۵ دی ۱۳۸۹

خانه
چند ماهی‌ست خواب‌های زیادی در لوکیشن خانه‌ی تهرانمان می‌بینم. قبل‌تر خواب‌هام خیلی فرق داشت. سورئال بود. داستان داشت و موقعیت‌هایی که هیچ‌وقت توش نبودم را خواب می‌دیدم. الان خواب‌هام خیلی رئال شده اما. خواب می‌بینم توی خانه‌ایم و همین‌طوری توی آشپرخانه ایستادیم و هیچ کاری نمی‌کنیم. فقط آن‌جااَم. بارها. خواب می‌بینم در می‌زنم، مامان و بابا در را باز می‌کنند. خواب می‌بینم با سوپی جلوی تلویزیون خوابیدیم. خواب ویکی را می‌بینم که توی خانه بدو بدو می‌کند. خواب می‌بینم تو ماشین لناییم و رفتیم خرید. خواب می‌بینم توی آسانسور خانه‌مانم. خواب لحظه‌های جزیی زندگی روزمره‌ی قدیمی‌م را می‌بینم. داستان ندارد اغلب. انگار ناخودآگاهم تصمیم می‌گیرد که داستانش را که می‌دانی لاله جان. دلت خانه را می‌خواهد پس بیا این خواب را ببین.
خانه‌ی عمویم هستم الان. تعطیلاتم. یک کپی محشر از خانه است. احساس آرامش می‌کنم. یادم آمده وقتی یک مامان بابایی مواظب آدمند چه‌جوری بود. صدای عمویم، شوخی‌هاش و جدی شدنش انقدر یاد بابایم می‌اندازتم که باورنکردنی اصلن. رامی و پوکر بازی می‌کنیم همان طوری که یک منصف توی تعطیلات بازی می‌کند. عموم مثل بابام کلک می‌زند. مثل بابام دست می‌چیند. کم‌تر از بابام ژوکر قایم می‌کند. مثل بابام بهم شگرد بهتر بازی کردن یاد می‌دهد وسط بازی. زن‌عموم انقدر غذاهای خوشمزه می‌پزد که ما مبدل به اشخاص چاق و چربی شدیم. یک‌جوری حس خانه دارد.
اما برگردم به خواب دوباره. دیشب خواب دیدم که صبح شده و این‌جا از خواب بیدار شدم. من طبقه‌ی پایین توی اتاق‌خوابِ مهمان می‌خوابم. هال و نشیمن طبقه وسط است و اتاق‌خواب‌ها طبقه‌ی سوم. توی خوابم صبح شد، از خواب بیدار شدم و آهسته داشتم پله‌ها را می‌رفتم بالا چون صدا می‌آمد. دیدم مامان و لنا و عمه سوسن و مامان مولی دور میز نشستند با سر و صدا صبحانه می‌خورند. می‌دانستم بقیه هم هستند اما من نمی‌بینمشان. آمدم پشت پله‌ها قایم شوم تماشاشان کنم، روزبه با دست اشاره کرد که بیا بالا بابا! همه این‌جان. رفتم بالا.
فکر کردم چه سورپریزی که حالا که من تعطیلم و خانه‌ی عمویم هستم، همه‌شان آمدند. توی خوابم نور روز تمام میز صبحانه و هال را روشن کرده بود. بعد مامانم داشت راه می‌رفت. نیمرخش را می‌دیدم. هی توی دلم گفتم مامان برگرد من نگاهت کنم. توی چشم‌هام نگاه کن. بعد برگشت نگاهم کرد، یک‌هو به خودم گفتم ای بابا این خواب است. از این‌جا فهمیدم که من که نمی‌توانم توی ذهنم با مامان حرف بزنم و او عکس‌العمل نشان بدهد. چون خواب است، من با ذهنم توانستم کاری کنم که مامان نگاهم کند. پس الکی‌ست. پس هیچ‌کدامشان نیستند... و خب توی خواب این‌طور چیزها آدم را به گریه می‌اندازد. با هق‌هق بیدار شدم. می‌دانم الان که می‌نویسم برای شما چیز گریه‌داری نیست اما وقتی برای صبحانه همه آن‌جا بودند خیلی خوب بود. خیلی بد بود که بیدار شدم و دیدم همه‌جا تاریک است و آرام است همه‌جا. دیدم کسی نیامده. 
