۲ تیر ۱۳۹۳

اینتگراسیون، پنج
یکی از چیزهایی که اخیرن خیلی چشمم را گرفته و با خودم که فکر می‌کردم، به نظرم از موارد قابل توجه اینتگراسیون است، آشنایی با رژیم و دولت و سیاست‌های کشوری‌ست که آدم تویش زندگی می‌کند. بارها وقتی داریم صحبت می‌کنیم، میان نسل مهاجر جدید (من با نسل مهاجر قدیمی آمد و شدی ندارم) یک بی‌توجهی غریبی به جامعه و این‌که توی این کشور چه می‌گذرد می‌بینم. 
اگر بپرسی اسم رییس جمهور و یا حزب حاکم توی مجلس چیست نمی‌دانند. 
خیلی که خوب باشند، بلدند که یک نماینده‌ای درباره‌ی قوانین کار مهاجرها فلان چیز را گفته. اغلب اخبار منفی. این‌که نمایندگان کشور میزبان همه‌شان فاشیست و راسیست هستند. اظهارنظرهایی که آدم دوست دارد سرش را بکوبد به سنگ از شدت تعمیم. اگر دو تا سوال بپرسی، که دقیق‌تر بفهمی، می‌بینی که یک چیزی را گذری سرتیتر یک جایی خواندند یا شنیدند اما اصلن گوش نکردند که بقیه‌ش دقیقن چیست. 
مثلن فصل انتخابات است، زمین و زمان دارند درباره‌ی انتخابات حرف می‌زنند، طرف را می‌بینی، یک حرفی سر زبانت است در این‌باره، بعد واکنش؟ هیچی. می‌پرسد انتخابات چی هست حالا؟ بعد اگر اشتباهی تعجب کنی که نمی‌داند، می‌گوید حالا مگر ما حق رای داریم که باید بدانیم چه حزبی انتخاب می‌شود یا حرفشان چیست؟
بعد تو لال. 
بله من هم می‌دانم. ما توی اروپا حق رای نداریم. اما حداقل می‌شود بدانیم که دور و برمان دارد چی می‌گذرد. عجیب است.
صحبت هم که در این‌باره می‌شود، نفر اول. در همه‌ی بحث‌ها می‌خواهیم شرکت کنیم. منتها ملت که دارند، درباره‌ی سیاست واردات  حرف می‌زنند، ما بحث را می‌کشیم به مهاجرها. بابا این ملت دارند درباره‌ی واردات و اقتصاد حرف می‌زنند. یک ریز دوست داریم از خودمان حرف بزنیم. بعد هم برایمان عجیب است که خارج از دایره هستیم.
آدم نمی‌تواند به هیچ موضوعی علاقه نشان ندهد جز چیزی که برای خودش منفعت دارد، بعد فکر کند وارد حلقه‌های دیگر اجتماع می‌شود. برای من هم حقوق مهاجرها مهم است. برای من مهم است که به‌طور رسمی دانشجو جماعت اجازه‌ی کار بیش از بیست ساعت توی هفته ندارد اگر خارجی باشد. برای من هم مزخرف است که فکر می‌کنم دارم توی یک کشوری وارد دهه‌ی سی می‌شوم که بیمه بازنشستگی‌م به درد لای جرز می‌خورد اما این‌که هر جایی بنشینم فقط و فقط در این‌باره حرف بزنم هم راهش نیست. 
غرهام را زدم. 
پیشنهادم چیست؟
مثلن برای من یک راهی که با اتریش امروز و غیر ویکی‌پدیایی آشنا شدم، تماشای برنامه‌ی ویلکمن استریش بود. این برنامه یک برنامه انتقادی و در عین حال کمدی‌ست که درباره‌ی سیاست و ورزش و جامعه و موزیک و فرهنگ است. هفته‌ای یک‌بار سه‌شنبه‌ها گوش می‌کنی که چه چیزی دارد توی این مملکت اتفاق می‌افتد. در عین حال انتقاد تیز و بی‌رحمانه‌ای به همه چیز می‌شود. موزیک خوب معرفی می‌شود. ورزشکار، هنرپیشه، نویسنده و هنرمند و یواش یواش یاد می‌گیری که مرتضی ممیز اتریش کی هست.
مسلمن توی سلیقه‌ی آدم هم تاثیر می‌گذارد یک چنین چیزی اما مهم برداشتن قدم‌های کوچک است. اول آدم اطلاعات جمع می‌کند، بعد اطلاعاتش را غربال می‌کند. یک چنین برنامه‌ای امام ما نمی‌شود اما راهنمای خوبی‌ست. یک نقطه‌ی شروع است.
پیشنهاد بعدی‌م تماشا کردن استندآپ کمدی‌های آن کشور است. هم می‌خندیم، هم زبانمان بهتر می‌شود، هم درباره‌ی طبع طنز مردمان دیگر، یک چیزی یاد می‌گیریم. 
در نهایت هم روزنامه و مجله‌ی تخصصی خواندن. نه که برداریم از روی روزنامه‌ی درپیت توی مترو، طالع ماهیانه را بخوانیم، فکر کنیم که روزنامه می‌خوانیم. نه. درست روزنامه بخوانیم. بفهمیم مسائل روز کشورمان چیست. حضور داشته باشیم جایی که زندگی می‌کنیم. جنبش‌های ایران را از فیسبوک رهبری نکنیم. به جاش توی مکانی که زندگی می‌کنیم، کمی واقعن، دل‌به‌کاربده، زندگی کنیم.

