۶ بهمن ۱۳۹۰


Mochma oba net
یک. دردم خیلی خیلی کم شده. ممنون از احوال‌پرسی‌های همگی. جواب آزمایش‌هام نیامده هنوز اما حالم خیلی خوب است. زنگ زدم از دکترم بپرسم که اجازه دارم آتل نبندم؟ گفت شش هفته‌ی دیگر باید ببندم. یک احساس اصغر ترقه‌ای (به‌به اصغر آقا گلدن‌گلابیان اسکاریان) بهم دست می‌دهد این آتل را که دارم. دستم با آتل همچین بزرگ و سیاه و اصغر ترقه‌ست  اما آتل را که باز می‌کنم، یک مچم از آن یکی مچم لاغرتر شده. یک قیافه‌ای دارد که دلم برایش می‌سوزد ولی شما دیگر دلتان برای من نسوزد. من خوبم.
دو. یک باری هم ما جوان بودیم، بعد آن موقع خیلی مد بود دسته‌جمعی با یک اتوبوسی می‌رفتیم یک‌جایی، اسمش "گل‌گشت" بود. یک‌بار برایمان برنامه گذاشتند برویم دشت هویج. من که وضع جغرافیام خراب است. هیچ نمی‌دانم آن دشت هویج کجا بود اما یادم هست که خیلی با اتوبوس رفتیم. بعذ سه چهار ساعتی کوهنوردی کردیم. خیلی خسته بودیم. بعد رسیدیم به یک دشتی. چه دشتی. من آن‌جا فهمیدم دشت یعنی چی. سبز. قشنگ. بعد هی به خرگوش‌ها و ستاره‌ها فکر کردم. توی خرگوش‌ها و ستاره‌ها هی می‌گفت دشت هویج. بعد ما تو راه هرهر می‌کردیم که آخه دشت هویج؟ بعد رفتیم دیدیم چقدر زیبا بود. عجیب خاطره‌ی این دشت هویج توی سر من پررنگ است. نمی‌دانم چی شد وسط کلاس تاریخ فرهنگ یاد دشت هویج افتادم. گوشه دفترم ستاره زده بودم، بغلش نوشته بودم دشت هویج. کاش شما این تصویر وسیع سبز خوشرنگ دشت هویج را توی کله‌ی من می‌دیدید.
سه. به صاحبخانه‌مان گفتیم که ما چلاقیم و امتحان داریم و خانه پیدا نکردیم، گفت یک ماه دیگر بمانید. خیلی جواب خوبی بود. نگرانی اسباب‌کشی عقب افتاد یک ماه.
چهار. هم‌خانه خل و چلم رفته تایلند. بعد ابلهِ آسمان‌ها، دو هزار یورو داده یک انگشتر خریده. آن‌جا بهش گفتند، این‌جا بخر ببر اتریش بفروش دو برابر. این هم توی چشماش یورو برق زده، خریده. بعد آمده این‌جا یکی بهش گفته من ازت صد و پنجاه تا می‌خرمش. این تقلبی‌ست. خلاصه شهر را گشته. رفته توی یک مغازه‌ای. از در رفته تو، یارو بهش گفته تایلند؟ هنوز حلقه را نشان نداده بوده. دیگر اشکش درآمده که بله. یارو نگاه کرده حلقه را و گفته که تقلبی نیست اما حاضر است برایش هزار و دویست‌تا بدهد. بعد برایش تعریف کرده که یک زوجی یک‌بار رفتند پیشش  با ده تا سنگ. نه تای سنگ‌ها تقلبی بوده. این‌ها را توی بانگوک خریدند و آمدند وین دوباره. از شغلشان استعفا داده‌اند حتی چون که فکر کردند ما دیگر پولدار شدیم، رفت. خواستم بگویم یعنی آدم‌های به این عجیبی بغل دماغ آدم هستند. به انگشت‌هام دارد فشار می‌آید که نمی‌نویسم احمق.