سر صبحانه که چه عرض کنم ناهار، نمی‌دانم چطور شد که یک چیزی من را یادِ خوابِ انداخت. تعریف کردم براشان. اشکم باز درآمد. خیلی هم مثلن مقاومت کردم که اشکم سر صبحی جاری نشود. شد اما. ته دلم یک دلتنگی عمیقی‌ست. این‌طوری هر روزه نیست که اوایل بود. رفته تهِ وجودم. به ساعت ایران زندگی نمی‌کنم اما توی خواب‌هام دمب دلتنگی می‌زند بیرون. روزانه لبخند می‌زنم و زندگی می‌کنم. اما دستِ آدم نیست. گاهی نمی‌شود قسم حضرت عباس خورد.
عمو و زن‌عموم بیش از بیست سال است آلمان زندگی می‌کنند. برایم هی حرف زدند از این حسی که همیشه هست و می‌ماند. گفتند کمرنگ می‌شود دلتنگی‌م توی سالیان اما هیچ‌وقت خوب نمی‌شود و خوب است این را بدانم کلن. مثلن یک حرف جالب زن‌عموم این بود که این‌جا که هستی هی دلت پرپر می‌زند، اما تا می‌روی ایران همان لحظه دلتنگی‌ت برطرف می‌شود. بعد نمی‌دانی دیگر چه‌کار کنی. یه کمی حرف زدیم از حالمان. همه‌مان. من با هشت نه ماه سابقه‌ی این‌جا بودن همه‌ش. نا با سه چهار سال. آن‌ها با بیش از بیست سال. کمی که حرف زدیم، عموم گفت خب اگر ادامه بدهیم، همه‌مان اشکمان درمی‌آید ها و اشک چهارتامان همان موقع هم درآمده بود، هی هم را بغل کردیم. هی هم را دلداری دادیم. بعد یک عالم حرف‌های خنده‌دار زدیم. گنجشک‌های فسقلی را تماشا کردیم که آویزان خوراکی‌هایی که عمو براشان گذاشته بودند، شده بودند. از چیزهایی خوبی که در عوض انجام می‌دهیم، حرف زدیم. طبق معمول این چند روز یک سوژه از آلمانیِ اتریشی حرف زدن ما پیدا شد که آن‌ها به عنوان آلمانیِ واقعنی بهش بخندند. خلاصه حال هم را خوب کردیم.
خانه همین است دیگر. خانه جایی‌ست که آدم‌ها بلدند هم را دلداری بدهند. بلدند حواس هم را از غم پرت کنند و جوجوئه را نگاه کنند.

۴ دی ۱۳۸۹


از آدم‌های دور و بر
در کوپه‌مان باز که شد، یک زن و مردی آمدند تو. زن حجاب داشت. مرد یک تی‌شرت بنفش تنش بود با یک جین پاره پوره و بازوهای پت و پهنش خالکوبی بود. به خودم گفتم مسلمان‌های تیپیکال. هیچ حواسم به قضاوتی که داشتم تا دسته می‌کردم، نبود. ما دو تایی ور ور می‌کردیم. زن فوری برای مرد جای خوابش را محیا کرد. مرد هدفون به گوش خوابید. زن شروع کرد به قرآن خواندن. ما یک نگاهی به هم کردیم که یعنی اوه اوه تا ده دوازده ساعت آینده با این‌ها گرفتار شدیم. سرش که پایین‌تر بود، دقیق‌تر نگاه کردم. زن خیلی جوان بود. دوستم گفت زن و شوهرند. گفتم نه بابا بچه‌اند. خواهر و برادرند. هیچ شهوتی به‌نظرم توی رفتارشان نسبت به هم نبود. نمی‌توانستم بپذیرم زن و شوهرند. بودند اما. دختر بیست سالش بود. پسر بیست و سه. افغان بودند. ما که فارسی با هم حرف زدیم، شروع کردند باهامان فارسی حرف زدن و من فهمیدم که افغانند.