۲۷ خرداد ۱۳۹۳

ساکر برای ناساکرها
رفته بودیم ووک فوتبال ببینیم. جایی که ما بودیم، دو سه تا نیجریه‌ای بودند، یک عالم دانشجوی ایرانی بودند، یک سری اتریشی نخودی و طبعن من بودم که خودم را بسته بودم به آرش که خودش را بسته بود به بچه‌های فنی که خیلی هم بچه‌های خوبی بودند و من انگار افتاده بودم یک جای وین که تا حالا نبودم. در حالی که همه‌چیز دو کوچه‌آن‌ورتر از خانه‌مان بود. 
من دوست‌هایی که فنی بخوانند، توی ایران هم کم داشتم. فنی نهایتن معماری بوده که یک ماجرای دیگر است در مقایسه با بچه‌های فنیِ فنی. کلن انگار یک سرزمین دیگری‌ست.
دو سه تا دختری بودند مثلن هجده تا بیست ساله، با صورت‌های رنگ شده و پرچم، جز دسته‌ای که وسط پرچمشان ایران نوشته. بعد هر بار که دست این دروازه‌بان خوشگلمان می‌خورد به توپ این‌ها جیغ بنفش می‌کشیدند. هربار پای قوچان می‌خورد به توپ جیغ بنفش می‌کشیدند. بعد مثلن کرنر که می‌گرفتیم دم دروازه ساکت بودند آبجو می‌خوردند. هیچ خوشحالی خاصی نمی‌کردند.
یکی از این بچه‌هایی که پیش ما نشسته بود، داشت از عصبانیت از دست این دخترها خفه می‌شد. می‌گفت چرا انقدر جیغ می‌زنند؟ آبرومان را بردند (چون همان‌طور که می‌دانید آبروی ما همیشه دست اشخاص دیگری‌ست). ببین پسر نیجریه‌ایه چطور نگاهشان می‌کند؟
یک پسر نیجریه‌ای هست که گارد کلاب ووک است و خیلی سیکس‌پک و قشنگ و کلاهی است. قبلن هم دیده بودمش. نمی‌دانستم نیجریه‌ای است اما خب حالا می‌دانم. بعد پسره تنهایی برای همه چیز خوشحالی می‌کرد. تمام بازی را ایستاده تماشا کرد. 
بعد این رفیق بغل ما می‌گفت وای الان دارد طرفدارهای ایران را مسخره می‌کند که برای هر چیزی انقدر جیغ می‌زنند. 
 از دید من اما او هم دلش می‌خواست تنها نبود و چند نفر بودند که باهاش جیغ می‌کشیدند.
اولش هی دلم می‌خواست به این دوست عصبانی‌مان بگویم شل کن. بابا این دخترها هم این‌طوری دوست دارند فوتبال ببینند. شاید دیروز از تهران آمدند، احتیاج به هیجان در محیط عمومی دارند. شاید قوچان پسرخاله‌شان است و این‌ها خیلی مفتخرند. شاید اصلن لازم دارند خودشان را تخلیه کنند... طبیعتن عذاب وجدان خواندن پست کسرا هم با من بود که عصری می‌توانم بروم توی یک باری بنشینم و فوتبال تماشا کنم. بعد فکر کردم خب دوست دارند خوشحالی کنند. مگر ما پلیس برای چی جیغ بزنیم، برای چی جیغ نزنیم، هستیم؟ گیرم اولین بازی بی گل خسته‌کننده.
