۴ خرداد ۱۳۹۳

گوز و شقیقه
بعضی موقعیت‌ها هست که خیلی شدید است اما آدم وقتی به مدت طولانی در یک قضیه‌ی شدید قرار می‌گیرد، برایش عادی می‌شود. 
مثلن موقعیت موسوی توی حصر. سه سال تمام کاندیدای ریاست جمهوری دور قبل توی حصر است، بعد آدم توی اخبار می‌خواند که خاتمی گفته «هر صحبتی درباره‌ی رفع حصر بکنیم، کار بدتر می‌شود.» این جمله را امروز خواندم و با خودم فکر کردم، یک لحظه آدم باید دست از هرکاری که دارد بکشد و با خودش فکر کند عجب موقعیت سورئالی.
 
امروز انتخابات اتحادیه‌ی اروپا توی اتریش است. طبعن این حق رای نداشتن و ناظر بودن و منفعل بودن و بی‌عمل بودن، احساسات مشابهی را در من بیدار کرده.
با توجه به مدت کوتاه اقامتم در اروپا خیلی احساسم سبک‌تر است در مقایسه با ایران، اما به هر حال ناخوشایند است. 
گاهی آدم وقتی احساساتش را رها می‌کند، ممکن است احساس سمپاتی با زنانی که برای حق رای مبارزه می‌کردند، هم به آدم دست بدهد به عنوان یک خارجی که در یک کشوری مثل اتریش زندگی می‌کند و طبعن حق رای ندارد.

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

اینتگراسیون. چهار
معاشرت، دوستان و طبقه‌ی اجتماعی 
 
گمانم همه‌ی آدم‌ها تقریبن در اوایل بیست‌سالگی، یک تصوری از طبقه‌ی اجتماعی خودشان دارند. وقتی آدم مهاجرت می‌کند طبقه‌ی اجتماعی آدم دست‌کاری می‌شود. بارها آدم خودش را در موقعیت‌هایی پیدا می‌کند که نمی‌داند آن‌جا دارد چه غلطی می‌کند. 
اگر آدم دست از تلاش برای پیدا کردن جایگاهش بردارد، قبل از این‌که جای واقعی خودش را پیدا کند، یک ناامیدی و خشم شدیدی توی وجود آدم پیدا می‌شود. برای بعضی آدم‌ها می‌شود افسردگی.
فقط با امتحان کردن است که آدم جایگاه خودش را دوباره پیدا می‌کند. همه‌چیز سعی کردنی‌ست. کسی نمی‌آید با متر جایگاه آدم را اندازه بگیرد تو را دو دستی بغل کند و سر جای متناسب و چه بسا بهتر (اگر بهتر و بدتری باشد) از جای قبلی‌ت بنشاند. 
تنهایی یک عاملی‌ست که مدام آدم را سوق می‌دهد به این‌که اولین چیزی که پیدا کرد را دو دستی بچسبد. کردم که دارم می‌نویسم. بعد زمان به آدم می‌گذرد و آدم سرخورده می‌شود از انتخابش. بعد ول کردنش حتی سخت‌تر است. بس که قشنگ می‌دانی همین سرخورده‌کننده هم حتی وقتی هست، آدم کمتر احساس تنهایی می‌کند.
نظر من این است که باید گشت. 
باید خیلی آدم‌های زیادی را شناخت و شناخت و شناخت. باید به خودمان شانس این را بدهیم که آدم‌های جدید بشناسیم. هر چند مثل ما نیستند اما امتحان کنیم که دوستی باهاشان چه‌جوری‌ست. آدم وقتی یک جایی بزرگ می‌شود، به مرور زمان یک متر و معیارهایی دستش می‌آید که با چه کسانی دوست باشد. آن متر و معیارها خیلی به هم می‌ریزد بعد از مهاجرت در بزرگسالی. مثلن توی ایران می‌پرسی فلانی تو چه مدرسه‌ای رفتی؟ با این سوال خیلی چیزها می‌فهمی. من اما این‌جا از خیلی‌ها پرسیدم فلانی چه مدرسه‌ای رفتی ولی این سوال هیچ کمکی بهم نکرده.
بعد از این‌که آدم کمی اجتماع دوستانش را بزرگ کرد، می‌شود که غربال کرد. تمام آدم‌ها را نمی‌شود نگه داشت.
در این‌باره قبلن نوشتم اما دوباره می‌نویسم. من بیست و چند ساله بودم که از ایران خارج شدم، معاشرهای خیلی خوبی داشتم. در سطح دوستان خانوادگی که مدیون روابط پدر و مادرم بود و دوستان خودم که گشته بودم و پیداشان کرده بودم و چند تا جمع مجزا بود که هنوز هم برگشتن به ایران و دیدنشان مثل این می‌ماند که دیروز به هم گفتیم خداحافظ و امروز که هم را می‌بینیم، می‌توانیم ادامه‌ی حرف دیروزمان را بزنیم.  
سخت بود برای من از دست دادن روزمره‌ی آدم‌هام اما خر و خرماست جریان.
حالا باید یک آدم‌هایی پیدا می‌کردم که ذره‌ای هم را می‌فهمیدیم. گفتن ندارد که مسلمن نا همیشه بوده، که خب تا بوده نا بوده و بدیهی بود که هست و چه خوب که هست. اصلن از دلایل سفت و سخت من برای آمدن به وین بودن او بود که جای خودش را دارد اما من از آدم‌هایی هستم که دور و برم معاشرت‌های گسترده لازم دارم. تمام این تلاش‌ها در همین راستا بود.
دوستان آدم یک بخش بزرگی از هویت اجتماعی آدم هستند. از تعریفی که آدم دوست دارد از خودش ارائه بدهد. 
وقتی آدم مهاجرت می‌کند، پی ساختن تمام این‌ها از نو را، باید به تنش بمالد. مالیدن پی هم چیز بدی نیست ها. پی مالیدن یک بار معنایی منفی دارد، ولی من منظور خیلی خنثی‌ای دارم. گاهی هم خوب است. 
در عوض آدم خیلی آگاهانه‌تر تصمیم می‌گیرد. همه‌چیز را می‌شود خیلی مینیمال پیش برد. گاهی هم مثل من می‌شود. که خیال می‌کردم پر رابطه بودن خانواده‌ام یک صفت خسته‌کننده‌ست اما حالا می‌دانم که ما کلن این‌طوری پر رابطه هستیم و نمی‌توانیم جور دیگری باشیم. من پر رابطه مخفی بوده‌ام. توی شرایط خانوادگی حالش را می‌بردم اما با صدای بلند هی نق زدم که باز هم مهمونی دوره؟ 
من هم که فکر می‌کردم خیلی مینیمال هستم در رابطه‌هام، واقعیتم این نبوده. شاید یک دلیل خیلی قوی‌ای که من را به قلی نزدیک کرد این بود که آدم خیلی اجتماعی است. اجتماعی بودنش جوری است که من را ناخودآگاه یاد خانواده‌ام می‌اندازد. یعنی جاهایی بود و هست که ما «باید» برویم درست مثل بودن در خانواده‌م. من یاد گرفتم که این باید به زندگی اجتماعی‌م تعلق دارد. آدم باید رابطه‌هاش را دل‌جویی کند، مراقبت کند و برایش یک بایدهایی را بپذیرد. 
 
