنی گاهی آدم ها تصادفن (؟) تبدیل می شوند به کسانی که می شود باهاشان هر مزخرفی گفت. می شود با سر و وضع شیتیل پیتیل سر کاری دیدشان. یعنی می خواهم بگویم خوش گذشت خانم ها و آقایان فیلان. یاد این هم افتادم که فسقل خان جان دراز عزیز اولین بارش بود خب. آخی آخی. (خیلی بامزه ست ها! الان نیای فش بدی بگی باز من جو دادم ها! خب جو داشت دیگه! فک کن اولین بار! ووی ووی هیجان! دیریم دیریم) حالا این از این.

بعد چهار شنبه شد. با آن صبح نحسی که به توضیح پس دادن برای نظراتی که پافشاری ای روش نداشتم، گذشت که خیلی بد بود... که هیچ فکر نمی کردم جایی باید بایستم که بگویم چرا و چطور و کی... اگر پس فردا آمدم نوشتم که یک عدد آچار فرانسه هنری، طراح گرافیک، معلم پیش از این برای درس های تخصصی هنرستان از تاریخ هنر و آشنایی با میراث فرهنگی و هنری و مبانی هنرهای تجسمی، راننده خطی خوش برخورد با آهنگ های دهن صاف کن، تحصیل کرده مثلن، راجع به زمین و هوا پست نویس، خوش مشرب (:ی) دنبال بک شغل با آبرو می گردد برای یک لقمه جوب آب، شما بدانید برای حرف هایی است که چهارشنبه زدم... می دانید گاهی آدم راجع به یک موضوعی قطعیت دارد، حاضر است بهای حرف زدن درباره ش را بدهد. گاهی نه... این از آن ها بود... من اصلن حاضر نبودم بحثش را پیش بکشم اما پیش آمد... وقتی مجبور شوی درباره ش حرف بزنی نمی شود زیر چیزی که فکر می کنی بزنی. می شود؟ حالا هم که گذشت... مهم نیست... هوم؟

ساعت دوازده و نیم که از اتاق آقای رئیس بیرون آمدم، در حالی که از سردرد می مردم، دیدم که آقای مشتری آمده و منتظر است تا بقیه روز کنار من بنشیند و با هم طراحی های فیلان بیسارشان را قطعی کنیم. یعنی شما ببینید که چقدر حرف زد که آخرش خودش می گفت، من می دانم یکی کنار آدم بنشیند و آدم کار کند خیلی بد است و این مانعش نمی شد که توی موبایل آدم را وقتی اسمس می نویسد نگاه کند. که این وسط با این تلفن اسقاط من که صدایش روی اسپیکر است دائم و در طول شش ماه گذشته مدام زنگ نزده، چنان زنگ می زد که بیزنس من که منم انگار. یعنی تمام آدم های بی ربط جهان به آدم زنگ زدند. بعد آقاهه که راه عبور و مرور آدم را سد کرده و فقط در فکر قطعی کردن طرح هاشان بود، فکر نمی کرد باید اجازه بدهد آدم از جایش پا شود برود در آشپزخانه تلفن حرف بزند لااقل. بعد یکی دیگر از آشناهای آدم شماره آدم را گرفته بود. بعد تلفنش را بی لاک کردن گذاشته بود توی جیبش و جیبش هی به آدم تلفن می زد و هی آدم برمی داشت می گفت الو الو! بعد صدای جیب می آمد. صدای راه رفتن آشناهه می آمد! ای خـــدا... بعد این وسط مسط ها سردرد غوغا می کرد(خب وسط هفته آراخ نخور). یعنی اصلن سردرده را شوخی نگیرید. بعد وقتی من می نویسم سردرد، دل به کار بدهید و یاد بدترین سردردی که تا به حال داشتید بیفتید.

بعد خیال می کنید چهارشنبه من تمام شد؟ خیر.

بعدش رفتم کلاس فرانسه. آن جا اُغَل داشتیم. من هم که دوشنبه کتاب ها را بسته بودم، چهارشنبه باز کرده بودم. به حول و قوه ی تیمزی ماجرا سپری شد. من یک سری مزخرفاتی که خودم نمی دانستم چیست را گفتم.