گفت از افغانستان چی می‌دانی؟ گفتم جز مهاجرهایی که توی ایران دیدم از دور و کتاب بابادک‌باز که خواندم، هیچی. خندید. گفت بد هم نیست.
توی چهار پنج ساعت بعد از این‌که زبانشان باز شد، پسر یک بند از افغانستان برایمان گفت. توی ده دقیقه‌ی اول، همدردی‌م روشن شد و تا ده ساعت بعد لحظه‌به‌لحظه حالم از تعریف‌هاشان خراب‌تر شد.
پسر گفت پنج سال با آرمی امریکایی بوده. گفت از ده تا دوستی که بودند، سه‌تاشان کشته شدند و سه‌تاشان مفقود شدند. تعریف کرد که وقتی یکی طالبانی که توی خانه‌ها پنهان می‌شدند، را لو می‌داد، چطور می‌ریختند خانه را محاصره می‌کردند. گفت اگر تسلیم نمی‌شد، شلیک می‌کردیم. 
گفتم هیچ‌وقت کسی را کشتی؟ گفت نمی‌دانم. همه با هم شلیک می‌کردیم و بعد جسد طالبانی که قایم شده بود پیدا می‌شد. معلوم نبود کی کشته‌‌اش. گفت هنوز کابوس می‌بیند طالبان گرفته‌اندش و می‌خواهند بکشندش برای همین کارها.
گفتم توی فامیل خودت طالبان هست؟ گفت هست.
می‌گفت برادر "کلان"‌م تهران است. گفتم تو چرا نرفتی؟ گفت تهران سخت می‌گیرند به ما. من فکر کردم سخت‌تر از اتریش؟ می‌گفت بعضی هم‌وطن‌های من اسم و رسم افغان را توی ایران خراب کردند. گفت من خودم یک دوستی داشتم که رفت تهران دوسال و خیلی پولدار برگشت. بهش گفتیم چطور این‌همه پولدار شدی؟ گفت با یک تاجر ایرانی کار می‌کرده، جیک و پوکش را می‌دانسته. یک بار که مرد سفر بوده، زنش را می‌بندد، بهش تجاوز می‌کند و مال و اموالش را می‌دزدد و برمی‌گردد افغانستان. می‌گفت دوستش این را با افتخار تعریف می‌کرد. می‌گفت من چاره‌ای نداشتم جز این‌که از آن‌جا بروم.
تعریف کرد که چطور یک سال و نیم پیش با زن از طریق خانواده آشنا شده و ازدواج کرده و ویزا گرفته و آمده. گفت دختر را فقط وقتی چهارده سالش بوده، دیده. مادرش بهش پیشنهاد داده می‌خواهی دختر فلانی را برایت خواستگاری کنم، این هم ایمیل دختر را گرفته شش ماه نامه‌نگاری کردند و بعد دختر رفته افغانستان ازدواج کردند و برگشته. نگفتم؟ دختر اتریش دنیا آمده بود. گفت من به خودش هم توی ایمیل‌هام گفتم اگر کس دیگری را دوست دارد، به من بگوید و من به پدر و مادرم طوری رفتار می‌کنم که انگار من ازش خوشم نیامده که مجبور نشود زنم بشود. این بخش مهربان زندگی‌شان بود مثلن. این بخشی بود که از سنتشان حاشیه رفته بودند.
پسر می‌گفت زنم حجاب دارد. خودش دوست دارد. من دوست ندارم. همه من را به چشمی نگاه می‌کنند که انگار من اجبارش کردم به حجاب ولی من اصلن کاری ندارم. گفت من خودم شراب می‌نوشم (خیلی جنایی به حالت شاخ فیل شکنان این را گفت). دختر طوری نگاهش می‌کرد که یعنی ای مرد ناقلای من که شراب می‌خوری و غش غش می‌خندید. مردش می‌گفت حاضر نیست با افغان‌ها معاشرت کند. می‌گفت باهات می‌نشینند، می‌نوشند، بعد می‌روند پشت سرت حرف می‌زنند که فلانی می‌نوشد. فلانی خالکوبی دارد. فلانی لباس فلان‌جور می‌پوشد. اگر بپرسی خودت چرا نوشیدی باهاش؟ می‌گویند می‌خواستیم امتحانش کنیم و خودش غش کرده بود از خنده از تمام پارادوکسشان و من خیلی خوب می‌فهمیدم چه می‌گوید. بس که ما هم همینیم.