در نهایت این چالشی‌ست که در عین این که در ابتدا خیلی تهدیدآمیز است، با تلاش و کمی خوش‌شانسی، می‌تواند به یک تغییر مثبتی توی زندگی آدم منجر شود. حداقل فایده‌ای که دارد این است که آدم دو جای زمین دوستان بهتر از جان دارد.
این نوشته ادامه دارد.

۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

این نوشته‌ خیلی ناراحت‌کننده است اما من باید بنویسمش که شاید ولم کند
از جمعه تا امروز، این اولین لحظاتی‌ست که تنها نشستم تا کل این کابوسی که گذشت را هضم کنم. صبح جمعه ساعت هشت صبح بود که قلی بهم تلفن زد، با یک صدای بی‌قراری ازم خواهش کرد خانه بمانم تا برسد، گفت اتفاق وحشتناکی افتاده. گفت باید با من حرف بزند. من از دوش آمده بودم، می‌خواستم بروم فیزیوتراپی. زنگ زدم فیزیوتراپی را کنسل کردم. هنوز نمی‌دانستم چی شده.
نگرانم کرده بود. زنگ زدم دوباره تلفنش را برنداشت. نوشتم که خانه‌ام، بیا. نیم ساعت بعد صدای کلید را که توی قفل شنیدم پریدم جلوی در ورودی و آمد تو. به این آشفتگی و خرابی هرگز ندیده بودمش. بغلم کرد و چند دقیقه‌ای که مثل چند سال گذشت هیچی نگفت. بعد آرام آرام حین گریه برایم تعریف کرد که صبح رفته یکی از کلاینت‌ها را بیدار کند، در زده و او در را باز نکرده، بعد رفته تو، دیده تختش خالی‌ست. با کلافگی فکر کرده که باز بی‌خبر رفته پیش دوستانش، بیشتر رفته توی اتاق که دیده، ی، خودش را حلق‌آویز کرده. 
بهم گفت که وقتی دیده، داد زده که ی! داری چه‌کار می‌کنی؟ باورش نمی‌شده. سعی کرده پاهاش را هول بدهد بالا، نگهش داشته، داد زده، تکانش داده، بعد فهمیده که ی تمام کرده. که کاری ازش برنمی‌آید.
پلیس و اورژانس و گزارش و استرس و این‌که سعی کرده بعد از پایین آوردنش به دستور اورژانس بهش ماساژ قلب بدهد، بماند، برای خاطر لحظه‌ی اولی که سر صبح دیدتش، خیلی دلم سوخت. خیلی. برای این‌که گفت اسمش را داد می‌زدم و بعد همین‌طور فقط داد می‌زدم چون نمی‌دانستم چه‌کار کنم. 
اولین فکری که کردم این بود که کاش من جاش بودم.
فکر می‌کنم من توی زندگیم خیلی چیزهای وحشتناک‌تری را دیدم. من خیلی مرگ دیدم و طرزی که ما می‌میریم توی بهشت زهرا خیلی مرگانه‌تر از مرگ‌هایی‌ست که من این‌جا دیدم. 
قلی اصلن مرگ ندیده بود تا این ماجرا. خیلی دردم می‌آید که این‌جور بوده.
فکر می‌کنم رفته ی را بیدار کند، بعد برود قهوه بخورد بعد کامپیوتر را روشن کند و کارهاش را بکند دو سه ساعت، بعد بیاید خانه. 
بعد بَم.
یک مردی آویزان از سقف.  
شیزوفرنی داشته. شب به قلی گفته کی توی کامپیوتر من را تماشا می‌کند؟ 
چرا یک چیزهایی می‌نویسد وقتی یک چیزی را گوگل می‌کنم؟ کسی به کامپیوتر من دست می‌زند؟
پیشنهادهای گوگل به نظرش خیلی عجیب بوده. قلی بهش نشان می‌دهد که طبیعی‌ست. این پیشنهادها برای هر گوگل کردنی هست.
بعد به قلی می‌گوید شش صبح بیدارم کن. 
بعد ندارد. بعدش را نوشتم.
قلی می‌گفت شاید فکر کرده که موفق نمی‌شود، شاید هم می‌خواسته که یکی پیدایش کند که گفته شش صبح بیدارش کند. گفت معمولن چنین چیزی نمی‌خواهد که کسی بیدارش کند. هیچ یادداشتی هم در کار نبوده. 
گفت می‌دانستم تمام کرده ولی چون اورژانس گفته بود که ماساژ قلب بده، ماساژ می‌دادم.
فرستادمش زیر دوش و تمام لباس‌هاش را ریختم توی ماشین لباس‌شویی. 
 
من که نبودم، ندیدم... اما چهار روز است از تصویر مرد جوان بیست و پنج ساله‌ای که کرت کوبین دوست دارد و شیزوفرنی دارد و شش صبح حلق‌آویز پیداش کردند، خلاصی ندارم. 
قلی هم که ابدن خلاصی ندارد. چشم‌هاش تاریک شد از جمعه. صبحی رفتیم مشاوره‌ی بعد از بحران. بیرون که آمد، احساس کردم آرام‌تر شده. آن تاریکی غریب کمی از چشم‌هاش رفته بود. حتی خندید. خندید که اغراق است اما لبخند زد.
امروز بعد از چهار روز که یک ریز باران باریده، آفتاب شد. 
 
یک اتفاقاتی هستند که آدم فکر می‌کند برای مردم پیش می‌آید و به ما مربوط نیست. برای دیگران است. توی فیلم‌ها، یک نفر آدم معمولی، یکی را حلق‌آویز پیدا می‌کند. یکی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی به خودکشی فکر کند. 
این چیزهایی که همیشه به نظر شدیدن مال دیگران بوده، بارها مثل قطار تندرو از رویمان رد شده و آدم به باور نکردنش ادامه می‌دهد.
همچنان آماده نیستیم. همچنان شوکه می‌کند و رنج می‌دهد. 
نمی‌دانم چه بکنم. کاری که بلد بودم گرفتن دست‌هاش بود و بوسیدن و بغل کردنش.
 چهار روز گذشته از کنارش جم نخوردم. بیشتر می‌شود گفت که او از کنارم جم نخورده. 
امروز سر کار نرفتم. 
خیلی ناراحتم.
دلم می‌خواست برگشتنی بود از دانستن و مواجه شدن با این جریان. 
نیست.