پنج. هر چند وقت یک بار هم یک چیزی راجع‌به آلمانی یاد گرفتن باید بنویسم دیگر. با زبان تازه زندگی کردن و واقعن عجین شدن پروسه‌ی طولانی‌ای‌ست. خیلی طولانی. مثلن برای این‌که بدانید چقدر هنوز خوب نیستم باید بنویسم که هنوز گاهی وقتی سر کلاس دارم نوت می‌نویسم، وسطش فارسی یا انگلستانی می‌نویسم چیزی را که فهمیدم. سختم است هنوز به آلمانی خلاصه کردن. هنوز گاهی تعجب می‌کنم وقتی دقت نمی‌کنم و خیلی خوب می‌فهمم که سر کلاس دارد چی می‌شود اما حداقل این است که فهمیدنش برایم کمی فارسی شده. کی بود؟ یکی بود تعریف می‌کرد بچه‌ش مهدکودک یا مدرسه می‌رفته توی این‌جا یا آلمان و توی خانه با بچه فقط فارسی حرف می‌زدند که یاد بگیرد. بعد بچه می‌رود مدرسه یا مهدکودک که طبعن آلمانی‌زبان بوده. یک مدتی لال بوده توی مدرسه بعد کم‌کم شروع کرده یاد گرفتن. یک روز آمده خانه، به مادرش گفته که مامان تو مدرسه همه فارسی حرف می‌زنند. چون شروع کرده فهمیدن این‌که توی مدرسه چی دارند می‌گویند. من این موضوع را توی یک سال گذشته با گوشت و پوست حس کردم. پریروز سر کلاس بدن و احساس بودم که یک‌هو احساس کردم استادمان دارد فارسی حرف می‌زند. خیلی خوب بود. هنوز تعجب می‌کنم. می‌دانم.
در همین راستا، علاقمندی جدیدم لهجه‌ی وینی‌ست. اوایل ابدن نمی‌فهمیدم وقتی یکی لهجه وینی داشت. حالا کمی می‌فهمم. در پروسه‌ام. لهجه‌ی وینی خیلی شیرین است. گرد و تنبل و تپل است. آخر یک عالم کلمه‌ها ل می‌آید. کلی از آ ها به اُ تبدیل می‌شوند. همه‌چیز منحنی و قوس‌دار و نرم می‌شود. مثلن؟ یک آهنگی را برایتان این‌جا می‌گذارم. عنوانش هست می‌تونستیم، می‌شد، اما نمی‌کنیم. ترجیع‌بندش هست اما نمی‌کنیم. عنوان این متن هم همین است "اما نمی‌کنیم: (مُخ‌ما اُبا نِت)". کسی که آهنگ را برای من گذاشت معتقد بود که روح فرهنگ وینی توی این آهنگ است. آهنگ تنبل و مست و میخانه‌ای‌ست. تمام آهنگ صدای لیوان‌های آبجو می‌آید. داستان کلن از همه‌ی چیزهایی که می‌شود اما نمی‌کنیم. طبعن برای کسی که آلمانی نفهمد خیلی بامزه نیست اما اگر آلمانی بلد باشید، فکر کنم خوشتان می‌آید.

۳۰ دی ۱۳۹۰


روضه حضرت لاله چلاق‌الله (سین)
الان که این روضه را می‌نویسم می‌دانم که خوبم. نه با نسبیتی که باهاش یک آدمی که حالش خوب است را تعریف می‌کنند که نسبت به سه چهار روز کابوس‌وار گذشته، خوبم.
همه‌چیز از یک دردی که توی مچ دستم روز جمعه‌ی هفته‌ی پیش می‌پیچید شروع شد. کار می‌کردم و فکر کردم خسته‌ام دیگر. بعد بدتر شد. روز دوشنبه چنان درد وحشتناکی داشتم که تمام شب قبلش از درد نتوانسته بودم بخوابم. از ارتوپد وقت گرفتم با هزار التماس و رفتم آن‌جا. دستم را هر تکانی می‌داد، درد می‌آمد. گفت باید عکس رادیولوژی بگیرم تا بتواند نظر بدهد. ساعت دو بعدازظهر بود. هرجا رفتم برای عکس، بسته بود. با یک بسته قرص ضد درد آمدم خانه. یکی را خوردم و های شدم. سه چهار ساعتی همه‌چیز خوب بود، بعد درد شروع شد. همین‌جوری فقط اشک اشک اشک. تمام شب به خودم پیچیدم از درد. قرص را اجازه داشتم یک‌بار شب و یک‌بار صبح بخورم. ساعت چهار صبح یکی دیگر را خوردم. دوباره همه‌چیز آرام شد. سکوت مطلق توی مغزم.
