۸ آذر ۱۳۸۷

سبزآبی کلری یا هلوییت عمیق

یک. من همچنان با کارت پارسالم می روم باشگاه انقلاب. با لنا می رویم. خوشم می آید آقاهای میانسال را که با شلوارک سفید تنیس بازی می کنند تماشا کنم. اصلن برایشان فرق ندارد هوا چطوری باشد. می آیند بازی کنند. نوک دماغشان هم سرخ می شود. ما اما تنها استفاده ای که از باشگاه انقلاب می کنیم استخرهایش است. گاهی تندرستی و یک نوشیدنی گرم. همین. من در تمام این دوسال میان این همه انتخاب، فقط یک بار هوس کردم اسکواش بازی کنم. آن هم هوس ماند.

دو. استخر باشگاه انقلاب استخر خوب خاص عجیبی است. من بارها وقتی که داشتم برمی گشتم به سمت عمیق و یک هو عمق آب هایی که رویش شناور بوده ام زیاد شده دچار هراس شده ام. به ویژه این که موزاییک های کف استخر سبزآبی عجیبی است که خیلی همه چیز را وهمی می کند. محیط هم معمولن کمی تاریک تر از حد مجاز است چون برای ده، پانزده نفری که توی چهار، پنج هزار متر مکعب آب شناورند، تمام پروژکتور ها را روشن نمی کنند. بارها وقتی یکی بالای سرم شنا کرده و من زیر آب بوده ام، دلم هری ریخته است. بعد احساس کردم که الان چشم هایم از کاسه درمی آید و گوشهایم می ترکد از فشار آب و مثل خفه شده ها سعی کردم خودم را به سطح آب برسانم که نمیرم اما حقیقتش این است که آب های میانمان مرا به وحشت انداخته است. پیش آمده وقتی از استخر برگشتم و پوستم را بو کرده ام و بوی کلر مشامم را پر کرده، خیره شده ام به سقف خانه و فکر کرده ام توی استخر این فاصله پر از آب زیر پای من است ها. پر از آب کلری. چه وحشتناک.

سه. امسال بالاخره دوش هایش از حالت ویترینی خارج شد. یک سری پرده پلاستیکی مسخره دارد الان. بهتر از ویترین است به هرحال اما هنوز هم توی راهروی بین لاکر ها و دوش ها کوران می شود و دندان هامان تیک تیک به هم می خورد. این یعنی عیب و ایراد دارد هنوز. من اما هدف والایم این است که منتظر زمستانم. چه خوش خوشانم می شد می آمدم بیرون و همه جا برف بود و من حسابی خودم را می پوشاندم و منتظرم بود. آن موقع هنوز در چمران باز بود. آن خانم غمگینه هم می آمد. همان خانمی که یک عرض شنا می کرد و بعد با پله های لب استخر بارفیکس می رفت زیر آب و بعد دوباره یک عرض دیگر و همان بساط آن طرف. همان که خیلی لاغر بود برای سنش. همان که خودش را شدیدن لیف می زد و باور کنید من هنوز فکر می کنم می شمرد چندبار لیف زده. از این زن هایی بود که من می دانستم چله تابستان دستش را بگیری یخ است. من همیشه احساس می کردم می آید استخر که خودش را عذاب بدهد. فکر می کردی دنبال یک پروسه ی معنوی است توی آب. پروسه ای با درد و رنج و خیس شدن و تکرار. بعد هم آن طور وحشیانه خودش را می شست. ما همیشه برای هم سر تکان می دادیم. همیشه شال و کلاه که می کرد و برای خداحافظی می آمد، اولش نمی شناختمش بعد یادم می آمد که همان مایو نارنجی صورتی زرده بود این. امسال هنوز ندیدمش...

چهار. امروز زیر دوش که بودیم. لنا داشت برایم چیزی را تعریف می کرد و من فقط پاهایش را می دیدم چون دیوار بین کابین هایش نصفه است. وسط یک موضوع بی ربط یک هو گفت عجب هلوییت عمیقی داره این جا و من گفتم آره و ما باز حرف قبلی مان را زدیم. بعد من الان که فکر می کنم می بینم چقدر این عبارت مبهم است. منظور لنا این بود که این صابون های مایعی که این جا هست بوی هلو می دهد و چون همه از همین صابون به خودشان می مالند این جا بوی هلو گرفته و به جای همه ی این ها گفت هلوییت عمیق و من فهمیدم منظورش چی بود... و این ها از مصادیق خواهری است. یعنی نه که خواهری. صمیمیت. صمیمیت گاهی یعنی این که لازم نیست همه چیز را توضیح بدهی.