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

If you are happy and you know it, shake your meds

اگر یک حداقل میلی به انجام دادن هر کاری در جهان وجود داشته باشد، از آن مقدار حداقل، من کمتر علاقه دارم کاری که باید انجام بدهم را، انجام بدهم. آن کار، درست کردن پاورپوینت مشقم است. 
یعنی ذره‌ای دلم نمی‌خواهد. موضوعم هم خوب است. باید درباره‌ی اولین مرکز بزرگ تجاری در برلین حرف بزنم. اواخر سده نوزده، اوایل سده‌ی بیست. بعد هم بپردازم به زن‌هایی که آن‌جا فروشنده شدند. بعد هم نتیجه بگیرم که مدرن بودن در اوایل بیست، مثل رترو و آنالوگ بودن در الان، باحال بوده است. نه. دروغ گفتم. نباید این را نتیجه بگیرم. باید یک نتیجه‌ی دیگر جنسیتی بگیرم اما من نتیجه‌ی دیگری گرفتنم نمی‌آید. باید راجع‌به نقش زنان در جامعه‌ی بشریت نتیجه بگیرم. کارگاه مطالعات جنسیتی(؟) است. 
کارگاه کولولوژی اگر بود می‌شد این نتیجه را بگیرم. کولولوژی شناخت چگونگی کول بودن در زمانه‌ی خود است.
یعنی نوت هم برنداشتم هنوز. توی مترو متن اصلی را یک‌بار خواندم. جالب است. ولی من الان حوصله‌ش را ندارم. اصلن این ترم حوصله‌ی آخر ترم ندارم. چی می‌شد یک بار تابستان می‌شد بدون آخر ترم؟ 
خوب می‌شد. 
اگر دارید پاورپوینت‌هاتان را درست می‌کنید، خیلی هم  از این کار ناراحتید، با هشت انگشت سه ثانیه تند تند، چرت و پرت، بی‌هدف و محکم تایپ کنید. برای اگرسیون خوب است.

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

They said it about Love but it is also appropriate on Integration, Both are like Fart, if you push so hard, it is going to be Shit

اینتگراسیون. سه. 
 
برهنگی
یک شوک فرهنگی بزرگی که من باهاش مواجه شدم، برهنگی بود. 
علتش شاید این بود که خیلی فکر می‌کردم در این باره آدم بازی هستم و لازم نیست درباره‌ش فکر کنم.
من خاطرم هست بچه که بودم، با بابام که می‌رفتم حمام، تمام مدت شورت پام بود. شاید دبستان بودم. بعد بابام آخرهای حمام می‌گفت بابا جون من یک طرف دیگر را نگاه می‌کنم، تو لباس زیرت را دربیار و خودت را بشور. بعد هم حوله‌ی حمام را باز می‌کرد با دو دست می‌گرفت طوری که مثل یک پرده تا جلوی چشمانش بیاید، بعد من لخت می‌شدم، خودم را گربه‌شور می‌کردم، بعد تذکر هم می‌داد که کجام را باید بهتر بشورم، اما من که برمی‌گشتم نگاهش می‌کردم حوله را می‌گرفت بالا که یعنی من داشتم تو را نگاه نمی‌کردم که داری خودت را خوب می‌شوری یا نه. بعد تمام که می‌شد، می‌رفتم سمت بابام، بابام حوله را می‌پیچید دورم. 
من خیلی از آدم‌های نزدیکم را هرگز لخت مادرزاد ندیدم. طبیعی نبود ما جلوی هم لخت بشویم. 
دامن هم که پام بود از بچگی شنیده بودم که باید پاهام را به هم بچسبانم. چون لازم نیست کسی لباس زیر من را ببیند. 
خب آدم این‌ها را یاد می‌گیرد. بعد از سال‌ها، تبدیل به یک چیز طبیعی می‌شود. یاد می‌گیری حد و مرزها چه‌طوری‌ست. مثلن لباسی که سینه‌ش باز است اشکالی ندارد اما بیشتر از پنجاه درصد سینه را نباید نشان داد. نوک سینه آدم نباید برجسته بزند بیرون. سوتین چسبی، چسب نوک ممه، سوتین دکلته... انواع و اقسام راه‌حل‌ها برای جلوگیری از نوک ممه توی مغازه‌ی لباس زیر فروشی ایرانی وجود دارد. طوری که نشان دادنش برای آدم خیلی غیرعادی می‌شود. هر کار کنی نمی‌توانی خاموش کنی دکمه‌ی نوک ممه را. 
همیشه حواست هست که نوک ممه‌ت که بیچاره دارد درجه‌ی هوا را نشان می‌دهد، در چه وضعی‌ست. 
این‌جا لخت شدن خیلی عادی‌تر است. اولین بار این‌طوری بود که توی دستشویی داشتیم با هم‌خانه‌م حاضر می‌شدیم برویم بیرون، هفته‌ اول، دوم بود که آمده بودم وین، همین‌طور که باهام حرف می‌زد، رفت نشست روی توالت به شاشیدن. یعنی اگر شما فکر کنی، شاشیدن و شلوار پایین کشیدنش ذره‌ای در ریتم حرف زدنش تغییر ایجاد کرد، نکرد. من هم که کول. اگر شما فکر کنید عکس‌العمل نشان داده باشم.
بعدتر توی خانه‌های اشتراکی دیدم که وقتی یکی دوش می‌گیرد آن یکی می‌رود مسواک می‌زند یا دستشویی می‌رود یا یکی توی وان است، دوستش می‌آید بغل وان می‌نشیند که با هم حرف بزند. نه که دوست‌پسر دوست‌دختر باشند. نه. 
لخت بودن امر عادی‌ست که اصلن بهش فکر نمی‌کنند این‌جور که من. 
من مجبور شدم که توضیح بدهم دوست ندارم وقتی توی وانم یا دوش می‌گیرم کسی وارد حمام بشود. چه زن و چه مرد. آن‌ها هم قبول کردند.
من وقتی یکی لخت است، توی سرم آژیر کشیده می‌شود مدام. یعنی خیلی به سختی می‌توانم این‌که طرف لخت است را، نادیده بگیرم. حالا آژیر شاید اغراق باشد اما حواسم جمع است.
حرف زدن درباره شرمم و این‌که برام عادی نیست با قلی خیلی خوب بود. با ماگدالنا هم در این‌باره حرف زدم. یک بار ازش پرسیدم حد لختی آدم با بچه‌هاش چیست؟ گفت که اگر توی حمام باشی در را باز کنند، نباید جیغ بکشی که آی من لختم برو بیرون. می‌توانی راحت بایستی و به سوالی که می‌پرسند جواب بدهی اما نباید این‌طوری باشد که تمام اوقات لخت مادرزاد باشی و این را برای بچه‌ها عادی کنی. طبعن اصرار می‌کرد که بدانم خیلی خانواده‌ها با هم فرق دارند و این برداشت شخصی او از تربیت بچه‌هاش است.
گفتنش آسان است. نه؟ عمل کردن بهش آسان نیست.