بعد ول کردم. فکر کردم حالا من مگر پلیس شل کردن هستم؟ والا. دلش نمی‌خواهد شل کند.
من قبل از این‌که بروم ووک، تلویزیونم توی خانه روشن بود. بعد گزارش‌گر داشت می‌گفت که بعله بازی بعدی ایران و نیجریه‌ست. بعد با یک دلخوری که باید به هر حال این بازی را هم گزارش کند، گفت خیلی هم اسمش هیجان‌انگیز نیست که حالا فکر کنی وای باید بازی این دو تا را تماشا کنی اما ببینیم این دو تا کشور چه کشورهایی هستند. بعد تهران و بازار و و تظاهرات روز قدس و بیست و دوی بهمن را نشان داد و از تورم گفت و برنامه اتمی و این که الان تیم توی وین است، این جاهاش بود که من با سرخوردگی تلویزیون را خاموش کردم.
بعد فکر کردم تلویزیون ایران اگر بود الان داشت چه جوی می‌داد به این بازی. این بود که فکر کردم لااقل با چند تا ایرانی بازی را تماشا کنم که تنهایی مجبور نباشم گوش کنم که چی شد.
بعد رفتم ووک. چون آرش گفته بود که می‌رود ووک. رسیدم کلی آدم. خوش برخورد. با لبخند. به قول آرش همه از دم دکتر.
بعد یکی از این بچه‌ها ادای گزارش خیابانی را در می‌آورد. انقدر قشنگ. انگار خود خیابانی دارد گزارش می‌کند. ریسه می‌رفتیم از خنده. خیلی بهتر شد که رفتم. یکیشان می‌گفت ما ابرار ورزشی هستیم، آن دخترها مجله‌ی زرد هستند که نوشته کی با کی ازدواج کرده، کی چند تا بچه دارد.
تمام که شد یک زن و شوهری که تا به حال من را ندیده بودند و نمی‌شناختند، دعوتم کردند که به خانه‌شان بروم با یک سری آدم دیگری. رفتیم. هر و کر. پیرهن‌های تیم ملی تنشان بود. دخترها لاک پرچمی زده بودند. من از در خانه که رفته بودم بیرون، دیدم لاک‌هام خیلی زشت شده. نصفش رفته بود. بعد این خوشگل‌ها این‌جوری مجهز و بامزه.
من خیلی سختم است آن‌جور باشم که آن‌ها هستند. آن‌ها خیلی راحت بودند آن‌جوری که بودند.
خوب است گاهی آدم از دنیای خودش خارج شود.
یک خورده با هم راجع به طراحی لباس تیم ملی حرف زدیم که آخر شده. بعد یکی گفت که خواسته پیراهن تیم ملی را سفارش بدهد، پیراهن صد یورو همچین چیزی بوده. بعد توی تهران تقلبی را خریده بیست و پنج هزار تومن. 
دیرتر ساعت یک این‌ها بود که خداحافظی کردم. بین کله‌پاچه و آب‌گوشت، کله‌پاچه را تصویب کردند که قبل از بازی آرژانتین دور هم جمع شویم، بخوریم. بعد من یادم افتاد وین نیستم در حالی که دارم با شور و شوق در رای‌گیری شرکت می‌کنم. 
آمدم خانه. شنگول. 
امروز قلی برمی‌گردد بالاخره. 
با کمک آمبولانس فسنجون، یعنی نا، دارم برای اولین بار فسنجون می‌پزم. 