می‌گفت آلمانی هفتمین زبانی‌ست که یاد می‌گیرم. پشتو و فارسی و انگلیسی و روسی را یادم مانده که می‌دانست، بقیه‌ش را نه.
بدترین چیزهایی که می‌گفت از مرگِ آسان آدم‌های دور و برش بود. می‌گفت علی نشسته بود با ما فیلم می‌دید، بعد رفت بیرون، بعد یک دوست دیگرم آمد گفت علی مرد. می‌گفت اول باور نمی‌کردم. بعد رفته بود جسدش را دیده بود که سه تا تیر خورده بود. یکی توی پیشانی، یکی توی سینه، یکی توی بازو. می‌گفت علی خیلی قوی بود. فکر نمی‌کردی این‌طوری بمیرد. بادی بیلدینگ می‌کرد اما با سه گلوله مرده بود.
می‌گفت من همیشه به مادرم زنگ می‌زنم اما هیچ‌وقت حاضر نیستم دوباره برگردم. دلم تنگ می‌شود که به درک. عوضش طالبان نمی‌کشدم.
به همین وضع همه را گذاشته و آمده بود و این زندگی آدم می‌شود گاهی. فرانکفورت که پیاده شدند با مهربانی از ما خداحافظی کردند. من فکر کردم چه چرخید همه چیز از ورودشان به کوپه‌مان تا پیاده شدنشان. گفتم خوش بگذرد بهتان. از ته دلم گفتم.

۲۲ آذر ۱۳۸۹


مگسیترات- ام آ سی و پنج
این اسم بالا را می‌بینید؟ این اسم کابوس دانشجوی با پاس ایرانی در خارجی‌ست که من هستم. هر دانشجوی بدبختی که در این‌جا می‌زید، سالی یک‌بار باید به آن‌جا رفته، دو هفته‌ای بدود. ریز حسابش را ببرد، ریز نمره‌هایش را ببرد، ریز بیمه‌ش را ببرد و در همه‌ی حوزه‌ها ثابت کند که فقط یک دانشجویی‌ست که قصدش ریختن پول‌هایش به پای کشور بیگانه و علم‌اندوزی است و مظلومانه صبر کند تا ویزایش را برایش برای یک سال آینده تمدید کنند. یک دانشجوی با عقل کاری می‌کند که همان سالی یک‌بار که باید آن‌ورها پیدایش بشود، کارش آن‌جا گیر کند. یک دانشجوی بی‌عقل که شست پایش مدام توی چشمش است، نه.
بنده عرض کرده بودم خدمتتان که دو ماه پیش کیف پول خود حاوی تمامی کارت‌های شناسایی و بانک و غیره را گم نموده دیگر. از دو ماه پیش تا امروز که بالاخره بهم گفت پنج‌شنبه بیا کارتت حاضر است بگیر و شَرَت را کم کن، اقلن پنج دفعه به آن‌جا مراجعت نموده‌ام. اولین تجربه‌ام از مگیسترات رفتن این بود که شماره گرفتم. یک ساعت نشستم منتظر (حداقل یک و حداکثر دو ساعت تا حالا در آن‌جا نشسته استم و عدد یک ساعت عدد نرمالی‌ست). وارد که شدم، از آن‌جایی که هول شده بودم که بالاخره نوبتم شده، رفتم جلوی میز خانم مگیسترات ایستادم و گفتم امممم... خانم مگیسترات با خشانت خاص خویش فرمودند که امممم نداریم. حرفت را بزن. من زمان کوتاهی از برای تو وقت دارم. این شد آغاز پروسه‌ی ژانر وحشت: مگیسترات.