چالش؟ سونا
توی فرنگِ ما و خیلی فرنگ‌های دیگر، آدم لخت مادرزاد توی سونای خشک می‌رود. یعنی یک تابلویی آن‌جا هست که زده لطفن لباس شنای خود را دربیاورید، لطفن دمپایی خود را دربیاورید، لطفن با خودتان یک حوله ببرید تو که رویش بنشینید که روی چوب‌های نشیمن عرق نکنید.
من هم همان‌طوری که شما می‌دانید، خیلی کول‌تر از این حرف‌هام که نروم توی سونا. 
اولین باری که رفتم سونا، سخت‌ترین کارم این بود که به عورت مردم نگاه نکنم. تفاوت ظریفی هست. همه‌ی آدم‌ها برهنه هستند اما تقریبن هیچ آدمی به عورت آدم دیگری نگاه نمی‌کند. اگر هم دلش بخواهد یواشکی نگاه می‌کند. خیلی یواشکی. خیلی نامحسوس. برای من سخت‌ترین کار بود به عورت مردم نگاه نکردن. روز اولی که رفتم سونا به همه‌جای همه‌ی آدم‌هایی که توی آن سونا بودند نگاه کردم. اصلن توانایی خاموش کردنش را نداشتم. اصلن نمی‌توانستم فکر نکنم که با چهل تا آدم لخت نشستم یک‌جا. بدبختی‌م هم این بود که برای هیچ‌کس مهم نبود جز من.
خیلی درباره‌ش فکر کردم و حرف زدم تا امروز که برایم کمی عادی‌تر شده.
زمستان گذشته توی سونا بودیم، یک پیرمرد عجیبی بود که خیلی همه را برانداز می‌کرد. من را هم برانداز کرد، جوری که ما تو فارسی می‌گوییم یک جوری نگاهت می‌کنند انگار لختی. همان‌جور. واقعیت این بود که خب تن من هم چیزی نبود. وقتی دیدم برایم عجیب است که کسی توی سونا یادم بیاورد برهنه‌ام، فکر کردم بالاخره دوزاری‌ام در این‌باره افتاده. 
نه که همه‌جا برایم عادی شده باشد برهنگی. نه. همیشه یک چالشی هست. یک جایی که دوباره یادت می‌افتد. 
مامان قلی با دوست‌دخترهاش آخر هفته‌ی پیش رفت ترکیه. روز قبل از رفتن ما آن‌جا بودیم. من و قلی و نوربرت و فرانس نشسته بودیم و مامان قلی هفت‌هشت تا بیکینی و مایو و رومایویی را تنش کرد و جلوی ما راه رفت تا ما بهش بگوییم توی کدام از همه قشنگ‌تر است. چون می‌خواست خیلی خوشگل باشد. 
من توی خانواده‌ی خیلی راحتی بزرگ شدم اما من این صحنه را توی خانه‌ی خودمان ندیده بودم. شاید اگر استخر داشتیم دیده بودم اما نداشتیم. وقتی گفت که می‌خواهد مایوهاش را نشان بدهد، من گفتم من می‌توانم بیایم توی اتاق خوابت. گفت نه. بنشین همین‌جا. دوست دارم پسرها هم نظر بدهند. باز به چشمم آمد که چقدر این چیزها توی سر من زنانه مردانه است. 
من نسبتن همان‌جورم که توی تهران بودم از نظر برهنگی. جلوی آدم‌های زیادی نمی‌توانم لخت بشوم. نمی‌خواهم. با دوست‌های صمیمی‌مان که مرد هستند، دوست ندارم توی سونا بروم. آدم‌های غریبه برایم ابدن مهم نیستند چون بعد از سونا شاید هرگز نبینمشان.  توی استخر و آفتاب تاپ‌لس نیستم. اف‌کاکا نمی‌روم اما هر وقت با قایق از جلوش رد شویم، چشم‌چرانی را از خودم دریغ نمی‌کنم. 
الان این‌طوری فکر می‌کنم که آدم نباید به خودش زور کند این‌طور چیزها را. من آدمی هستم که دوست دارم مرزهای خودم را جابه‌جا کنم. بنابراین خیلی چیزها را امتحان کردم و می‌کنم. بعضی خوب درآمده و تکرارش کردم، بعضی نه. مهم این است که آدم حواسش جمعِ حد و مرز خودش باشد. زیاد فشار نیاورد به خودش. 
این نوشته ادامه دارد.
اینتگراسیون. دو.
هفته‌ی گذشته توی دانشگاه یک دختر ایرانی را شناختم که خیلی دختر شوخ و شنگ و قشنگی بود و هفت هشت ماه بود از ایران آمده بود. اولین چیزی که با دیدنش توجهم را جلب کرد، پیراهن تورتوری بود که تنش بود با کفش پاشنه‌دار و جوراب‌شلواری نقش و نگار دار، موهای بابلیسی و آرایش مفصل.
اولین حرفی که به من زد این بود که من چرا جوراب‌های لنگه‌به‌لنگه پا کردم. من جوراب‌های لنگه‌به‌لنگه پام نبود. بعد از اتفاقی که پارسال برای مچ پام افتاده، پام پای قبلی نشده. موقع دوچرخه‌سواری، باشگاه یا ایستادن‌های طولانی یک باند نیمه‌سختی دارم که پام را جایی که باید باشد، نگه می‌دارد و مانع تورم می‌شود. باند را بسته بودم. شلوارم روشن بود بنابراین تا زده بودمش به خاطر زنجیر دوچرخه که روغنی نشود، و باند دیده می‌شد. 
هنوز خودم را از شلیک اول جمع و جور نکرده بودم که چهل تا سوال دیگر سرازیر شد. چه کار می‌کنم؟ چه درسی می‌خوانم؟ چند وقت است وین هستم؟ چرا انگلیسی را با لهجه‌ی امریکایی حرف می‌زنم؟ مگر امریکا بودم؟ چرا انقدر یواش حرف می‌زنم؟ چرا با دیگران آلمانی حرف می‌زنم؟ بابا خارجی و الی آخر. 
گفتم جورابم لنگه‌به‌لنگه نیست. گفت چرا هست. یکیش آبی‌ست یکیش قرمز. یک لحظه احساس کردم چرا من باید جواب چنین آدمی را بدهم؟ بعد به خودم مسلط شدم. دوستش یا هم‌کلاسش یا هر کی که بود، بهش گفت که بابا چرا این‌طوری می‌کنی؟ پاش توی آتل است. گفت آها این آتل است؟ چهل بار توی یک جمله توی حرفم دوید. راجع‌به موضوعات دیگر حرف زد. بعد رو به من کرد و سوالات شخصی‌ش را تکرار کرد. این‌که من با یک آدم دیگری در آن لحظه حرف می‌زدم برایش زیاد اهمیت نداشت. توی حرف زدنش از کلی بی‌شعور و کثافت و خاک‌توسر و غیره استفاده کرد و باز تکرار می‌کنم دفعه‌ی اول بود هم را می‌دیدیم.
این نمونه‌ای‌ست که آدم زیاد می‌بیند. 
شاید از دلایلی‌ست که این پست را می‌نویسم.