صبح‌تر که شد شال و کلاه کردم که بروم عکس دستم را بگیرم. ساعت ده صبح بود که توی صف انتظار رادیولوژی درد برگشت. توی اتاق نشستم و گفت دستت را این‌جور گفت آن‌جور کن تا عکس بگیرم. پوزیشن عکس‌ها دردناک بود. در حالت آخر اشکم درآمد. رادیولوژیست مدام از من معذرت‌خواهی می‌کرد که باور کن من نمی‌خواهم دردت بیاورم اما دکترت گفته باید در این حالات عکس بگیری. اشک من هم بند نمی‌آمد. می‌گفتم می‌دونم و زار زار.
لباسم را تنم کردند. دم شالتر گفته بودند که سه روز طول می‌کشد تا جواب را بدهند، آن تو که بودم گفت نیم‌ساعت بیرون منتظر باش عکست را حاضر می‌کنم که ببری. اورژانسی هستی. با عکس رفتم مطب دکتر. حرف نمی‌توانستم بزنم. هر جمله‌ای که می‌گفتم وسطش گریه می‌کردم. دستم شروع کرده بود به باد کردن. دکتر عکس‌ها را دید و گفت که چیزی نشان نمی‌دهند و باید ام‌آر انجام بدهم تا معلوم شود. گفتم که خیلی درد دارم، یک قرص دیگر برایم نوشت که چهار برابر قبلی قوی بود. کنارش بهم یک قرص معده داد و گفت اگر قرص معده را نخوری دکتر بعدی که باید بروی برای معده‌ت است. یک آتل هم برایم نوشت.
 نسخه‌ها را گرفتم و رفتم داروخانه. توی داروخانه خانمی که پشت شالتر بود گفت چون یک قرص ضد درد دیگر خوردم اجازه ندارم تا شب این قرصی که جدید است را بخورم. فکر کرده بودم آتل را هم آن‌جا می‌خرم، گفت که باید بروم آتل‌فروشی که ده تا خیابان پایین‌تر بود. حالا هم که می‌نویسم گریه‌م می‌گیرد. برف می‌آمد. با عکس و داروهایی که اجازه نداشتم بخورم راه افتادم به سمت آتل‌فروشی.
آتل‌فروشی را که پیدا کردم، از در که رفتم تو، زدم زیر گریه باز. خانم خیلی مهربانی بود، من را نشاند. نمی‌توانستم نسخه‌ی آتلم را دربیاورم، از توی کیفم پیداش کرد و گفت باید مچت را اندازه بگیرم. دستم را گرفت و یک حالتی بود که باز خیلی درد شدید بود، باز هی من بدتر گریه کردم، هی گفتم ببخشید من گریه می‌کنم اما نمی‌تونم گریه نکنم.
آتل را آورد و برایم بست و گفت که آن‌جا بنشینم. نشستم. گفت که می‌فهمد و به‌خاطر درد من این‌طوری هستم و این نرمال است. آتل را که بست خیلی احساس خوبی بهم دست داد و باعث شد چی؟ بله باعث شد که باز شدیدتر گریه کنم. کنترل منترل یُخ. یعنی به هیچ عنوان نمی‌توانستم خودم را جمع کنم. نا و قلی هردوتاشان کار بودند و من از احساس تنهایی و بدبختی و درد و سرما داشتم می‌مردم. نمی‌دانم چرا به عقلم نرسید به کس دیگری زنگ بزنم. رویم نشد. نمی‌دانم چی بود. احمق بودم.
سوار اوبان شدم و کمی آرام‌تر بودم. امتحان داشتم ساعت سه توی دانشگاه و ساعت بیست دقیقه به دو بود. رفتم دانشگاه. با اشک امتحان دادم. چون که دیفالت تمام آن سه روز گریه بود. ساعت پنج توی راه خانه بودم و برف و باد پدرسگ می‌خورد توی صورتم. از ایستگاه اوبان تا خانه‌مان ده دقیقه راه است. پشت سرم را نگاه کردم دیدم هیچ‌کس نیست. تاریک شده بود. شروع کردم داد زدن که آییییی آییی دستم. ای خدا من الان چه‌کار کنم؟ آی. عرعر. زر زر. برف رفت توی حلقم. ساکت شدم. رسیدم خانه و یک تکه نان خوردم و مسکن را بالا انداختم.