۶ آذر ۱۳۸۷

ای دست و پا بلوری من

یک تجربه ای کرده ام که احساس می کنم به صدتا بوس نرم و نولوک خواستنی سر است. ماجرا از این قرار است که همان طوری که می دانید من از فروردین تا حالا یک لاک پشت دارم که اسمش انیشتین است. انیشتین خیلی کوچولو بود وقتی آمد این جا. یعنی سوپی دادش به من برای تولدم. الان که مثلن بزرگ شده، اندازه کف دست من است نه تحقیقن که تقریبن.
لاک پشت ها هم که می دانید کلن اشخاص خجالتی ای هستند. فوری می روند توی لاکشان. من روزی دو وعده به این فسقل خان غذا می دهم. یعنی دوبار در روز تماس نزدیک. بعد این روز به روز دارد با نمک تر می شود. مثلا الان اگر صدای خش خش بشنود به تکاپو می افتد. من مطمئنم که شرطی شده و می داند که بعد از صدای خش خش غذا هست. ضمن این که خیلی هم فضول شده. خلوت که باشد، سرش را از توی لاک می آورد بیرون و با قیافه احمق و فضولی همه جا را نگاه می کند. منم که عاشق قیافه خنده دارش. بارها سرم را برده ام جلو که بتوانم با دقت نگاهش کنم و فوری چپیده توی لاکش. نگاه که می گویم منظورم از خیلی جلو است. اندازه روبوسی و گمانم دیروز بود که بالاخره من به اندازه بوس کردن بهش نزدیک شدم و آن احمق هم من را بر و بر نگاه می کرد و نرفت توی لاکش. بعد یک هو باد سرد خیلی یواشی خورد به لب های من. بعد دوباره. این طوری بود که انیشتین توی صورت من نفس کشید و من تا دو سه ساعت از نفسش سرخوش بودم! این را هم بدانید که کلن حفره های بینی انیشتین اندازه سر سوزن است. سر سوزن واقعی ها! به همان کوچولویی. بعد فکر کنید چقدر نفسش نرم و یواش و بامزه می تواند باشد...
بعد هم آدم است دیگر، فکرهای خل خلانه می کند! فکر کردم که اگر خودم زاییده بودمش ببین چقدر باحال بود! اصلن خوش به حال هر کسی که یک کسی را زاییده است! احتمالن اگر من کسی را می زاییدم، گلاب به روی چاقتان هر کاری می کرد، از خوشی می مردم از شدت افتخار به بچه م! یعنی بیشتر خودم که او را زاییدم! بعد هم فکر کردم که من با این عقل الانم فوقش یکی بزایم یک روزی در آینده ی دور! پس فکر کردم که کاش من را توی هجده سالگی به زور شوهر داده بودند و الان اقلن دوتا بچه توی دامنم بود و من می توانستم بگویم خوب بچه بودم عقل نداشتم و زاییدم! و به این آروزیی که گمانم هر چه بزرگ تر می شوم بیشتر شبیه محال می شود که سه تا بچه داشته باشم جامه ی عمل می پوشاندم!
گفتم که طرف می گفت هر کسی یک اشکالی دارد! من هم سه تا بچه دوست دارم. دو تا دختر یک پسر. عین خودمان. قربون دختر وسطی م بشم من!

گفتا من آن ترنجم

آقای نامجو یک نفر باید با صدای شما و مدل شما و تالیف شما و همه چیز شما، حال ما را می خواند. شما خیلی کارهای خوبی کرده اید و من به شما این نوشته را بدهکار هستم.
می دانم از این آقا نوشتن نخ نما است. خوب نخوانید. ولی من باید بنویسم. همه یا مالیدنش یا حالی بهش داده اند. من هم قبلن تر ها ذوقم را کرده ام. اما الان که تب هواداران الکی و طاعنان چسکی کاهش پیدا کرده، می خواهم بدانید که من هنوز دلم ضعف می رود زلف برباد مده را گوش می دهم. من چندبار شیرین شیرینم را گوش کرده باشم خوب است؟ من دندان هایم ریخت دهه ی شصت را که گوش کردم. من این یارم بیا را برای نامجویش هی گوش می دهم. چقدر خوبید شما آخر!؟ می دانید من چقدر با خودم گفته ام آه پس که اینطور؟ می دانید پوزخند زده ام توی آینه و گفته ام کاشکی داوری داوری داوری در کار بود؟ می دانید چقدر بودا شده ام؟ می دانید چقدر چقدر چقدر هربار منفجر شده ام از خنده وقتی می گوید ای عشق ... مگر آجری؟ می دانید موز هستی با ما چه کار کرد؟ نمی دانید؟ مهم هم نیست که بدانید. فقط می خواهم بگویم خیلی خوب شد که شما آهنگ درست می کنید و من خیلی با خودم شادمانم که گوشتان می دهم.
این که سراغشان می روم هنوز و گوش دادنی هستند هنوز، من را مجبور می کند – می فهمید مجبورم می کند- که بنویسم دم شما گرم آقای محترم.

۴ آذر ۱۳۸۷

آیا دلتان یک چیز جدید می خواهد؟
آیا از همه ی مزه هایی که می خورید خسته شده اید؟
آیا مردید از خوشی و دیگر نمی دانید چه بخورید؟
آیا نمردید از خوشی ولی نمی دانید چه بخورید؟
آیا همیشه توی مهمانی دوره ها و دور همی ها یک چیزهای ثابتی می خورید؟
آیا از همه ی چیزهایی که می شود به عنوان مزه سرد خورد، از سالادهای گوناگون پاستا و سالادهایی که با سیب زمینی پخته درست می شوند گرفته تا سالادهای فیله مرغ یا تن ماهی و انواع ماست ها و پنیرها و شویدها و جعفری ها و ... خسته اید؟
آیا دوست دارید مزه تان به سرعت کشک بادمجان یا ماست و خیار درست شود ولی حاصلش هیجانی باشد؟
آیا از این نان قلمی ها که توی نانوایی ها به نان سوپ معروفند خوشتان می آید؟
آیا شما لویال فن حبوبات محسوب می شوید؟
آیا خوشتان می آید چیزهایی را که تا حالا با هم قاطی نکرده اید، با هم قاطی کنید؟
آیا بله؟

هوموس!

بله تنها راه نجات شما این است که هوموس بپزید.
هوموس چیست؟
هوموس یک چیزی است که ظاهرا تا جایی که من فهمیدم یک غذای عربی است (که اینش خیلی مهم نیست) که با نخود پخته، ارده، روغن کنجد یا روغن زیتون (بسته به ذائقه شما)، کمی نمک و کمی بیشتر فلفل و برای جینگول کردنش به کمی سس پستو احتیاج دارد.