چی بپوشم؟

یکی از اولین چالش‌ها برای زن‌های سابقن حجاب اجباری در داخله، در مملکت فرنگ، «چی بپوشم؟» است.
چیزی که آدم توی ایران خوب یاد می‌گیرد مانتو و شال است و اولین چیزی که آدم دوست دارد توی مملکت بی‌حجابی زمین بگذارد، مانتو و شال است. یک‌جوری که تا دو سال اول آدم حتی دوست ندارد پالتوهای بلند بپوشد بس که خاطره‌ی مانتو و هر چیز شبیه به آن مزخرف است. حتی اگر به قیمت منجمد شدن کون آدم باشد توی بادهای سوزناک زمستان سیاه وین. 
ما که توی ایران زندگی کردیم، لباس‌هامان به دو دسته تقسیم می‌شود: لباس‌های ساده‌ی زیر مانتویی و لباس‌هایی که زیر مانتو تنمان است اما قرار است به محض ورود به جایی غیر از خیابان، مانتومان را دربیاوریم و لباس قشنگه را نشان بدهیم. توی مهمانی، دور همی و الی آخر.
لباس‌های زیر مانتویی اغلب خیلی ساده‌اند. راحت و نرم و نولوکند اما قابل ارائه نیستند. لباس‌های دسته‌ی دوم اغلب شیکان پیکان هستند. 
مشکل از آن‌جایی شروع می‌شود که ما با همان کمد تهرانمان می‌آییم وین و مایلیم برویم سر کوچه سیگار بخریم. چون خیلی قشنگ هستیم، آن زیر مانتویی ها را تنمان نمی‌کنیم. پس چه اتفاقی می‌افتد؟ برای سیگار خریدن از سر کوچه، پیراهن شالالایی که عروسی دخترخاله‌مان تنمان بوده را می‌پوشیم و با آن پیراهن که نمی‌شود آرایش نکرد. یک خروار هم آرایش می‌تپانیم روی صورتمان، بعد می‌رویم دم سیگار فروشی. بعد خارجی‌ها هم که بهمان می‌رسند، می‌پرسند تو از کجایی؟ خیلی دلبرانه جواب می‌دهیم که ما گربه‌های پرشین هستیم. بعد خارجی محترم نگاهی به لباسمان می‌اندازد و می‌گوید وای من هر چی پرشین دیدم، خیلی پرنسس بوده و ما می‌آییم خانه به مامانمان زنگ زده و می‌‌گوییم که توی خارج ما، همه فکر می‌کنند ما پرنسس هستیم بس که ما خوشگلیم. آخه این اروپایی‌ها خیلی یخ و بی‌روح هستند و ما خیلی داغ و با روح هستیم.

گذشته از اغراق، یک چیزی به همین شکل با ریشترهای مختلف برای آدم اتفاق می‌افتد از نظر لباسی، می‌بینی همه‌جا لباست از همه زیادی شیک‌تر است و یک جایی دیگر آزاردهنده می‌شود. نه که من مخالف شیک بودن باشم. ابدن. من هم خوش‌لباسی را دوست دارم اما حد و حدود عزیزان من. حد و حدود. 
هستند یک عالم گربه‌های پرشین که همیشه همان‌طور شیک می‌مانند و برایشان مهم نیست که به نظر دیگران اور درسد هستند و خوش به حالشان که برایشان ناخوشایند نیست اما جناب ما که نگارنده این متن می‌باشیم، خیلی سختمان بود وقتی بالاخره دوزاری‌مان افتاد که «پرزیش پرینسسین: ملکه‌ی آریایی» لزومن تعریف نیست بلکه توی این ترکیب مقادیر هنگفتی سارکسموس خوابیده علی‌الخصوص وقتی از دهن یک آدمی هم‌سن و سالمان درمی‌آید.
در عین حال این‌که ما بلدیم خودمان را آرایش کنیم. بلدیم اگر بخواهیم خیلی شیک باشیم، یک توانایی‌ست که خیلی هم معرکه است. اگر یاد بگیریم کجا ازش استفاده کنیم، خیلی هم خوب است.
این‌که آدم چه‌طور سبک لباس پوشیدنش را عوض کند، زمان لازم دارد. این‌طوری نیست که یک دور بروی خرید، لباس‌های قبلی را دور بریزی و تمام شد رفت. لباس عروسی دخترخاله‌ی من هنوز توی کمد است و آدم دلش نمی‌آید دور بیندازتش. 
من هم قبول کردم که توی کمد خاک بخورد و خاطرات پرشینم است و باهاش کنار آمده‌ام، هر چند جا می‌گیرد توی کمد. 
زمان می‌برد تا آدم یاد بگیرد درست خرید کند. با دقت تماشا کردن، خیلی خوب است. اوایل آدم کپی می‌کند استایل دیگران را. بعد یک جایی یاد می‌گیری که چی را کجا بپوشی. 
یک جایی که کمک به ساده و شیک بودن می‌کند، این است که توی مانگو و زارا و ها اوند ام، به بخش بیسیک بروید و لباس‌های ساده پیدا کنید برای سیگار خریدن از سر کوچه. هست. باور کنید هست.
باز یادآوری می‌کنم: این تجربه‌ی من است. آیه‌ی قرآن نیست. نیایید من را بخورید. خیلی‌ها تجربه‌های متفاوتی داشتند. بعضی‌ها خیلی سریع و بنز هستند. بعضی‌ها در وطن هم همین‌جور بودند که این‌جا هستند و خیلی خوب و خفنند. بعضی‌ها دوست دارند لباس عروسی دخترخاله‌شان را همه‌جا بپوشند. آدم با آدم فرق می‌کند...
 این نوشته ادامه خواهد داشت.

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

اینتگراسیون. یک.

اینتگراسیون یک مرحله‌ی خیلی مهم مهاجرت است. مرحله‌ی تلاش برای پذیرفته شدن در اجتماع. برای تبدیل شدن به بخشی کارآمد در اجتماع. این‌که شخص خارجی نباشی که یک گوشه ایستاده و دیگران را تماشا می‌کند و با وحشت دست و پایش را تکان می‌دهد، ببیند چقدر جای تکان خوردن دارد. این‌که یک شخص خارجی نشسته در حباب نباشی که صبح تا شب قورمه و قیمه می‌خورد و ابی گوش می‌کند. نمی‌گویم که اصلن نباید این‌کار را کرد. چرا نه؟ اما نه این‌که «فقط» این کار را بکند.
اینتگراسیون در تعریف عمومی‌ش، فراموش کردن همه‌ی ریشه‌های فرهنگی و ملی نیست. اینتگراسیون پذیرفتن این واقعیت است که در جامعه‌ی دیگری زندگی می‌کنیم که خواسته‌هاش با جامعه‌ی سابق ما فرق دارد. خیلی فرق دارد. دیدن و شناختن این معیارها، تفاوت‌ها و شباهت‌هاست که ما را از پیله‌ی خارجی بودنمان خارج می‌کند و به زندگی اجتماعی سوق می‌دهد.
این میل به شناختن و شناخته شدن را ارضا کردن، این تلاش برای یاد گرفتن و قضاوت نکردن و باز بودن برای چیزهای نو در جامعه‌ی جدید، پروسه‌ی اینتگراسیون است.

اغلب ما مهاجران ایرانی یک تصور مبهمی از آداب کشور مقصدمان داریم وقتی که مهاجرت می‌کنیم ولی این تصویر خیلی نیاز به اصلاح دارد. اینتگراسیون اصلاح این تصویر و اضافه کردن معیارهای جدید است. 
قبل از آمدنم به وین مثل خیلی مهاجران دیگر، اصلن به این چیزها فکر نمی‌کردم. اصلن مسئله‌ام نبود که اروپا چه‌جوری‌ست. من باید چه جوری باشم. بیشتر فکر می‌کردم به این‌که چی بپوشم و چی بخورم و دانشگاه چه‌جوری‌ست. طبعن یک تصور عوامانه‌ای هم از این‌که اروپایی چه‌طور هستند، داشتم. خیلی کمرنگ. خیلی مبهم.