بعد فکر می کنید چهارشنبه تمام شد؟ خیر.

من ساعت نه شب رسیدم خانه و ساعت ده شب دوست را برداشته و افتادیم توی اتوبان کرج به سمت خانه آن یکی دوست. ساعت ده. ما در اتوبان. اتوبان در ترافیک. آن یکی دوست و خانواده ش گشنه منتظر ما! بعد سین یعنی خانم دوست اول یک چیز تاریخی گفت که دهان ما باز مانده بود از شدت لذت بردن. گفت وقتی من خصوصی ترین آدم زندگی فلانی هستم... حالا کار به جمله ش و داستانش که اشک ما را درآورده بود و نمی دانستیم اشک هامان را چه جور جمع و جور کنیم نداریم ها ولی تا همین لحظه ما که نگارنده ی این پست می باشیم داریم به خصوصی ترین آدم زندگی فکر می کنیم... و فکر می کنیم و فکر می کنیم که تعبیر از این معرکه تر هست؟

بعد آیا فکر می کنید چهارشنبه من تمام شد؟ خیر.

ما رسیدیم خانه دوست. همین جا عذر خواهی مجدد بالابلندی می کنم که ساعت یازده و نیم رسیدیم و همه خسته و گرسنه منتظرمان بودند. نیاز کارامل پختوندنت چی می گه؟ آخه تو رو چه به این کارا! نشان به آن نشان که تا مغز و ملاج باقالی پلو خوردیم و ته چین و سالاد و ته دیگ و سوپ خدا و پیغمبر خاله جان و غیره. نشان به آن نشان که عمو علی قشنگمان طبق معمول حسابی سر به سرمان گذاشت و می خواست ساعت دوازده و نیم ببردمان قلیان. که ما دیگر این جا شرمنده شدیم. جدی.

بعد آیا فکر می کنید چهارشنبه من تمام شد؟ خیر.

ما با مراجعه به اتاق نیاز ادامه چهارشنبه را سپری کردیم که آفیشالی پنج شنبه محسوب می شد. ما مثل تمام زن های جهان نشستیم و حرف های عشقی و صکثی زدیم. تا به ساعت زیبای چهار رسیدیم. همین جا بود که من غش کرده و اذعان کردم که من خوابیدم! این جا لازم است گریزی به تخت نی سی بزنیم که چه جای خوبی ست. یعنی از معدود خانه ها و تخت های غریبه ای ست که من مثل گریزلی رویش می خوابم. بعد ما فهمیدیم که این به خاطر نور معرکه معرکه ای ست که صبح ها دارد که با یک پرده اخرایی ملایم می شود و آدم را در یک خواب نرم و نولوکی می برد که زودتر از یازده محال ممکن است که بیدار بشوی. هرچند که رو تختی ش را عوض کرده بود و من غریبی می کردم یک کمکی.

و این جور بود که چهارشنبه بالاخره تمام شد...

بعد هم که آقای مهربان دوستِ دوستمان برداشت ما را برد جاده ی چالوس و چلوکباب و ماست موسیر و هایده و ابی و قلیان و چای و هوا و برگ و زمین و آسمان و رودخانه و ارکیده و توفان و آب انار.

توفان هم این وسط سر این شد که من دائم گفتم آخه هوا بهتر از این ممکنه؟ نه آخه هوا بهتر از این ممکنه؟ بعد آخرین باری که این جمله را گفتم، نبات را توی چای دومم هم زده بودم و به آسمان نگاه می کردم و بادهای نرمی سپیدار های سر به فلک کشیده را تکان تکان می داد و من فوت می کردم دودها را به آسمان و گفتم نه واقعن هوا بهتر از این؟ و نی سی سرش روی پای من بود و نق می زد که ما قلیان می کشیم و ما نق می زدیم که او نمی کشد و بعد توفان شد و ما آمدیم و وقتی آقای مهربان سوسکی که خیر سر توفان افتاد توی چای دومش نشانمان داد من گفتم که خوب بود توی چلو کبابمان می افتاد؟ و استدلالم آن چنان کوبنده و قاطع بود که همه تا ماشین دویدیم.