چگونه هوموس بپزیم؟
نخود را بیست و چهار ساعت می خیسانید، بعد می پزید. بعد پوستش را می کنید (می توانید هم نکنید)، بعد نخود را شدیدن له می کنید با بلندری چیزی، بعد برای دویست گرم نخود سه قاشق سرپر ارده و سه قاشق روغن کنجد یا زیتون اضافه می کنید. نمک و فلفل به میزان دلخواه می تپانید. من باشم کمی پودر آویشن هم به صورت ملویی می ریزم و فلفل سیاه مالی ش می کنم. شما ذائقه تان تندتر می پسندد؟ فلفل قرمز بریز برادر من! بعد دوباره شماره یک را می زنید و همه این ها قاطی می شوند. هوموس حاضر است. رویش را کمی پستو می ریزید یا اگر حوصله پستو ندارید، دوتا دانه برگ ریحان می گذارید رویش. نان قلمی را می زنید توی هوموس و می خورید و خیلی خوشحال می شوید از خوردنش. بعد می دهید دوست هاتان بخورند و آن ها می پرسند این چی بود؟ بعد شما با یک رمز و رازی می گویید هوموس! می گویند هوموس چیه؟ شما می گویید این است که من بالا گفتم. بعد همه می خورند و شنگول می شوند و همین. و همه شان می روند برای دوست های دیگرشان هوموس می پزند. بعد هر کسی به شیوه خودش یک تغییری توی هوموس می دهد و این خوب است!

پ.ن

خانم مهتدی جان برایمان نوشتند که هوموس نه و حمص! و نوشتند که بنده آبلیمویش را یادم رفته بنویسم که راست گفتند و همین جا بود که من تصمیم گرفتم اعتراف کنم که حمص یا هوموس یا هرچی سیر هم دارد خیلی کم اما من دوست ندارم! بنابراین حذفیدم اما خداییش آبلیمو را یادم رفته بود.

۳ آذر ۱۳۸۷

مشاهدات یا کبودی های ارغوانی و سبز روی دست و پایت را فشار بده

بله. یک روزی می رسد در زندگی که آدم می بیند نمی تواند با اتفاق ها آن طور که شایسته است، رفتار کند. می بیند مبدل شده به یک کسی که مشاهده می کند. همین طور که توی عزاداری شمس الملوک خواهر قدسی جان نشسته است و پیرزن های شیکان پیکان با روسری های توری و جوراب های نازک سیاه و کفش های ورنی شان می آیند توی مسجد که گریه کنند و برای شمسی جون قرآن بخوانند، عوض این که بنشیند توی عزاداری آن لحظه را به انجام برساند، خرمایی بخورد، تسلیتی بگوید و برود، متوجه می شود که دارد آن صحنه را مشاهده می کند.
بعد تمام اتفاق ها از کم اهمیت ترین تا حیاتی ترینشان ابژه می شوند. می شوند دستمایه مشاهدات. فکر می کند که کجاهایش را عوض بدل کند که کسالت بار نشود. فکر می کند آن لحظه زندگی چه می طلبیده که پرفکشنیست بدبخت وجودش رضایت بدهد؟ کمال گرایی کم مرض مزخرفی نیست. کم مزخرف نیست به ویژه اگر روزهای سختی را بگذرانی. بعد همین طور تماشا می کنی و می بافی. تماشا می کنی و می بافی.
مشاهده کردن یک عادت می شود برای آدم. بدبختی جایی است که دیگر می فهمی مشاهده کننده شدی و نمی توانی خودت را نجات بدهی. مدام داری به جزییات نگاه می کنی و نگاه می کنی و نگاه می کنی.
اصالت زندگی کردن را فدای تماشا کردن می کنی و وای به حالت اگر نتوانی از این تماشا کردنت نتیجه بگیری که می شود دوسر باخت.
بنویس.
وقت تنگ است.