توی ایران هر کس کار محیرالعقول اجتماعی انجام می‌دهد یا انجام می‌داد، بهش می‌گفتند که شما دیگر اروپایی شدید. هر چیزی که توی جامعه ما بهش عادت نداشتیم اروپایی بود. مثلن می‌آمدند می‌گفتند فلانی که زن و شوهرند رابطه‌شان سر و ته باز است. یعنی اجازه دارند حین این که با یکی مزدوجند، آدم‌های دیگری را بشناسند و الی آخر. بعد در این لحظه‌ی ملکوتی بود که یکی می‌گفت، بعله این‌ها خیلی اروپایی شدند. اروپایی شدن هم «خیلی» و «کم» داشت. بعضی‌ها یک کمی اروپایی بودند، بعضی‌ها بیشتر. 
مثلن صراحت در ابراز عقیده، نه گفتن، دنگی حساب کردن و تعارف نکردن، خوب رانندگی کردن یا شما بخوان مست رانندگی نکردن، این‌ها مظاهر اروپایی شدن بود. خیلی چیزهای دیگر هم بود اما من خب همه را یادم نیست. این‌ها چیزهای آزاردهنده‌ای‌ست که خیلی بالاست و یاد این مسئله که می‌افتم اولین مثال‌هام هستند.
آدم خودبه‌خود این‌ها را جذب می‌کند چه بخواهد چه نخواهد. من هم توی سال‌های سال زندگی کردنم در ایران، ناخودآگاه این‌ها را اروپایی شدن می‌دانستم بس که دیده یا شنیده بودم. مثال‌های جزیی‌تر هم هست. مثلن آدم‌های اروپا زندگی‌کرده را که توی تهران می‌دیدم، مدام از خورشید حرف می‌زدند. آن‌هایی که بعد از سال‌ها اروپانشینی، برگشته بودند. می‌گفتند یک دلیلش آفتاب است. برای من خیلی حرف بیخودی بود. نمی‌فهمیدم چرا آفتاب برایشان انقدر مهم است. به نظرم خیلی لوس بودند. به نظرم این‌طوری بود که چرا توی تهران انقدر کم باران می‌آید؟

حالا بعد از چهار سال، یک چیزی را می‌دانم و آن این است که باید مرزهای موضوعی که ازش حرف می‌زنیم را تنگ‌تر کنیم تا درباره‌ی یک چیز واقعی و تجربه‌مان بتوانیم حرف بزنیم. این کلی‌گویی را باید کنار گذاشت. این اروپایی‌ها فلان و بهمان، شروع کردنِ غلطِ یک جمله است.


من میل دارم از پروسه‌ی شخصی‌م در مواجهه با این‌جای اروپا (وین، اتریش) که هستم، بنویسم. از روند اینتگراسیون برای شخص من که نه تجربه‌ی جامع و کاملی‌ست، نه تمام شده، نه خیلی علمی و هدفمند به این‌جایی رسیده که الان هست. 
منتها من فکر کردم خودم همیشه نه از روی دستورالعمل‌ها که از روی نگاه کردن به تجربه‌های شخصی دیگران، یاد گرفتم.
اوایل خجالت می‌کشیدم از هیجانی که اولِ مهاجرت از دیدن و تجربه و شناخت این همه چیزِ جدید، بهم دست داده بود. گاهی هم از دستم در رفته بود و هیجانم، شما بخوانید ندید بدیدی‌ام را نوشته بودم. الان قبول کردم که حق داشتم هیجان‌زده بشوم. چه اشکالی دارد؟ علم غیب که نداشتم. ندیده بودم...
یک چیز خوبی که آدم باید یاد بگیرد این است که همه‌چیز را دیدن و دانستن، طبیعی نیست. این‌که ما یک چیزی را ندیدیم تا به حال و دیدنش هیجان‌زده‌مان می‌کند، اشکال ندارد. 

خیلی فکر کردم چه‌طوری باید وبلاگ‌نویسی را ادامه بدهم. توی یک ماه گذشته که تند و تند نوشتم، یک حسی دوباره بهم برگشته. منتها باید جهتش بدهم که بتوانم ادامه بدهم.  
نمی‌دانم من کم درباره‌ی اینتگراسیون خواندم یا کم در این‌باره به فارسی نوشته شده است. چیزهای شخصی که من خوانده‌ام، اغلب نوشته‌های خشمگینی از سایر هم‌وطنان است که آدم‌های در مسیر اینتگراسیون را متهم کردند که خودشان و فرهنگشان را فراموش کردند و در ولایت مقصد ذوب شدند. 
اگر هم مطلب به اصطلاح علمی نوشته شده، در بهترین حالت ترجمه‌ی مدخل ویکی‌پدیا به فارسی و غالب کردنش به عنوان مقاله‌ست. بعد اگر آدم به مدخل اینتگراسیون توی ویکی‌پدیا برود، فارسی ندارد. چرا؟ هیچ‌کس نمی‌داند. 

اوایلی که تدریس را شروع کرده بودم توی هنرستان، یک بار نیاز بهم گفت «زکات علم نشر است.» این را من هیچ‌وقت یادم نرفت. حالا در آستانه‌ی پنجمین سال مهاجرت، تصمیم گرفتم از علمم که نه، علمی نیست اما از تجربه‌ی شخصی اینتگراسیون بنویسم. 
 این بود انشای من.


 