بعد دردسرتان ندهم. رفتم از پلیس گواهی گرفتم که مدارکم گم شده و رفتم شعبه‌ی دم خانه‌مان. شعبه‌ی دم خانه‌مان گفت باید بروی مرکز کارت را انجام بدهی و خلاصه رفتم آن‌جا و آن‌جا دوباره پروسه از نو و در نهایت همه چیز بردم الا کپی پاسپورتم که یادم رفته بود. بعد خانم مگیسترات در این لحظه از خودش انعطاف نشان داد و گفت امشب برایم ایمیلش کن، دو هفته بعد بیا ویزایت را بگیر. بنده خوش و خرم و خوش‌خیال، ایمیل کردم و دوهفته صبر کردم به امید این‌که ویزا قلمبه بیاید توی بغلم. خبری نشد. بعد نگارنده در آینده‌ی نزدیک برنامه سفر داشته، لذا هول و ولایی به جانش افتاد که اگر ویزایم را ندهند چگونه از کشور فخیمه خارج و سپس به آن داخل شوم؟ پس دوباره ره مگیسترات به پیش گرفت. برای خالی نبودن عریضه یک عدد کپی پاسپورت هم همراه خویش برد زیرا که تجربه ثابت کرده، در مگیسترات همیشه باید دست پیش را بگیری که پس نیفتی. رفتم تو و به خانم مگیسترات گفتم خانم مگیسترات بنده مسافرم در فلان تاریخ. آیا ویزایم را می‌دهی (گردنِ کج). خانم مگیسترات در آخر وقت بوده و بسیار عصبانی به من گفت معلوم نیست. سعی‌ام را می‌کنم، هیچ قولی نمی‌توانم بدهم. برو بهت زنگ می‌زنم. بعد زنگ می‌زنم دم سال نو را شما خودت ترجمه کن دیگر. افسرده آمدم بیرون که سفرم مالیده و خاک بر سر این زندگی و من این‌جا گرفتار شدم و من باید دوهفته تعطیلات سماق بمکم. دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم از این‌جا بروم و باید خودم را این‌جا خاک کنم و اصلن یک حال منفی‌بافی تمام عیاری.
در همین حال به ناگه یکی دیگر از نمونه‌های نادر شست پا در چشم را در دانشگاه دیدم و وی به من گفت، همین بلا سرش آمده و یک کاغذی بهش داده‌اند که این بدبخت اجازه دارد از این‌جا خارج و سپس داخل شود. ما هم شنگول شدیم که راه قانونی داریم و دوباره به سوی مگیسترات شدیم. از لحاظ دستِ پیش، یک روضه‌ی مفصلی هم شب که می‌خواستیم بخوابیم، در مغزمان آماده کردیم، چرا که وقتی می‌خواهیم به آلمانی روضه بخوانیم که دل سنگ را آب کند باید جلو جلو بهش فکر کنیم و بدیهه سرایی بلد نیستیم. دردسرتان ندهم روضه به این شرح که آی من دانشجوی بیچاره ده ماه است خانواده ندیده‌ام و احتیاج به آدمی دارم که ته فامیلش منصف باشد و نتوانستم تاریخ سفر را به هیچ عنوان عوض کنم و این تنها تعطیلی من است و الان من گناه دارم، خانواده‌ام گناه دارند. همه گناه داریم. حالا تو بگو من چه کار کنم و تو رو خدا توی ده روز باقیمانده تا سفرم به من یک چیزی بدهید بتوانم باهاش مسافرت کنم و این‌ها. خیلی پر سوز و گداز ها. یعنی این‌طور شرتی زرتی که این‌جا نوشتم نه. روضه‌ی مزبور در مغزم ‌طوری بود که حین تهیه‌ش ده بار اشک خودم درآمد.