حالا؟ حالا هم این جام. فردا؟ فردا هم باغم. با یک آدم های دیگری که دوتاشان دارند با هم عروسی بازی می کنند و خب به طبع سوژه آن ها هستند دیگر... ما که آدم خصوصی نداریم لابد.

سوال: آیا به من خوش می گذرد؟

جواب: یک لحظات کوتاهی بله.

آیا من نمی دارم فکر کنم به خصوصی ترین آدم زندگی؟ آیا من نمی دارم پوزخند بزنم؟ آیا ای بابا؟

...

۴ خرداد ۱۳۸۸

تا حالا شده با آدم هایی که خیال می کنید می شناسید...؟

بازی این جور بود که من نشسته بودم کار می کردم. سه بعد از ظهر بود. یک ست اداری شامل کارت ویزیت و سربرگ و پاکت و... و همه این ها در دونسخه فارسی و انگلیسی را گذاشته بودم جلوی رویم هی ادیت می داد آقای کارفرما هی ادیت می کردم. ایمیل می کردم. یک خط اضافه می کردم. یک نقطه کم می کردم. تلفن می زد می گفت آخ راستی این جاش را هم... آخ راستی آن جاش را هم.. بساطی داشتیم. این وسط مسط ها برای خودم یک ول لایتی هم می گشتم لا به لای نوشته های آدم هایی که دوستشان دارم. ناهار خورده بودم. چایم را خورده بودم. تلفنم اسمس آمد که پاشو بیا فلان جا. حالا این که چه طور به صورت هیجانی و من دونخطه او که من کی شماره م را دادم به این بماند! (خب نداده بودم. درست یادم بود)گفتم نه من سر کارم. من فرانسه دارم بعد از کار. همین جا دیلینگ بکش بیرون از ایمیل کردن های مکرر برای آقای کارفرما خورده شد خب. یک کمی گذشت نگ گفت خب پاشو برو. آدم ِ ندیده می بینی، حالت بلکه عوض شد. برو تو الان روحت حوصله ی کار کردن ندارد. ( قربونت برم انقد که آدمی هستی درکی. زانوت چه طوره؟ :ی) خب فقط یک هل کوچولو می خواستم که از در بزنم بیرون. یک ماتیک لایتی مالیدم و جلدی نشستم توی تاکسی. رفتم وارد رستوران شدم. می خواهم برایتان بنویسم که دقیقن از چه نقطه ای سوتی دادم. رستوران خلوت بود. می شد چهار تا زن شوخ و شنگی که رسولی و مسی و آیدا و هدیه باشند را میان جماعت تشخیص داد. خب رفتم سمت میزشان. با یک خنده ی گل و گشادی که نمی دانم چرا رفته بود سفت نشسته بود روی لبم. اشاره کردم به یکی شان گفتم تو باید هدیه باشی! همه شان خندیدند. با خودم گفتم ها ها! دیدی چه باهوشم! زهی خیال باطل. نشان به آن نشان که رسولی گفت آیداست. آیدا گفت هدیه است. هدیه گفت رسولیه. مسی! آخ مظلوم مسی هی می گفت من خودمم! کیه که باور کنه؟ دردسرتان ندهم. تا وقتی داشتم خداحافظی می کردم هم شک داشتم کدام کدام است. جز رسولی البته! یعنی من فکر می کردم هدیه یک دختر لاغر نحیف کوچولو است. خب نبود. رسولی یک آلت پریش است (بود یعنی هست البته :ی). من هم از کف دستش شناختمش(بذار نگم کف دستت چی دیدم رسولی:ی). ها راستی یک شبح هم آن جا بود. اسمش سین میم بود. من از روی کارت ملی ش خواندم که شبحی ست به اسم سین میم. یک سیگاری هم می پیچید که من مانده بودم سیگار پیچیدنش را تماشا کنم یا معاشرت کنم. تف می مالید. کثافت کاری می کرد. توتون می خورد. دود می کرد. به من بی توجهی می کرد. کنار من نشسته بود به طوری که من انگار صندلی ام یا دیوارم. یک وضعی بود.