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

Conchita Wurst

 اتریش توی مسابقه‌ی یوروویژن دوهزار و چهارده برنده شد. کونشیتا وورست خواننده‌ی اتریشی‌ست که خیلی معیارهای ظاهر استاندارد را توی بیزنس‌شو عوض کرده. قشنگی فامیل هنری‌ش این است که وورست دو تا معنی دارد یکی سوسیس. توضیح ندم چرا و دومین معنی وورست نامهم! است. خودش می‌گوید برای این‌که اهمیت ندارد از کجا آمده. مرد است یا زن. ریش دارد یا ندارد. اسم آهنگی که انتخاب کرده بود که بخواند: برخاستن مثل یک ققنوس است که شدیدن با همه‌چیزش جور در می‌آید. یعنی تو احساس می‌کردی که آهنگی که می‌خواند یک ربط خوبی به جوری که هست و بوده، دارد. توی آهنگ می‌خواند که بعد از تبدیل شدن به چیزی که هست مثل یک ققنوس از آتش برمی‌خیزد و توی این لحظه روی سن عظیم کپنهاگ دو تا بال آتشین پشتش باز می‌شود. خیلی هیجانی و جالب. من هر وقت اینجاش را می‌بینم یاد جعفر توی علاالدین هم میافتم که تبدیل به آتش می‌شد از خشم. کلن به خاطر صورت کشیده‌ش به نظرم خیلی شکل جعفره. روم سیاه. 
از شوخی گذشته، ویدئوش را خودتان تماشا کنید. بعد هم به من بگویید موهای شما هم سیخ شد یا این‌که من چون سه چهار سال است این آدم را دنبال می‌کنم برایم خیلی احساساتی بود تماشا کردنش.
اتریش خیلی کشور کوچکی‌ست. آخرین باری که یوروویژن را برده سال شصت و شش بوده. برای کل کشور خیلی موفقیت بزرگی‌ست و نه تنها این، که کونشیتا به‌خاطر ظاهرش، نماد پذیرش از طرف جامعه است و اتریش خیلی خوشحال و مفتخر است که چنین شخصی را به مسابقه فرستاده. همه خیلی از خودشان راضی هستند که چنین شرایطی پیش آمده. 
یک عده می‌گویند که علتی که خیلی کشورها امتیاز زیادشان را به اتریش دادند برای این تظاهر (نه به معنی تظاهر بی پشتوانه، بلکه به معنی نشان دادن) به آزادی‌گرایی جنسی بوده. به نظر من مسلمن این هم دلیل رای‌ها هست اما کونشیتا بهترین صدا را ندارد اما خیلی درست آواز می‌خواند. هر دلیلی که داشت ما دیشب خیلی خوشحال شدیم که اتریش برنده شد. 
حالا سال آینده یوروویژن توی وین است. یک عده هم غر می‌زنند که این برد کونشیتا خیلی برای اتریش گران تمام شد چون سال دیگر باید شو را برگزار کند و هزینه‌ش، چیزی حدود سی میلیون یورو است. 
اما به ما چه که گران می‌شود. ما دوست داریم برویم. حتمن بلیط‌ها هم خیلی گران خواهد بود اما خب این اتفاق ظاهرن برای اتریش هر پنجاه سال یک‌بار می‌افتد، برای همین آدم باید استفاده کند. 
برای من اولین بار دیدن کونشیتا خیلی غریب بود. یک مردی با ریش به آن سیاهی و پیراهن‌هایی مثل زن‌های جیمز باندی. ترکیبی بود که پذیرفتنش به عنوان زیبایی برایم دشوار بود. بعد بیشتر درباره‌ش خواندم. ویدئوهای قدیمی‌ش را نگاه کردم و کم‌کم ازش خوشم آمد. از جوری که لوس و دلبر و باهوش است ، آدم نمی‌تواند نادیده‌ش بگیرد. 
بعضی‌ها می‌گویند کونشیتا اگر ریش نداشت، هیچ‌کس صداش را گوش نمی‌داد. به نظر من مهم هم نیست. مهم پکیجی‌ست (سلام کیوان) که کونشیتا ارائه می‌دهد.

۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳

تنکس تو اکدمی
آقا چیزه، ما بُردیم.
مرسی لنا. مرسی گروهان منصفانه. مرسی گلابیا. از تک‌تکتون ممنونم. خیلی خوش گذشت باهاتون. مرسی که حوصله کردید، مرسی که هر روز رای دادید.
مرسی که بودید و هستید. (نگارنده احساساتی می‌شود) من گاهی یادم می‌رود چه آدم‌های مهربان و محکمی دور و برم دارم.
مرسی یادم آوردید که هستید. دوری یک توهمی از تک‌افتادگی به آدم می‌دهد. حواست که نباشد، به همه‌جا سرایت می‌کند. برای من بهترین بخشش دیدن دوباره‌ی آدم‌های قدیمی‌م بود که هستند کنارم. هر چند ساکت. 
بعد هم به قول رایمن حالا می‌توانم با خیال راحت برگردم به وبلاگ‌ننوشتن‌م.
نه.
یک حالتی دارد وبلاگ نوشتن برای من که وقتی موتورش روشن می‌شود، همه‌چیزهایی که برایم اتفاق می‌افتد به صورت تئوری پست وبلاگ است. خیلی هم حالت ناخوشایندی برای اطرافیان نزدیکم است اما چه کنم؟ این حالت را دوباره دارم. شاید شور این جریان است. نمی‌دانم. به هر حال موتورم روشن شده. 
سر ناهار قلی گفت لاله تو از من می‌نویسی، مثلن چی می‌نویسی؟
 گفتم ها؟ چی؟ من؟ ها؟

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۳

مرکزالجهانیانِ مخفی
من یک خاصیت بدی که دارم این است که گاهی فکر می‌کنم از آسمان افتادم و هیچ‌کس تا حالا مثل من از آسمان نیفتاده. مطمئنم اگر بچه بزام از آن مادر‌ها می‌شوم که فکر می‌کنند از کون بچه‌شان شهد و شکر می‌ریزد و فکر می‌کنم اولین و آخرین زنی هستم که زاییدم و هیچ بنی‌بشری این‌گونه نزاییده که من. وقتی عاشق می‌شوم فکر می‌کنم احتمالن تا به حال هیچ‌کس به چنین کیفیتی هیچ‌کس دیگر را دوست نداشته. کلن مدام در این توهمم که من خیلی تجربه‌ی منحصربه‌فردی از جهان هستی دارم. خیلی هم مسئله درونی و شخصی‌ست برایم. گاهی هم با یک حال معنوی خاصی مخفی‌ش می‌کنم اما آن‌جا هست. مثل انرژی، فقط از صورتی به صورتی دیگر تبدیل می‌شود.
بارها هم مثال نقضش را می‌بینم که این‌طور نیست. که تجربه‌ی من خیلی متفاوت از سایر آدم‌ها نیست اما فایده ندارد.
آدم دوست ندارد قبول کند که مثل دیگران است. که حتی جز دیگران است.
عمو رضا همیشه می‌گفت یک سری آدم‌ها فکر می‌کنند که مختصات صفر و صفر جهان هستی هستند. انگار نمی‌دانند چیزهای بزرگ‌تری از آن‌ها هم وجود دارد.
من همیشه وقتی این را می‌گفت فکر می‌کردم با من است. بهم بر هم می‌خورد توی سر خودم. اما کاری نمی‌توانستم بکنم. چند روزی یادم بود که صفر و صفر جهان هستی نیستم اما باز دوباره یادم می‌رفت. 
جالب این‌جاست که وقتی یادم می‌افتاد که با یک آدمی مواجه می‌شدم که از آن دسته بود که خودش را مبدأ می‌دانست و یادم می‌افتاد که بابا تو هم مبدأ نیستی برادر (پنج بار نوشتم "که"). بعد فکر می‌کردم چه رفتار مزخرفی دارد. بعد به محض قضاوت دیگران فکر می‌کردم که خب خودم هم که همینم و تازه بدتر هم هستم چون خیلی عمیق شده این خاصیت در من و مثل گنج قایمش هم می‌کنم.
آدم خودبه‌خود شباهت‌ها را سوا می‌کند.
این حالت یک چیزی شبیه این است که وقتی پژو داری، توی خیابان داری رانندگی می‌کنی، فکر می‌کنی خدایا انگار "همه" پژو دارند. بعد فکر می‌کنی حالی که من از پشت فرمان بودن دارم، همه‌ی این آدم‌ها مشابهش را دارند.
جایی که خودم به خودم رضایت می‌دهم، آن‌جاست که فکر می‌کنم من حواسم هست که چه آدم مزخرفی هستم گاهی و این آگاهی به خودخواهی خودم بهم این اجازه را می‌دهد که وقتی آدم‌هایی که فکر می‌کنند صفر و صفر مبدأ هستند و نمی‌دانند که نیستند، را می‌بینم به خودم می‌گویم خب لاله اقلن تو می‌دانی مشکل کجاست. 
اما فایده ندارد این که بدانی مشکل کجاست. یعنی گاهی آدم هی می‌خواهد خودش را راضی کند که من می‌دانم مشکل کجاست، پس من یک قدم جلو هستم اما خب بالاخره بعد از سال‌ها دانستن این‌که مشکل کجاست، آدم باید یک کاری هم برایش بکند دیگر. 
پس این‌بار درباره‌ش یک پست خودزنانه می‌نویسد و توی وبلاگش منتشر می‌کند تا دفعه‌ی بعد که یادش افتاد آدمی‌ست که فکر می‌کند مرکز جهان است در حالی که نیست. از بعد از انتشار این پست مرکزالجهانی به ناخودآگاه مهاجرت کرده تا دفعه‌ی بعد که یکی دوباره پژو داشته باشد.