رفتم و نشستم دلتان نخواهد از ساعت یک ربع به ده تا یازده و نیم و بالاخره آن بالا نوشت صد و چل و پنج، یورتمه کنان رفتم به اتاق پونصد و سی و هشت، قیافه‌ی بچه‌گدا به خود گرفته گفتم: من یک مشکلی دارم که لطفن احتمالن به دست شما حل می‌شود. گفت تاریخ تولدت را بگو. گفتم ای بدبختی اصلن روضه بهش کارگر نیست. تاریخ تولدم را گفتم و اسمم را گفتم و گفت خب پنج‌شنبه بیا ویزاتو بگیر. یعنی یک لحظه اول ناراحت شدم که بابا من قد یک رفرات دانشگاه روی این روضه‌م کار کردم خب! بگذار بخوانم بعد ویزا بده! اما بعد بالاخره مغز و ملاجم موفق به تحلیل جملات شد و گفتم همین پنج‌شنبه؟ فرمودند بله. یعنی اصلن حال نگارنده به وصف نمی‌گنجد در این لحظه. انقدر در اتاق خانم مگیسترات جست و خیز کردم که خانم مگیسترات بالاخره خنده‌ش گرفت. از خنده‌ی خانم مگیسترات هم یاد یک معلم علوم راهنمایی‌مان افتادم به اسم خانوم اشجعی. این خانوم اشجعی در طول یک سالی که معلم ما بود هرگز نخندید. بعد روز معلم یکی از بچه‌ها یک شعر مزخرف خنده‌داری گفته بود و راجع‌به او و بچه‌های کلاس و نخندیدنش بود و وقتی داشت برایش می‌خواند بالاخره خانوم اشجعی خنده‌ش گرفت. بعد انقدر بامزه شده بود وقتی می‌خندید. انقدر قیافه‌ش عوض شده بود که اصلن ما حال معنوی به خود گرفته بودیم. طبعن از آن روز به بعد ما ازش کمتر می‌ترسیدیم چون بالاخره فهمیده بودیم فانکشن خنده هم دارد اما به‌هرحال بزرگ‌ترین رکورد نخندیدن مال معلمی‌ست که میعان و تصعید و تبخیر و این‌ها را به ما درس داد. بعله. پرت افتادم از مگیسترات. خلاصه که به حق پنش‌تن احتمالن پنج‌شنبه که بروم آن‌جا، ویزایم را می‌گیرم. 
این بود انشای من.

۱۴ آذر ۱۳۸۹

خوشحال بودگیِ سانتی‌مانتالانه‌یِ یواش
نسبت به ماه‌های اولی که آمده بودم حالم یک جاهایی از زندگی بهتر است. نسبت به دلتنگی برای خانه آرام‌ترم. آن بی‌قراری که ماه‌های اول داشتم جای خودش را داده به یک غصه‌ای ته دلم. تهِ دورِ دلم. یک وقتی یک چیزی می‌بینم، یک چیزی می‌خوانم، اشکم سرازیر می‌شود اما به‌طور کلی باهاش کنار آمده‌ام که دلتنگم و همین است که هست. نمی‌خواهم خودم را بکوبم به در و دیوار از دلتنگی و شما نمی‌دانید این چه قدم بزرگی‌ست. فکر هر لحظه‌م نیست که الان آدم‌های عزیزم توی تهران دارند چه کار می‌کنند. سیستم مقاومتی بدنم پسش زده. اوایل خیلی سخت بود. نمی‌توانستم قبول کنم که آن‌جا نیستم. که روزهای آن‌ها را از دست می‌دهم. که مناسبت‌ها یکی یکی می‌آیند و می‌روند و وقتی بیات می‌شوند یکی برایم تعریف می‌کند. توی سرم توی تهران زندگی می‌کردم ماه‌های اول. حالا این را می‌فهمم که ازش زمان گذشته. مدتی‌ست که این‌جا زندگی می‌کنم واقعن. خبرهای تهران فقط خبر است. خانه‌ام این‌جا بالاخره خانه شده. بالاخره دارم این‌جا زندگی می‌کنم.