۲۳ خرداد ۱۳۹۳

Georientate


بازی گئورینتیت، آنلاین شد. شش ماه تمام است که دوست دارم این جمله را توی وبلاگم بنویسم بس که ذوق داشتم که معرفی‌‌ش کنم. گئو حاصل تلاش اشتفان و فرانس، دو تا از نِردترین آدم‌هایی‌ست که توی زندگی‌م شناختم و باهاشان کار کردم. 
کانسپت این بازی حدود یک سال پیش متولد شد و یک روز فرانس آمد سراغ من که آیا حاضرم برای بازی آیکون‌های داخلی را طراحی کنم؟ 
این اولین تجربه‌ی طراحی اپلیکیشن بود برای من. اما کار کرد. همه‌چیز خیلی ریز است وقتی آدم اپلیکیشن طراحی می‌کند. این اولین چالش است که یک چیزی طراحی کنی که در ابعاد به این کوچکی گویا، قشنگ و قابل درک باشد.ساعت‌ها پای کامپیوتر بودن و طراحی کردن، بعد از مدت‌ها خیلی حس خوبی بود. هرچند کمردردم کمی برگشت اما می‌ارزید.
تماشای رشد کردن گئو از ایده تا امروز که توی اپ‌استور قابل دانلود است، یک پروسه‌ی خیلی خوشایندی بوده و هست. 
بازی گئو در واقع یک کوئیز جهت‌یابی جغرافیایی‌ست. برای آدم‌هایی که جغرافی‌شان خوب است خیلی جذاب است. برای آدم‌های که جغرافی‌شان بد است هم خیلی کمک‌کننده‌ست. 
من زیاد توضیح نمی‌دهم که بازی چه‌طوری‌ست. بازی برای آی‌دیوایس‌هاست فعلن. مجانی‌ست و آدم می‌تواند تنهایی یا با آدم‌های رندم یا دوستانش بازی‌کند. 
خودتان بروید کشف کنید. به من هم فیدبک بدهید.