خب اگر خیال می کنید هر آدم پیشانی بلندی هدیه است خرید. پیشانی من و آیدا بلندتر است. چون من هدیه نیستم. پس آیدا هدیه است. پس هدیه هدیه نیست. اما آیدا هدیه نیست. هیچ ربطی به هم ندارند. هدیه رسولی ست. من هی نگاش کردم. گفتم تو اصلن شکل رسولی نیستی. اصلن توی مغز و ملاجم نمی رفت که این لپ ها مال رسولی باشد. خب نبود! اگر خیال می کنید هر آلت پریش نازنینی رسولی است درستید. اگر خیال می کنید رسولی یک دختره ی یک متر و نیمی است درستید. اگر فکر می کنید رسولی آدمی است که خوشگل نیست و بیشتر بامزه است، خرید. رسولی انسانی ست خوشگل و خنگول و شنگول و پنگول و بامزه و غیره (یک عالمه صفت های خوب قطاری. کجا بودی تا حالا؟). اگر خیال می کنید آیدا را ببینید روش نوشته که من آیدا هستم خرید. چون من نگاه کردم روش ننوشته بود. هیچم ننوشته بود. رسولی اقلن پانزده دقیقه قانعم کرده بود که آیداست. اگر خیال می کنید مسی یک دختر کوچولو موچولو است که کم می خندد و چه بسا جدی ست، اشتباه می کنید. خیلی هم از من بزرگ تر و قهرمان تر است. اگر خیال می کنید آن شبحی که می گفت از آمریکای جنوبی آمده سارا نون است از من هم اسکل ترید. اگر خیال می کنید من هنوز می دانم که با چه کسانی یک ساعت آن جا نشسته بودم خرید. اگر خیال می کنید همه ی معاشرانتان را اگر توی خیابان ببینید می شناسید در اشتباهید. اگر فکر می کنید این آیدا آقاهه را دس به دس رساند به من در اشتباهید. همه ش وعده های انتخاباتی ست. اگر فکر می کنید اه چقدر هنوز می شد با این ها بخندم درستید. اگر فکر می کنید من سی و پنج دقیقه دیر به کلاسم نرسیدم در اشتباهید. اگر خیال می کنید که تهدیدشان نکردم که دارد بهم بد می گذرد در اشتباهید. اگر فکر می کنید تهدیدم جواب داد غلط می کنید! اگر خیال می کنید گجت کیف نگه دارم را نشانشان ندادم خرید. اگر خیال می کنید که چرا هدیه اصلن حرف نزد هماهنگیم. اگر خیال می کنید کسی که این ها را می نویسد منم یعنی لاله ام در اشتباهید. اگر فهمیدید کسی که آن جا بود لنا یعنی من یعنی خواهر لاله بود درستید.

پ.ن

دوروغ گفتم. من خودم بودم. الان خواستم جو دگرگون بدم. هیه.

۳ خرداد ۱۳۸۸

No Air یا چطوری بی هوا شکست عشقی بخوریم

می دانید آمدم بنویسم که این هوا هوا که می نویسید هست، نیست. این هوا. این اردیبهشت. این چیزهای عشقی. این ها هیچ کدام نیست.

می فرمان:

Tell me how I’m supposed to breathe with no air?

جلوتر می فرمان:

But how do you expect me…

نه جدن

How do you expect me…?

خب این نشد.

برای این که بفهمید این بی هوایی که شما نمی دانید چیست و من می دانم چیست، چیست (جمله رو صفا کن). سه راه وجود دارد.

اول این که به خودتان مراجعه کنید. از خودتان بپرسید که اخیرن شکست عشقی خوردید؟ اگر بله خب حتمن می دانید که هوایی نیست دیگر احتیاج به گفتن من ندارد. بروید در بدبختی خودتان بمیرید. حالا شاید هم زنده ماندید.