گرفتارم زیاد. درس هست زیـــاد. کار پاره‌وقت هست. خوش‌گذرانی‌های سبک جدید هست. بزرگ‌ترین خوبی زندگی‌م این است که به‌طرز اغراق‌آمیزی مال خودم هستم. گاهی آدم‌هایی از ایران می‌آیند این‌جا. با هم وقت می‌گذرانیم. انگار یکی از ته چاه باهام حرف می‌زند. خوشی‌م الان این است که کریسمس می‌روم آلمان خانه‌ی عمویم. عمویم یعنی فامیل. یعنی پسرعموهای شنگول و منگولم. یعنی یکی که توی خانه‌ی آن‌ها مامان است و مامان پدیده‌ای‌ست که من از آن احساس محرومیت می‌کنم. یعنی چیزهایی که ایران نیست اما مزه‌ی ایران می‌دهد. کم‌کم دارم یک جایگزین‌هایی برای خودم تعریف می‌کنم که زندگی را آسان‌ترم کند. در زندگی آدامس نیکوتین هست و این خیلی خوب است. درعوض همه‌ی این‌ها دارم روزانه چیزهای زیادی یاد می‌گیرم و این محشر است. حالا بی گریه‌زاری فکر می‌کنم که خوب کردم آمدم علی‌رغم همه چیز. با قدم‌های مورچه‌ای دارم یک خارجی مرغوب می‌شوم این‌جا.
کجا توی تهران این‌جور زیر و زبر می‌شدم که این‌جا دارم می‌شوم؟ کجا فقط خودم را داشتم؟
فکر می‌کنم زندگی درباره‌ی زیر و زبر شدن است. این‌جا هر روز شانس این را دارم که زیر و زبر شوم و وقتی زیر و زبر شدم، فقط خودم را داشته باشم که از پسشش بربیایم. گمانم این‌جا آمدن من را آدم قوی‌تری کرده. گیرم با بهای سنگین و برای همین است که توی قورمه‌سبزی لپه نمی‌ریزند و این یک شعر نیست.
لیبل: لبخند دردمندی بر چهره‌ی جو زده‌ی وی نشسته بود.
پ.ن
می‌گه الان تو کوچه عربده‌کشی شده و دعواس. دلت تنگ نشده؟ می‌گم اصلن!

۱۲ آذر ۱۳۸۹


 می‌باش چنین زیر و زبر
من غـــــــلام قمــرم غیـــر قمـــر هیــــــچ مگــــو
 پیش من جــــز سخن شمـــع و شکر هیچ مگو
سـخن رنـــج مگــــــو جز ســــــخن گنـــج مگـــو
ور از این بی‌خبــــــری رنــــج مبــر هیــــچ مگــــو
دوش دیوانــــه شدم عشـــــق مرا دیـد و بگفــت
آمــــدم نعـــره مـزن جــامه مــدر هیــــچ مگــــــو
گفتم ای عشــق من از چیـــــز دگر می‌ترســــم
گفــت آن چیــــز دگر نیـــست دگــر هیــــــچ مگو
من به گوش تو ســخن‌های نهان خواهـــم گفت
سر بجنــــبان که بلــی جز که به سر هیــچ مگو
قمــــــری جـــان صفتـی در ره دل پیــــــدا شـــد
در ره دل چــــه لطیـــف است ســـفر هیــچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توســــــت این بگـــذر هیــــچ مگـــو
گفتم این روی فرشته‌ست عجـب یا بشر اسـت
گفت این غیر فرشــته‌ست و بشــــــر هیـچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبـــر خواهــــم شـد
گفت مـــی‌باش چنیــــن زیـر و زبر هیـــــچ مگـو
ای نشسته تو در این خانه پرنقـــــش و خیــــال
خیـــز از این خـــــانه برو رخــت ببر هیــــــچ مگو

پ.ن
بعد توی تمام این شعر اون‌جاهاییش که قاتی می‌کنه و داره داد و بیداد می‌کنه منو می‌کشه. 
بعد اون‌جاهایی که عاقله دلداری می‌ده. آخ خوبه. آخ خوبه. 
مثلن؟
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو.
یا می‌گه که سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو.
یا اون‌جا که می‌گه می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو.
دلم می‌خاد بگم چَشم. یعنی وقتی می‌گه که من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت. من حاضرم هرکاری کنم که به گوش من سخن‌های نهان بگه. چون که من همون دیوانه‌هه هستم و یکی باید بالاخره پیدا شه که اون عاقله باشه که به گوش من سخن‌های نهان بگه. چه پدری از آدم درمیاری لامصب آخه.
بیت آخرشم دوست ندارم. نمی‌نویسم. وبلاگمه. اختیارشو دارم.