۲۷ آبان ۱۳۸۷

سیلی

من تا به حال به کسی سیلی نزده ام اما یک بار سیلی خورده ام.
من همیشه دلم خواسته است یک بار آن قدر عصبانی بشوم که بتوانم از ته دلم به یک نفر سیلی بزنم اما نشده. من این آرزویم را فکر می کنم با به پایان رساندن این نوشته دیگر نخواهم.
من یک بار سیلی خورده ام. از معلم کلاس سوم دبستانم خانم درگاهی و حتی پدر و مادرم هم این را نمی دانستند. این را من می دانستم و سولماز که بغل دستی من بود. اما الان همه شما می دانید. من حتی یادم هست یک بار یک کسی از من پرسید تا حالا سیلی خوردی و من گفتم نه.
من هیچ دلم نمی خواست خانم درگاهی به من سیلی بزند. او یک زن قد بلند بود با گونه های استخوانی و من بعدتر از آن سیلی ای که از او خوردم یک بار دیدمش که توی کلاسمان توی زنگ تفریح داشت سیگار می کشید و بر من مسجل شد که او زن دیوانه ای است.
ماجرا این بود که دفتر دیکته و دفتر ریاضی من هر دو نارنجی بود. یعنی با کاغذ کادوی نارنجی جلد شده بود. و باور کنید من پترن کاغذ جلدش را می توانم بکشم هنوز بس که آن جلد را در سیلی خوردنم مقصر می دانم. بعد ما مثل تمام سوم دبستانی ها یک روز دیکته داشتیم یک روز ریاضی.
خانم درگاهی ما را هشدار داده بود که نباید دفترهامان را جا بگذاریم و به ما گفت هرگز نباید عذر و بهانه بیاوریم و درست فردای آن روز من دفتر دیکته ام را اشتباهی جای دفتر ریاضی بردم مدرسه و خانممان من را صدا کرد و من دفترم را گرفتم دستم که ببرم جلوی میزش که مشق هایم را نگاه کند. بعد دفتر را باز کردیم. دیدیم دیکته ست! بعد او یک سری جملاتی گفت راجع به هشدارش و بعد گونه ی چپ من آتش گرفت. این طوری بود که من برای اولین و آخرین بار در زندگی ام کتک خوردم. من همان لحظه برگشتم دوستم سولماز را نگاه کردم و دیدم که دارد گریه می کند و من را نگاه می کند. من راجع به آن سیلی با هیچ کس صحبت نکردم تا امروز. داشتم یک چیزی می خواندم راجع به جلد کردن دفترها و تمام این ماجرا ها با جزییات تمام جلوی چشم هایم آمد و این شد که الان شما می دانید من شانزده سال پیش یک سیلی خورده ام.
من هرگز جرات نکردم به مادرم بگویم که معلم روانی م سیلی به من زده است. بعد تمام روزهایی که سپهر رفت دبستان و من آن موقع رفته بودم راهنمایی، مادرم نگران بود که مبادا سپهر از معلمی کتک بخورد چون مدارس پسرانه وحشیانه تر بود، من در خفا برای آن سیلی نه سالگی م غصه خوردم و باور کنید برای آدم کتک ندیده ای مثل من آن سیلی که آن چنان دردی هم نداشت و فقط جایش یک کمی سوخت، خیلی هتک حرمت بزرگی بود. من وقتی نگاهم افتاد به سولماز - که بعدا توی تولدش پیراهن سیاه و قرمزی پوشیدم و با آهنگ اندی رقصیدم و کیک تولدش یک باربی بود که دامنش خامه بود- که داشت گریه می کرد تازه گریه ام گرفت و زدم زیر گریه و از کلاس دویدم بیرون. من احساس می کردم که دیگر هرگز نمی توانم به کلاسمان برگردم. ما میز چهارم بودیم. من و سولماز.
خوب من فردای آن روز که جمعه بود نرفتم مدرسه و بعدش را اصلا یادم نیست ولی تمام آن روز کشدار را که توی راه پله های مدرسه گریه می کردم، خوب یادم است. خانم درگاهی شما خیلی دیوانه بودید. امیدوارم اقلا در زندگی تان یک بار سیلی بخورید تا بفهمید چه قدر احمق و مریض و روانی بودید که به بچه ای که من بودم آن روز به خاطر یک دفتر اشتباهی سیلی زدید.
من نمی گویم به عنوان یک بچه وحشی نبوده ام. من در شش سالگی پیشانی لنا را گاز گرفتم! یعنی علی رغم تمام نقاط گوشتالود موجود در یک خواهر هشت نه ساله من پیشانی اش را انتخاب کردم و گاز گرفتم. البته شبش که مادرم نگذاشت توی تخت دو طبقه مان که پیش لنا بود، بخوابم کلی گریه کردم چون مادرم به این نتیجه رسیده بود که من وحشی هستم و نباید کنار لنا باشم! یک بار هم با عصای آهنی زدم توی سرش. این ها خیلی فرق دارد با این که بروی جلوی میز معلمت و دفترت را باز کنی و ببینی دیکته است و شپرق. من همان موقع تصمیم گرفتم آخر سال به مامانم بگویم چک خوردم. اما نه آخر آن سال گفتم نه سال های بعد و هنوز نمی دانم چرا.
بعد که من بزرگ شدم، یک چیزی در من بود که دلش می خواست به یک نفر سیلی بزند. فقط سیلی. بعد تر دوبار دو نفر از دوستانم و بعد هم سپهر وقتی دبیرستانی بود، وقتی فهمیدند من تا به حال سیلی نزده ام سخاوتمندانه لپ هاشان را آوردند جلو که من بزنم. اما من راضی نشده ام. سیلی زدن یک اقدام متجاوزانه است. من حتی سعی کردم محکم بزنم اما هنوز که هنوز من احساس می کنم به کسی سیلی نزده ام اما سیلی خورده ام.