۲۰ خرداد ۱۳۹۳

یک لحظه‌ای در زندگی آدم‌های سردردی هست که آدم می‌فهمد سردرد تمام شده. سرت را تکان می‌دهی و انگار مغزت دیگر مذاب نیست. این مغز مذاب هم یک حالتی‌ست که آدم‌های سردردی می‌دانند چیست. بعد آن لحظه‌ی خوب می‌آید که سردرد دیگر نیست. انگار دنیا را به آدم دادند. زمان گرفتم، توی دو روز گذشته بیست ساعت سردرد داشتم. 
الان که این را دارم می‌نویسم سرم درد نمی‌کند. همه‌ی کارهای امروزم را کنسل کردم. فقط به مامانم زنگ زدم که بگم تولدت مبارک. یکی در میان تلفنش زنگ زد. توی مود تولد نبود. گفت بانک پارسیان و پاسارگاد هم علاوه بر من تولدش را تبریک گفتند. گفتم بابا چی؟ گفت اون که معلومه. مامانم سی و یک سال از من بزرگ‌تر است. من اگر بخواهم انقدر که مامانم از من بزرگتر است، از بچه‌م بزرگ‌تر باشم باید امروز بچه‌دار شوم.
روند سیال ذهنم گرفته.
امتحان دارم. یک کار سرامیکی باید درست کنم که در حد اتود است و کار خیلی بزرگی‌ست. بیست روز وقت دارم. انگیزه ندارم توی کارگاه بنشینم. عوضش خانه را جارو زدم و ظرف‌های را شستم و لباس‌ها را شستم. تمام جیب‌های قلی را گشتم، بس که همه‌ش توی جیب‌هاش دستمال کاغذی جا می‌ماند. بعد لباس‌ها را که از توی ماشین درآوردم، دیدم توی جیب شلوارکم دستمال کاغذی بوده. کثافت زده بود به همه چیز. اول فکر کردم باز توی جیب او، یک چیزی از نظرم جا مانده. بعد دیدم خودم بودم. انقدر تمرکز کرده بودم که همیشه توی جیبش دستمال کاغذی‌ست، جیب‌های خودم را نگاه نکردم.
دیشب از سر کار که آمدم، دیدم تمام چراغ‌های خانه از آشپزخانه تا اتاق خواب روشن است. بعد از یک ماه که از ماجرا گذشته، دیشب اولین شبی بود که توی خانه تنها مانده بود. اول تا از در رسیدم، فکر کردم آخر چرا همه‌ی چراغ‌‌ها روشن است؟ با غر وارد خانه شدم. بعد دو زاری‌م افتاد. نمی‌خواستم بهش فشار بیاورم که تنها بماند. خوشحالم خودش انجام داد این کار را. یک ماه تمام بود که هیچ هیچ هیچ شبی تنها نمانده بود. 
دو روز دیگر باید پنج روز برای پارا المپیک برود سفر. تیم بیگ‌لبافسکی را مربی‌گری می‌کند. مثلن الان خیلی بامزه‌م. مربی تیم بولینگ است. خیلی نگران بودم چه‌طور می‌خواهد تنها بماند. انگار یک‌هو پنج سالش شده. 
خودم را یادم می‌آورد. دبستان که بودم، خانه تنها ماندن‌ها شروع شده بود. من خیلی می‌ترسیدم خانه تنها بمانم. زندگی ما اما طوری بود که باید می‌ماندیم. لنا که بود، ترسناک نبود ولی تنهای تنها که بودم خیلی ترسناک بود. گاهی صبح تا ظهر تلفنی با هزار نفر حرف می‌زدم تا وقت مدرسه شود. مامان مولی اراک بود. خیلی زنگ می‌زدم بهش. بعد مامانم به همسایه‌مان زنگ می‌زد که خانه‌ی ما اشغال است، برو پایین ببین لاله چه‌کار می‌کند؟ بعد او می‌آمد، زنگ می‌زدم به مامانم. می‌گفت مامان تلفن چرا انقدر اشغاله؟ می‌گفتم مامان تلفن را بد گذاشته بودم. بعد مامانم می‌گفت خورشت توی یخچال است یک کته بگذارم بخورم. نود درصد اوقات کته می‌سوخت. می‌شد یک لایه قیری رنگ توی قابلمه روحی. طفلی مامان هر روز از کار که می‌آمد یک قابلمه سوخته تو ظرفشویی منتظر بود. به خاطر همین شاید از اولین خانواده‌هایی بودیم که مایکروویو داشتیم. ما خانواده‌ی متوسطی بودیم. این بود که مایکروویو آن زمان توی خانه مثل این بود که توی گاراژ سفینه فضایی داشته باشی.
دلم برای مامانم تنگ شده. گاهی تمام روز دارم خودم را سرزنش می‌کنم که چه فرزند بدی بودم و هستم براش. آمدم این سر دنیا. سالی دو هفته هم را می‌بینیم. توی اغلب موقعیت‌های مهم کنارش نیستم. برام تعریف کرد که لنا و سوپی بهش پیله کردند که بازنشست شود. بعد گوشی را گذاشتم. نشستم تصور کردم هر و کرشان را. انگار که روح باشم. خانه‌مان را دیدم از بالا. دیدم هر کدامشان یک گوشه‌ای نشستند آبجو به دست. خانه را فقط می‌توانم با مبل‌های قدیمی تصور کنم. مبل‌های جدیدشان توی تصورات من نیست. تلویزیون برای دفعه صدم دارد اخبار آن روز را نشان می‌دهد. یک بوی خوب غذایی توی خانه پیچیده. بعد چهارتایی با هم حرف می‌زنند. بحث می‌کنند، می‌خندند. بابام به سوپی می‌گوید بع این لیوان من چرا خالیه؟ بعد سوپی پاشده یهو همه لیوان‌هاشان خالی شده. بعد سوپی گفته بابا کنترل تلویزیون را بده که لیوانت را بدهم. بابام کنترل را داده و گفته یک موسیقی بگذار بابا جان. سوپی یک نگاهی به لنا کرده که چیه این‌ها؟ لنا هم شانه بالا انداخته با خنده. بعد موسیقی که بابا مامان دوست دارند را گرفته و نشستند به مامان گفتند مامان بس کن. خودت را بازنشسته کن. خسته نشدی؟
گاهی فکر می‌کنم چی می‌شد همه‌ی خانه‌هایی که من دوستشان دارم، توی یک شهر بود؟ واقعن چی می‌شد؟ 
خیلی دلم می‌خواست امروز عصر می‌رفتم خانه. 
تولدت مبارک مامان.