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

We assume others show love the same way we do and if they don't, we worry it is not there.

یک. ما دو تا نفری یک لپ‌تاپ قراضه داریم و یک کامپیوتر ثابت. لپ‌تاپ دوتامان ویندوز و کامپیوترمان مک است. لپ‌تاپ ما بالا می‌آید وقتی به محض بیدار شدن روشنش کنی، بعد بری مسواک بزنی و دوش بگیری. کامپیوتر لازم ندارد آدم دوش بگیرد و فقط مسواک بس است. 
من طبیعتن مک دوست دارم. قلی هر وقت می‌نشیند پای مک یک‌ریز نق می‌زند چون همه‌ی شرت‌کات‌هایی که بلد است غلط کار می‌کند یا کار نمی‌کند. معتقد است سیستم ایمیل مک، ایمیل‌هاش را می‌خورد و یک سری اعتقادات خرافی دیگری هم در این‌باره دارد که من حوصله ندارم بنویسم. اما همه‌ی این‌ها دلیل نمی‌شود که نخواهد پشت مک بنشیند چون جایش روی میز تحریر بهتر است. سریع‌تر است و از آن مهم‌تر صندلی خوبه اغلب آن‌جاست. این است که وقتی دوتامان خانه‌ایم، دائم در حال مسابقه‌ایم که کی مِلوتر، طوری که به نظر نیاید، پای کامپیوتر بنشیند. همه‌ی ما خوب می‌دانیم که هر کی اول نشست پای کامپیوتر تا شب خوشبخت بوده و آن دیگری مجبور می‌باشد که لپ‌تاپش را روشن کند و دوش بگیرد. 
روزهایی که یکی‌مان خانه نیست، روز خوشی‌ست. هیچ لازم نیست سیاست‌مدار باشی که مک مال تو باشد. امروز از آن روزهاست.
دو. خرده‌جنایت‌های زناشویی را بهتر می‌فهمم. این‌که یک نفر را خیلی دوست داری در عین حال می‌توانی کله‌ش را هم بکنی. 
دلم کمی برای زندگی کردن با زن‌ها تنگ شده. همیشه زن‌ها به من کمک کردند نرم‌تر باشم، مهربان‌تر باشم، حتی خوشگل‌تر باشم. الان خیلی زن‌های کمی نزدیکم دارم. نا که رفته، دلم برای بودنش تنگ می‌شود. نه که کار خاصی بکنیم ولی خوب بود که بود. الانم با هم خیلی حرف می‌زنیم اما دو ساعت جبر جغرافیایی داریم. تلفن چیز چرتی‌ست کلن.
خوبی زندگی جدید این است که خیلی ورزشی‌تر از هر زمانی توی زندگی‌م هستم. همه‌جا با دوچرخه می‌روم. اغلب اسنیکر پام است. نگرانی‌م این است که صاحبخانه گفته اجازه نداریم دوچرخه‌هامان را توی راه‌پله بگذاریم و روی تابلوی اعلانات عکس دوچرخه‌ی من و اینس را زده. دوتامان از این دوچرخه‌هایی داریم که دوچرخه‌ی شهر است. پانزده تا بیست کیلو وزن دارد و ما هیچ علاقه‌ای نداریم بکشیم تا حیاط پشتی ببریمش. اما صاحبخانه دندان‌گرد اتاق دوچرخه را کرایه داده و ما باید یا دوچرخه‌ها را توی خیابان بگذاریم که معنی‌ش این است که یک روز صندلی‌ش را می‌دزدند، یک روز چرخش را، دفعه‌ی قبل یکی پیچ تنظیم صندلی دوچرخه‌م را دزدیده بود. یعنی یک آدم‌هایی پیچ‌دزدند. در این حد. یا باید پنجاه پله دوچرخه‌های بیست کیلویی را بالا پایین ببریم و در حیاط پشتی فیکس کنیم که به دندان‌گردی ایشان لطمه نخورد. خدای نکرده ظاهر آپارتمانمان هم نباید خدشه‌دار شود با دوچرخه‌های ما توی راه‌پله. گیری کردیم.
سه. هر وقت از گرافیک پول درمی‌آورم، فکر می‌کنم دوباره آدم جالبی شدم. اخیرن خیلی احساس جالبی می‌کنم. یک سازی کوک کردم، فرداس که صداش دربیاد. (فردا در این‌جا استعاره بوده از آینده و هنوز یک کمی طول می‌کشد اما به زودی) بعد از این همه مدت بالاخره آدم‌ها بهم اعتماد می‌کنند با پروژه‌هاشان. یک‌طوری شده که به یکی باید بگویم صبر کن یک پروژه‌ی دیگر توی دستم است. خیلی جالب و مهم و خارجی. خوشحالم.
چهار. نکند اندوهی سر رسد از پس کوه؟
پنج. چرا می‌ترسم خوشحال باشم؟ نمی‌دانم. گمانم یک خاصیت فرهنگی‌ست. همیشه یک نگرانی ته دل ما هست انگار.
مثلن توی ایران وقت خداحافظی به هر کی از در بیرون می‌رود می‌گویی مواظب خودت باش. خیلی هم توی ایران چیز عشقی، عادی و مهربانانه‌ای‌ست. منم به عادت مدت‌ها به قلی می‌گفتم مواظب خودت باش. یک روز دم در بهش گفتم مواظب خودت باش. داشت در را می‌بست. برگشت تو. من توی آشپزخانه بودم. آمد پیشم گفت لاله نگام کن. نگاش کردم. گفت انقدر نگو مواظب خودت باش! انگار بیرون یک چیز خطرناکی منتظر من است یا قرار است من که از در بیرون می‌روم یک اتفاق بدی بیفتد. من همیشه مواظب خودم هستم. لازم نیست تو به من بگی. گفتم ئه! خب باشه. 
این‌جوری...
شش. شما که می‌دانید منظورم چیه. مواظب خودتون باشید.