۲۵ آبان ۱۳۸۷

استابیلایزر، استارتر هلی کوپتر

امتحان بالاخره تمام شد. به قول دوستم نو بیگی! یا به قول آن یکی دوستم ترس نداره خطر داره! یا به قول خودم بزن بره بابا!
من تمام خل بازی هایی که می شد یک نفر سر یک امتحانی پیاده کند را پیاده کردم و می دانید مهم این است که تمام شد. فقط یک قلمش این بود که یک بار خواب دیدم عینکم را نبردم سر جلسه و وسط جلسه نمی بینم آن جا چه نوشته و عصبانیم! بعد دیروز از ترسم، از عصر عینکم را گذاشتم توی کیفم و شب آن چنان سردردی گرفتم که سرتان نبیند. مسکن خوردیدم و خوابیدیدم. بعد با شیکی تمام رفتم آن جا در حالی که می دانستم عینکم توی کیفم است و این من را خوشحال می کرد. بعد آن آقا به من گفت شما شماره بیست و دو و لب سی هستی. من هم ایستادم توی صف تا نوبتم بشود عکسم را بگیرد. بعد لحظه ای که توی مانیتور آقاهه به خودم نگاه کردم که داشت وبکم را تنظیم می کرد ازمن عکس بگیرد، دیدم عینکم کو پس!؟ چنان هول شدم که قیافه ام در کمال قراضه گی و چپ و چوله گی با مقنعه ی کج و کوله رفت آن تو! بعد عین خل و چل ها دویدم بیرون که آی وای هوار من نمی بینم باید بگذارید من برگردم توی کمدم! الان امتحان شروع می شود! ای هوار! ای فغان!... خلاصه دردسرتان ندهم من با عینک امتحان دادم.
آخر می دانید من مشکلم این است که من دوربینم. یعنی شاید نزدیک بینم! راستش من آخر نفهمیدم من نزدیک بینم یا دوربینم. من نزدیک را نمی بینم! و بله برای همین است که هی عینکم یادم می رود. چون نیم ساعت که از خواندن یک چیزی می گذرد تازه می فهمم که دارم به مغز و چشمم فشار فراوانی می آورم و این جاست که می فهمم آهان من دارم نمی بینم در واقع! و این که سطور می لرزند اشکال فنی کتاب یا مانیتور و یا نگارنده نیست! می دانید اگر من دور را نمی دیدم مثل تمام انسان های نرمال عینکی نهایتن نیم ساعت بعد از بیدار شدن می فهمیدم که نمی بینم. مهم نیست به هر حال! ما با هم کنار می آییم.
بعد هم خوب به طبع چند تا حرف خوب از چند تا آدم خوب زندگی م شنیدم. و همین طور به شادمانی خودم ادامه دادم و بعد هم با خواهرم برای اولین بار ردبول خوردم و بعد از کمی، احساس شادمانی خفیفی کردم! و هی می خواستم انکار کنم که حالم عوض شده از خوردن ردبول اما نمی شد و تا خانه شان آن قدر خندیدیم که من نمی توانستم رانندگی کنم. و بعد من در رد بول را با آچار آلن باز کردم در حالی که لنا خودت می دانی در چه حال من این جا ننویسم بهتر است! و لنا یک نعمت دنیوی است هرچند خودش انکارکند یا نداند یا ناز کند و آن حرف ها را بزند یا هر چی و من نوکر خر پدرش و خودش و مادرش و برادرش هستم. عرعر!
و همین الان که دارم این سطور را می نویسم در حال این هستم که به بلتوبیا می گویم چگونه مقادیری فیله مرغ قل قل ملو می زند و می پزد تا او شخصی باشد که غذای آدمیزادی خورده بعد از آن همه آت آشغالی که دارد این روزها عوض غذا می خورد و من تمام سعی م را می کنم که نمیرم از خنده اما نمی توانم بس که خنگول است. چون همیشه این آدم دستورالعمل همه چیز را برای من می گوید و این حالت مضحک ترین حالت بشریت است. و من تا می خندم می گوید هرهر! و من لپ هایم باد می کند و خنده ام از دماغم می زند بیرون! او هم برای من اخبار علمی فرهنگی می گوید که کجاها را باید ببینم این روزها و کی به کجا است و چه نمایشگاهی و چه تیاتری و غیره... و من ابایی ندارم که هنوز از او بپرسم باید از کجا بروم کجا و کجا کجاست و این ها و بگوید برو سمت راست و من باز همان سوال ابلهانه ی سمت راست کی را از او بپرسم! و این چیزها دوری را که نمی کشد که اما تحمل انگیز می کند و حالت دگرگون آدم را می کاهد!

و شنبه ها روزهایی شده است که انگار قبلن ها چهارشنبه بود نه کلن که جزئن. انگار از روی چهارشنبه هامان هول هولی یک اسکیسی زده باشیم...

پ.ن

عنوان تزیینی این نوشته برسد به دست صاحبش!

۲۲ آبان ۱۳۸۷

Fake it until you can make it!

چرا آدمی که من باشم عقل ندارد!؟ جدن چرا!؟
چرا همیشه شب امتحان که می شود درس خواندنم می گیرد؟ چرا نمی خواهم بفهمم که این انرژی را دوماه پیش هم داشتم چه بسا بیشتر وقت داشتم. آرام تر بودم. اقلا چهل روزش را با قطعیت می دانم که آرام تر بودم و نخواندم! می دانید؟ نخواندم! آه!! من می دانستم این امتحان کوفتی هم هست اما سوال این است که چرا جو مناسبی نگرفته بود مرا؟! من از سه شنبه پیش تا به امروز هشتصد صفحه پملا شارپی و آن یکی کتاب کوفتی را که باید شصت روز پیش می خواندم، را خوانده ام! یعنی تقریبا خوانده ام! دویست صفحه ای از پملا جان مانده ست هنوز. آیا بهتر نبود یک کمی- فقط یک کمی- زودتر!؟ نه واقعا؟ لابد نبوده دیگر! چه می دانم! بعد الان توی خانه راه می روم و هوارانه آواز می خوانم که خسته شدم! مرده شدم! از طرب آکنده شدم! ســـــــــوختم!
و این زندگی ای است که من برای خودم درست کرده ام.
الان من در نیم ساعت زنگ تفریح خود هستم. ریگیلی بیگیل! هابیلی بیلا!
رفتم دم پنجره اتاقم و ایستادم و می خواهم این منظره را با شما شراکت کنم! فقط دیش بود و کولر! آخر پنجره من به پشت بام همسایه مان بهترین دید را دارد! کمی هوای آبی را تماشا کردم کمی یخ کردم. کمی زهرمار خودم پز خوردم و بعد هم آمدم با خودم فکر کردم چقدر دلم هوای ادبیات مهجور بلتوبیا را کرده. زنگ زدم. چرت و پرت گفتیم و گمانم الان ها تقریبن نیم ساعتم یک ربع است که تمام شده.
و من بعدن می آیم به شما می گویم که این خرخوانی های دم آخر گوریل خور خور پشمی نتیجه داد یا نه!
ووی! من می ترسم! ووی! ووی! ووی! ووی!

۲۰ آبان ۱۳۸۷

پاره ای توضیحات شاندرمنانه- هلو سر!- !