 
 

۱۲ خرداد ۱۳۹۳

قلی چیست و چرا؟
آدم وقتی یک اسمی را مدام توی نوشته‌هاش تکرار می‌کند، باید پی این را هم به تنش بمالد که هی آدم‌ها بپرسند کیه؟ چیه؟ کجاست؟ کامجان اولین مرتبه‌ای که قلی را دید بهش گفت می‌دانی توی خواننده‌های لاله معروفی؟ قلی هم خیلی گیج شد و خندید. شب آمدیم خانه گفت از من چی می‌نویسی؟ گمانم دو سال پیش بود. اولین مرتبه‌ای بود که با این موضوع روبرو می‌شد. بهم گفت مثلن این‌که الان دارم ازت می‌پرسم را می‌نویسی؟ گفتم نه. 
یک دوره‌ای خیلی تحریک شده بود که بخواند من چی می‌نویسم، حالا عادت کرده و دوباره به نپرسیدن این‌که من چی می‌نویسم برگشته. 
خیلی آدم‌ها این چند وقت از من پرسیدند قلی کیه؟ چرا اسمش را گذاشتی قلی؟ کجاییه؟ 
اوایل فکر می‌کردم آخر چرا آدم‌هایی که من را نمی‌شناسند نیاز دارند جزییات این ماجرا را بدانند، بعد فکر کردم خب آدم نمی‌تواند یک مطلبی را دنبال کند، وقتی یک اسم با پیشینه‌ی نامعلوم جلوش است. آدم نمی‌تواند پازل را بچیند و علاقه‌ش را از دست می‌دهد. این شد که بر خودم دیدم یک پست بنویسم که قلی چیست و چرا و هر کی هربار از من پرسید ارجاعش بدهم به این پست و راحت شوم.
قلی اسم مخفف برای غولَند یا رولاند است. توی آلمانیِ اتریشی ر همان غ است. رولاند را صمیمی که بخواهی صدا کنی، همان رُولی یا غُولی است. قبول کنید که قلی بهتر از غولی است چون آدم غول می‌خواند غُولی را. رولی هم به فارسی زیاد شبیه اسم نیست. من هم فارسی می‌نویسم. دوست دارم یک اسمی که مدام می‌نویسم اسم باشد. 
قلی خوب به فارسی می‌خورد. گیرم کمی قدیمی‌ست یا آدم‌ها فکر می‌کنند شوخی می‌کنی وقتی می‌گویی قلی، اسم یک آدم سی و چند ساله‌ست. منتظرند قلی، سریع، هشتاد و هفت سالش باشد اما برای من زیاد مهم نیست. 
هر کس توی زندگی من بوده و هست، توی این وبلاگ یک اسم مستعار داشته. به جز خودم و لنا. چون لنا را دیگر از اینی که هست نمی‌شود کوتاه‌تر کرد. خودم هم که خودمم. 
این شد که غولند شد قلی. من به فارسی که حرف می‌زنم بهش می‌گویم قلی. 
بابام هم خوشش نمی‌آید از اسم قلی. اوایل هی می‌گفت قلی چیه بابا من خوشم نمیاد. اسمش را کامل بگو بابا جان. بعد من سختم بود که به فارسی حال و احوال می‌کنیم، می‌پرسد خب غولند چه‌طوره؟ من هم بگویم که غولندم خوبه. نرم نیست این اسم به فارسی. چه‌کار کنم؟ بنابراین بابام هم یک جایی قبول کرد. 
مامانم هم اولین باری که اسم قلی را خوانده بود توی وبلاگم، به لنا گفته بود چند سالش است دوست‌پسر لاله که اسمش قلی است چون فکر کرده بود لابد من حداقل با یک آدم شصت ساله‌م یا شاید هم فکر کرده بود چه خانواده‌ی غریبی که اسم جوانشان را قلی گذاشتند که لنا براش گفته بود چی و چرا و خیلی خندیده بودیم. هنوز هم خاطره‌ی مفرحی‌ست.
قلی اصالتن اتریشی‌ست. چه بسا وینی. باباش وینی‌ست. مامانش از اشتایرمارک است اما وین بزرگ شده. مدیریت ورزش خوانده. آگوست امسال می‌شود سه سال که با همیم و یک سال که با هم زندگی می‌کنیم. مدیریت ورزش خوانده. قدش یک و هشتاد و سه است. موهاش هم بلوند تیره و کوتاه است. چشم‌هاش هم یک رنگی‌ست که اسم ندارد. خنده‌ش هم خیلی مهربان است. ساق‌هاش هم نیرومند است به قول خانم فرخزاد. تا بفهمد شما ایرانی هستید با یک لهجه‌ی شیرین خودچُس‌کُنی بهتان می‌گوید من فارسی بلد نیستم. معتقد است زعفران مزه‌ی دندان‌پزشکی می‌دهد و عاشق فسنجان است.