But somehow I'm still alive inside
you took my breath, but I survived
I don't know how, but I don't even care

دومین راه این است که این آهنگ را داشته باشید، توی ماشینتان بگذارید، صدایش را بلند کنید. بیت (ضرب) آهنگ را بگیرید. اگر این کاره باشید لازم نیست من الان بهتان بگویم ضرب هایی که از فلان ثانیه شروع می شود دیگر. خودتان می فهمید. هماهنگ بشوید. کار نداشته باشید که اسپارک و براون خیلی جوانند و نسبتن تازه خواننده اند.گیرم یکی شان رقاص خوب است. یکی شان امریکن آیدل. شما با این ها کار نداشته باشید. وسعت صدای خوب خوبش را مد نظر داشته باشید. به ویژه اسپارک را. با ناله های لعنتی خوبش ناله کنید. گوش کنید. بخوانید. (خب صدای شما به آن خوبی نیست . بله می دانم. همین که شما می دانید در این آهنگ قضیه این است که نمی شود نفس کشید و دارید سعی می کنید یک صداهایی از خودتان خارج کنید مبنی بر نفس نکشیدن، من از شما راضیم). بعد اگر یک بار با هم داشتیم این را گوش می دادیم شاید برایتان گفتم که چه طور به صورت عملی آدمی با یک بیتی هماهنگ می شود و باید خودش را چه طور تکان بدهد که حق بیت را ادا کرده باشد. بغضتان هم اگر گرفته آن جایی که می گویند: Ooohhhh ، خب شما گیم اور شدید و باید از اول گوش بدهید.

I walked, I ran, I jumped, I flew
Right off the ground to float to you
There's no gravity to hold me down for real

سومین راه هم این است که چشم هایتان را ببندید و تصور کنید نیست. تصور کنید همه چیز هست. شما هستید، آوازها، بوها، مزه ها، زندگی، رنگ ها، خیابان ها، ملافه ها، شوخی ها، حرف ها، کلمه ها، خاطره ها، کوچکترین چیزها، حتی جوراب ها – سلام فر- و او نیست. واقعن نیست. اگر احساس کردید که یکی توی دلتان را یک هو چنگ زد و احساس کردید که سینه تان خالی شد، احساس کردید نمی توانید نفس بکشید، احتمالن فهمیدید چی نوشتم. اگر نه وقتتان را تلف کردید. شرمنده.

و می دانید به خاطر این چیزهاست که می خواستم بنویسم این پست را. چون یک وقت هایی هست که آدم هیچ، هیچ هیچ هیچ همراه جماعتی نیست که می نویسند چه هوایی چه بهاری چه اردیبهشتی... چون هوایی نیست...

There is no air…

It's so hard for me to breathe…

۱ خرداد ۱۳۸۸


در مذمت هیچ حالی نداشتن یا امان از بی عشقی

من هیچ حالی ندارم. نه خوشحالم. نه غمگینم. نه خسته ام. نه سرحالم. معمولی ام. معمولی ام. معمولی ام.

شکایتی ندارم. رضایتی ندارم. افعالم از پنچ، شش تا فعل اصلی تجاوز نمی کند. کار کردن، طراحی کردن، خوابیدن، خوردن، نوشتن، خواندن. خدا رحمتش کند می گفت به سر عشق چی اومد بدبخت؟

من نمی دونم به سر عشق چی اومد...

هیچ نمی دانم چه حالی دارم. سوراخ های دماغم را گشاد کرده ام و دارم سپری می کنم این روزها را. هی می خواهم به روی خودم نیاورم که دارم سپری می کنم اما این کار من فقط سپری کردن است.

می دانم این وضعیت اشتباهی ست که نباید تویش بمانم اما مانده ام. این "که چی" لعنتی نشسته ست توی دامنم. به هم نگاه می کنیم. می گویم که چی؟ می گوید که چی؟

غمی ندارم. بغضی ندارم. هستم. فقط هستم.

افتاده ام به آن حال های انفعالی که از خودم سراغ دارم. که شانه بالا می اندازم برای جهان به انضمام مایحتوی ش. فقط یک رضایتی که دارم این است که نباید برای کسی توضیح بدهم که چرا این حالم.

حوصله ندارم این مزخرف را کش بدهم بیشتر از این...

[+]