من عصبانی شده بودم. زیاد. یعنی می دانید آدم را عصبانی می کنند دیگر. کاسه ی صبر و غیره.
ماجرا داشت و من به هر حال نمی خواهم ماجرایش را تعریف کنم. مهم نیست. شما هم فکر کنید یک چیز عصبانی کننده ی گذرا بود. گمانم همین کافی است.
بعد آن پست پایینی را نوشتم. بعد پابلیش کردم. بعد دوست همیشه در صحنه ام گفت لالا سرچی حالا این قدر گرد و خاک کردی!؟ من گفتم وا! گرد و خاک کجا بود!؟ لحن من خیلی هم خوب بود و است و خواهد بود! هاپ هاپ هاپ!
بعد گذشت...
دیدم حالت خوب و مناسب "مهم نیست! به منطقه استراتژیک درک!" سراغم آمد. بعد دوباره پستم را خواندم و دیدم که به به چه گرد و خاکی خب! بچه راست گفت! بعد دو سه تا ایمیل گرفتم با همان محتوای سرچی؟ و بعد یک عدد آقای محترمی آن پایین من را مشت نمونه خروار ایران کرد و گفت تا وقتی من نوعی هست، ایران همین است که هست!- البته من واقعا استدلالش را نفهمیدم. حتما یک نکته ای در ذهنش بود که روی هوش مخاطب حساب کرد برای یافتن قرینه معنایی که متاسفانه مخاطب مورد نظر فاقد آن هوش بود!- و من غصه م شد و دیدم که عجب هوا پس شده! ما به یکی دیگر زدیم و ملت، همه به خودشان گرفتند و سوژه باز هم با شادمانی دارد از شدت صمیمیت با من می میرد! با توام! ابله!! بعله. عذر می خواهم از شما!
بعد خواهر برگ بیدم آمد گفت چرا تندی می کنی!؟ تلخی نکند شیرین ذقنم! یک توضیحی بنویس بتپان بالای آن پستت. مردم را می رنجانی! مردم خاصی البته مد نظرش بود!
به هر حال این مقدمه ها را چیدم که بگویم من عذر خواهی می کنم. باید می نوشتم که آن پست مخاطب خاص داشت. شما مجازی ها که هیچ به خودتان نگیرید چون شخص حقیقی است. شما حقیقی ها هم راست و پوست کنده بیایید از خودم بپرسید من را می گویی؟ اگر گفتم نه خره! که درست شد رفت پی کارش! اگر دیدید یک هفته شد جواب ندادم بدانید خود خرتان هستید.- اسمایلی بچه ی بی تربیتی که از رو نرفته پلاس دی!-

پ.ن

یک. ووی امتحان دارم.
دو. من روزهایم را می گذرانم.
این می گذارنم را باید صدبار با فونت تاهما نوشت.
می گذرانم خود خود خود روزمرگی تاهمایانه است.
سه. ووی امتحان دارم.

۱۹ آبان ۱۳۸۷

باز هم نق زدن های یک آدم واقعی

ببینید من می خواهم یک مسئله نق وارانه را این جا بنویسم و بعد بروم.

خواننده جان!

منی که می خوانید یک آدم واقعی هم هستم! یعنی یک سری نوشته نیستم. من هم مثل تمام آدم های واقعی، زندگی خسته کننده ی خودم را دارم. صبح ها بیدار می شوم چه بسا صورت نشسته! می روم. می آیم. درس می خوانم. زندگی می کنم. نق می زنم. شام می خورم. موقع رانندگی فحش می دهم حتی دیده شد یک بار گفتم مرتیکه ی جارو کش! گند دماغم. گاهی توی زندگی واقعی به بعضی کارها و بعضی آدم ها پوزخند می زنم. توی صف بانک منتظر می مانم. عصبانیم. خسته ام. گیجم. خودخواهم. وجود دارم خلاصه!
امـــــا
این من یک میسیز هاید هم دارد که شب ها می آید این جا قصه سر هم می کند. قصه از همه چیز. از همـــــــــه چیز و همه جا. بعد برمی دارد اتفاق های صبح را خوشمزه تر از واقعیت می کند و می نویسد. برمی دارد ملوییت های روز را سوا می کند، شماره می زند. برمی دارد غمزدگی هایش را در قالب سوم شخص مفرد می نویسد. برمی دارد آدم هایی که رفتارشان حماقت آمیز است را در قالب شخصیت های دیوانه غیر حق به جانب جا می زند. اصلا می نویسد که آن ها خرند! خیلی هم خوشحال می شود و می رود می خوابد. یا به سادگی می نویسد که از نظرش آن ها دارند اشتباه می کنند. بر می دارد کشف هایش را که ششصد سال پیش کسی کشف کرده را با ذوق و شوق می نویسد و خوشحال است که یک چیزی را شناخته است و ...
بعد یک سری آدم هایی که در زندگی واقعی من هستند به دلیل یک اشتباه استراتژیک من که آدرس این جا را یک جایی گذاشته بودم، دارند می آیند من را می خوانند. من پنهان نمی کنم که دوست داشتم بعضی آدم های واقعی من، من را بخوانند بدون آن که بهشان رودررو بگویم من یک همچین پستویی دارم ولی خوب بین آن ها کسانی هم آمده اند این جا که من نمی فهمم چرا آمده اند! حالا من این ها را در واقع دارم برای آن دسته از بشریت می نویسم.

خواننده جان که در زندگی واقعی من را می شناسی اما کم!