۱۱ خرداد ۱۳۹۳

یک چای گرم خوب خوش‌عطری روی میز کنار دستم است. یک سوهان پسته‌ای قمی فرد اعلا تو لپم. پشتم قلی و آرش نشستند شطرنج بازی می‌کنند برای همین خیلی ساکتند و من می‌توانم قشنگ تمرکز کنم. یک زنی توی رادیو می‌خواند که نمی‌شناسمش اما خیلی خوب می‌خواند. حتی نمی‌خواهم حالم را به هم بزنم در حدی که شازم کنم آهنگ را. خیلی مناسبم.
نا پریروز از وین رفت. یعنی واقعن رفت. یعنی دیگر حتی این‌جا کار هم نمی‌کند. اول که رفت، برایم خیلی پذیرفتنی بود. چون سه شب وین بود، اصلن مثل این نبود که شهر عوض کرده. حالا ولی جز دیدن هم بهانه‌ای نداریم که بیاید این‌جا یا من بروم آن‌جا. در را که بستم گریه‌م گرفت چون یک‌هویی خیلی احساساتی شدم از این‌که تنها آدمم باید از وین برود. بعد یک‌ذره آبغوره گرفتم، به ناهید هم اسمس دادم، اشک او را هم درآوردم طفلی. 
فرداش بلیط خریدم که بروم پیشش دو هفته دیگر. چون این تنها کاری‌ست که از آدم برمی‌آید.
این میان بهم واضح شد که سر و تهم را بزنی، خیلی سانتی‌مانتالم. دیدید آدم شروع می‌کند توی سرش برای خودش مرثیه می‌خواند. مرثیه‌م این بود که نه. دیگر من نمی‌خواهم از هیچ‌کس خداحافظی کنم و چرا من باید از این همه آدم عزیز خداحافظی کنم؟ این جمله را که توی سرم گفتم گریه‌م گرفت.
این که من نمی‌خواهم از هیچ‌کس عزیز دیگری خداحافظی کنم سانتی‌مانتالیسم خالص است. آخر این چه توقعی‌ست؟ چه‌طور همچین چیزی ممکن است؟
بعد هم قشنگ هر بار کار می‌کند یک چنین چیزی که به خودم می‌گویم. همیشه هم وقتی خوب گریه‌هام را کردم، می‌بینم دُم سانتی‌مانتالم است. بعد به خودم می‌گویم خب بابا دل نازک شدی دیگر بعد باز دلم به حال خودم می‌سوزد. 
الان مشکلم این است که عصبانی هم می‌شوم از دست خودم وقتی این‌جوری‌ام. 
موهام هم انقدر چهار خط نوشتن را طول دادم، خشک شد به صورت افقی. می‌خواستم بروم سشوار کنم شهلا بشوم عمودی، نشد. مهم هم نیست واقعن.
حالا هم قلی دارد با افتخار به آرش می‌گوید که شاخ مات (همان کیش مات خودمان) از شاه مُرد به فارسی آمده. کلن عشقش است که هر چیزی ریشه‌های فارسی داشته باشد. یعنی قشنگ، اگر آب بود، آریایی ماهری می‌شد.