این که شما این جا جزییات زندگی من را می خوانی و آن قدر نشانه چیده شده که بتوانی با خوانش معنا دارت (!) مصداق نشانه هایم را پیدا کنی- مهم نیست حتی که داری این کار را می کنی- ، این قدر خنگ نباش که بیایی از من جزییاتی را که نمی فهمی بپرسی. مگر من رو کردم به شما و گفتم بیا بنشین می خواهم باهات درددل کنم؟
کجای زندگی واقعی مان همچین صحنه ای از من دیدید که خیالتان برداشته است که من مایلم با شما حرفی بزنم بیش از سلامی که با هم داریم. من می فهمم که آدم وقتی هر روز نوشته های یک کسی را می خواند خودش را با او صمیمی احساس می کند. بله من هم یادداشت های آشناهایم را خواندم و بیشتر شناختمشان. حتی یادداشت های غریبه ای را خوانده ام و از شدت همذات پنداری خفه شده ام یا دلم خواسته بروم بهش بگویم غصه نخورد یا هاها چقدر خنده دار بوده فلان موقعیتش یا هر چی. اما نرفتم بپرسم بالاخره فلان قضیه چی شد؟! به کجا رسید؟ کی چه می شود!؟ می دانید؟
رابطه من با شما همان است که بود. دوری و آشنایی (حتی دوستی هم نه) پس بدانید که نه این که من حتی نخواهم، من نمی توانم با شما ناگهان از رابطه معمولی ای که داریم پرت شوم در مرحله ی صمیمیت چون شما آمدید این جا و با کمک نوشته های من و حدس و گمان های خودتان به نتایج گهرباری دست پیدا کرده اید درباره زندگی م! دلیل نمی شود که من بخواهم به کشفیات شما بها بدهم و ...
چیز دیگری که هست این است که اگر من این جا نوشتم که غمزده ام لابد آدمی را نداشتم که بروم به او بگویم فلانی من غمزده هستم و دارم می میرم از غمزدگی! بیا من را از غمزدگی درآر. لابد می دانستم همان موقع که شما وجود دارید و می توانم به شما مراجعه کنم تا مرا غیر غمزده کنید اما چی؟ مراجعه نکردم. پس می فهمیم که نمی خواستم با شما حرفی بزنم. حالا اگر آمدید این جا را خواندید فکر نکنید رسالتی بر دوشتان است که بیایید من را از غمزدگی درآرید. چون نمی توانید. چون شما در حوزه صمیمیت من نیستید.
درنهایت این که من نمی خواهم بروم یک وبلاگ ناشناخته درست کنم و به اسم چه می دانم مثلا کلم پیچ پست بنویسم. می دانم که همین حالا هم سانسورچی خوبی شدم از سختی قضاوتی که آدم را می کنید ولی لطفا کا را به آن جا نرسانید که من بیایم یک پست بنویسم بعد ببینم که نمی شود و بنویسم:

مـــــــــــــــــممم...

چشم؟
این بود نق های من. همین.

پ.ن

یک. عمو سا جان سلام! چطوری!؟ خاله ف جان خوبی؟ من گفتم سلامی کرده باشم! این بالایی ها به شما مربوط نیست ها! این که شما زنگ زدی گفتی سرماخوردگی م خوب شد یا نه ربطی به این نق ها ندارد و این فقط یک تصادف است! من خیلی هم خوشحالم که این جایید. گفتم که بدانید! ولی خدایی بعضی پست ها را بالایش می نویسم ورود عمو سا ها(!) و هرگونه داداش بابای آدم مطلقا ممنوع! موافقی!؟ این جا من دارم چشمک می زنم تا موافقتتان را جلب کنم! روزی و روشی را ببوسید برای من.

دو. اطاعت امر سارابانو! جاستیفایه؟

۱۵ آبان ۱۳۸۷

اچــــوم

صبحی صدای مادرم خانه را برداشته. یک روز که سرکار نمی رود، جهان هستی از ساعت هفت صبح صدای آشپزخانه می دهد. عوض آن پیامبری که می آمد قبلا خانه مان را می شست! یک پسر جوانی آمده. اولین بارش است که آمده خانه ما. من هم که حالا فین فین نکن کی فین فین بکن. صدایم هم از دیروز تا به حال به سمت خروس بالغ میل کرده! به زور خودم را از رختخواب بیرون کشیدم... رفتم بیرون و گفتم سلام! برگشت نگاه کرد از دم پنجره که بفهمد این قلچماقی که سلام کرد کیست!؟ دید بنده هستم! من توی دلم فکر کردم دونقطه دی! یوهاهاها! من هیولا هستم! دختر خانواده!
با یک لا تی شرت زپرتی ایستاده دم پنجره و شیشه ها را پاک می کند. من فقط شال گردن نینداخته ام وگرنه کلا آن قدر پوشیده ام که مثل پنگوئن راه می روم. کنتراست که ماییم! یک رول بزرگ دستمال هم گذاشتم توی جیبم و دنبالم در هوا می رقصد! وسط عطسه هایم کمی حرف می زنم! به مامانم ایما اشاره می کنم که اسمش چیه؟ لب می زند حمید. می گویم اچوم! ها؟ لب می زند حمید! می گویم ها؟ رو به من با اخم و خنده بلند می گوید حمید آقا نیفتی از پنجره بیرون! می خندم! اخم می کند! می گویم اچوم! حمیدآقا اچوم! چایی می اچوم! خوری؟ اچوم! ... می گوید نه! خیلی هم البته عجیب نیست اگر نخواهد من برایش چایی بریزم! من صبحی تا حالا سه تا چایی خورده ام! آدم ها چطوری چایی نمی خورند؟
مادرم من را ارجاع داده به قرص سرماخوردگی و سایر مزخرفاتی که باید خورد. من در فکر یک لیوان چایم. در فکر این هستم که از صبح با سردرد نامردی است! سرماخوردگی مرض لوسی است. انگار بدن آدم می خواهد خودش را ننر کند! (نگارنده ی عطسو این جا هفت تا عطسه می کند که بین عطسه های سه و چهار و عطسه های شش و هفت کمی (و فقط کمی) فاصله زمانی هست!)
ای بدن ننر من! من فهمیدم که باید به تو احترام بگذارم و تو بسیار مهمی. حالا ولم کن! ولم کن دیگه!

اچوم!

۱۳ آبان ۱۳۸۷

هیــــس! من و خانم وولف خوابیدیم.

شب ها که می خوابم ویرجینیا وولف آهسته می خزد زیر پتویم و کنارم می خوابد. خیلی توی خودش است. من هم کاری به کارش ندارم. حال آدم های توی فیلم ساعت ها را می فهمم اما یک جور من تری. یعنی حالشان را می فهمم اما شبیه حال من با ویرجینیا وولف نیست. فقط می خواهم بگویم که می توانم تصور کنم که کسی چنان حالی باشد با این خانم عزیز. من فقط و فقط قیافه ی خودش یادم می آید. ظرافت های نیکول کیدمنش را می گذارم روی این قیافه ای که خود واقعی ش دارد و این طوری است که باهاش دوست شده ام. کنار من هر شب در سکوت دراز می کشد. دست و پایش بر و باریک است و کلا موجود بی آزاری است. از این زن هایی که رگ های آبی رنگشان از روی پوست سفیدشان پیداست. انگار نور از تنشان عبور می کند. می دانید؟

یادداشت های روزانه اش را می خوانم و دست خودم نیست. هی مقایسه می کنم رابطه منتقد و نویسنده و جمع های بلومزبری شان را با خودم. خودمان. نگاه می کنم که در پس این همه سال که گذشته، میان خواسته من و ویرجینیای وولف بزرگ آن چنان تفاوت بنیادینی وجود ندارد. شکلش عوض شده. همین. گیرم او نویسنده بوده است و من نشده ام هنوز وگرنه من هم همان قدر سرخوش می شوم اگر ببینم کسی جایی نوشته که من خوب می نویسم! یا همان قدر دلخور و سیر از جهان می شوم وقتی می نویسند که نوشته های مزخرف بی ساختاری دارم! من همان قدر سبکبال و همان قدر سرخورده می شوم اما باعث نمی شود که دفعه بعد که دارم می نویسم چیزی بنویسم که بدانم می خواهم آن ها تشویقم کنند. می نویسم چون چاره ای ندارم و این بیچارگی من نیست. این باچارگی من است. جنون نوشتنش را من می فهمم. این که می آید توی یادداشت های روزانه ش هی به خودش قول می دهد که باید یک دستاوردهایی داشته باشد تا تاریخ فلان. انگار من نوشته ام این ها را گاهی. وقتی می بینم که این قدر شکستنی است بیشتر دوستش دارم. انگار هی بشرتر می شود. دوستم می شود. یک آدمی می شود که به خودش این حق را می دهد که وقتی خوابیده ام و او هم خوابش می آید، بیاید پتویم را بزند کنار و خودش هم زیرش بخوابد. وقتی می بینم که وقتی چهارتا جک و جانور می آیند پشت پنجره اش شروع می کند به پرت و پلا نوشتن، می توانم تصور کنم چرا حواسش پرت شده است. چون همین حالا حواس من هم پیش صدای قطره های باران بیرون پنجره است. و می دانید؟ تمام معاشرت ما شریک شدن در یک پتوست. می خواهم بفهمید که از چه صمیمیتی حرف می زنم. ما بدون حرف زیر همان پتو می خوابیم. در صلح و صفا...

من تمام صفحاتش را که دلم را لرزانده یا تحسینش کردم یا هم ذات پنداری کردم یا خوب بوده به نوعی را علامت زده ام. یعنی دارم علامت می زنم که بالاخره یک روزی بیایم این جا برایتان بنویسم چه ها گفته که این طور برایم صمیمانه شده است. آها راستی باید بدانید من از آن دست آدم هایی هستم که کتابها را به صورت مثلثی در گوشه هایشان تا می زنم و هیچ ابایی از این کار ندارم. من وقتی به حالت نیمه بیهوش می رسم به کتابی که دوست دارم بخوانم و می خواهم یادم بماند کدام صفحه هایش را دوباره بعدا بخوانم، راهی ندارم جز این که لبه هایش را تا بزنم. آدم ساعت دوازده و نیم شب خسته تر از آن است که دفتر یادداشتی درآورد و تویش صفحات خوب را بنویسد. خوبی ام این است که چون سلیقه ام ثابت است می دانم منظورم کجای یک نوشته بود وقتی دوباره آن صفحه را می خوانم! با این کتاب یادداشت های روزانه ی ویرجینیا وولف هم همین کار را کرده ام. و شما نمی دانید چه حال خوبی ست وقتی فکر می کنم یک پانزده نومبری یک چیزی نوشته و من این روزها گیرم به پانزده نومبر است. نه آن چنان گیر بزرگی ها. نه. فقط این روز برایم برجسته شده است. گیرم زندگی او زندگی تر بوده اما همین شباهت های بیولوژیکی بشری ما حال من را خوب می کند. گیرم اصلا او گیر ماجرای دیگری بوده که هیچ ربطی به من و ماجراهای من نداشته است اما او هم یک پانزدهم ماهی نشسته و یک چیزهایی نوشته که آن پانزدهم ماه را تا ابد متمایز کرده از تمام پانزدهم های جهان. حالا همین که وقتی خوابالو هستم می آید بی حرکت کنارم دراز می کشد و من یادداشت هایش را می خوانم – شبی دو، سه صفحه- و علامت می گذارم روی صفحاتش و دل می بندم به نوشته هایش و او هم با مهربانی و در سکوت برایم تعریف می کند که چه طور آدمی بوده کافی ست.

پ.ن

اگر من قاف قراری شده ام جایی و شما عین عبورید، اقلا بردارید یک نامه ای برایم بنویسید که بتوانم جایی غیر از ملاءعام برایتان توضیح بدهم که نه همه چیز را، بلکه بعضی چیزها را اشتباه فهمیده اید و من باید توضیح بدهم تا بدانید که این جا همه اش/ ام را نمی خوانید و من دوست ندارم شما آن طور اشتباه کنید درباره نگارنده این سطور. حقیقتش را بخواهید من هیچ آدرسی پیدا نکردم جز آن جایی که خیلی ملاءعام بود برای جواب آن نوشته را دادن. فکر کردم حتی شاید خودتان دوست نداشته باشید من آن جا چیزی بنویسم... این شد که این جا فراخوان می دهم! به هر حال حتی اگر این نامه ای که فراخوانش را دادم، نوشته نشد می خواهم بدانید ممنونم. از خواندنش خیلی خیلی تعجب کردم اما انکار نمی کنم که دلنشین بود.