این‌یکی را هم اجازه داشتم که یک بار صبح و یک بار شب بخورم. دوباره بعد از بیست دقیقه آن حال روحانی که اصلن درد نداری آمد سراغم. خیلی خوب بود. قلی آمد و برایم شام پخت. چهار ساعت همه‌چیز خوب بود و بعد دوباره درد دیوانه‌وار برگشت. ساعت ده شب بود. کاری از دستمان برنمی‌آمد جز صبر. نوشته‌ی روی قرص را خواندم و دیدم که تا چهارتا را بخوری، نمی‌میری. یکی دیگر خوردم. دوباره همه‌چیز پلنگ صورتی شد.
صبح که بیدار شدم دیدم دستم وحشتناک‌تر شده. آن روز را یادم نیست چه کردم اما می‌دانم که چهار بار مسکن خوردم در طول روز و آن وحشتی که باید یک ساعت درد را تحمل کنم تا نوبت مسکن بعدی شود را یادم نمی‌رود. شب نا آمد. مهربان و عالی و بقول خودش دلقک. انقدر خنداندم که خدا می‌داند. بعد هم باز یکی از آن غذاهایی را پخت که بوی غذای مامان‌ها توی خانه راه می‌افتد.
صبح که بیدار شدم، به جای دستم یک بالن به مچم وصل بود. گفت پاشو بپوش. می‌برمت اورژانس. این‌طوری نمی‌شود. ناگفته نماند که بهترین و نزدیک‌ترین وقتی که برای ام‌آر توانستم بگیرم، بیست و شش ژانویه بود/است. رفتیم اورژانس و هیچ‌کاری برایم نکردند. گفتند که باید بروی دکتر خودت چون این‌جا معطل می‌شوی و دست آخر هم ارتوپد نمی‌بیندت. دوباره وقت گرفتم از دکتر خودم و گفت ساعت چهار بیا. ساعت دو یک خانه را با نا دیدیم که فاجعه‌ی ملی بود. همان‌طور که مستحضرید علی‌رغم دست چلاق اسباب‌کشی به قوت خود باقی‌ست و من کماکان آخر ماه خانه ندارم. رفتم دکتر و دکتر گفت که دستم قطعن عفونت کرده که دو حالت دارد یا مچ دستم است و یا تاندون‌های دستم عفونت کرده و او نمی‌تواند بگوید کدامشان است اما از آن‌جایی که مطمئن است عفونت است، من باید یک آمپول بزنم.
نشان به آن نشان که خودش نشست روی تخت. من ایستاده بودم جلوش. همان‌جور سرپا برایم آمپول زد. بعد زد یک جایی بالاتر از باسن مبارک و توی کمرم. اول فکر کردم الان می‌زند توی نخاعم ولی خب سریال پزشکی مثل این‌که زیاد دیدم. از این حرف‌ها نبود. گفت که باید آزمایش خون هم بدهم. امروز صبح رفتم آزمایش خون دادم.
دست راستم که تمام این متن را باهاش تایپ کردم قربانی آزمایش خون امروز صبح است. دست چپم توی آتل است. یک جایی توی کمرم از جای آن آمپولی که زدم، درد می‌کند. دکترم گفت که ده‌بار قوی‌تر از چیزی‌ست که دارم می‌خورم و باید یک‌راست برود توی خونم. یک مایع بوگندوی بوی بیمارستانویی هم داده که دستم را باید صبح و شب تویش بخوابانم. روزی بیست دقیقه هم باید یخ بگذارم. روی دستم. بخشی از جواب آزمایش‌ها را دوشنبه می‌دهند. برای یک بخشی باید باز یک هفته صبر کنم.از کار مرخصی گرفتم. داستان امتحانات و اسباب‌کشی و غیره هم به قوت خود باقی‌ست. 
فکر می‌کنم که این مامان‌بزرگ‌ها که می‌گویند هیچ چیزی سلامتی نمی‌شود، راست می‌گویند. توی فکر بابامم همه‌ش. مامان هی گفت چیزی نیست اما آدم خری‌ام. می‌دانم راست می‌گوید و همه‌چیز درست می‌شود اما ته دلم خالی‌ست. چون آن‌جا نیستم احساس گندی دارم. چون آن‌ها این‌جا نیستند هم احساس گندی دارم. چوب دوسر فلان.
می‌دانید دوری... دوری، دلِ آدم را سوراخ می‌کند.
پ.ن
پرستو و مرضیه. خبر دستگیری را میانه‌ی همین ماجراها خواندم که تو سر خودم می‌زدم. فکر کردم دو تا آدم این‌طوریِ معمولیِ خوب قشنگ را گرفتند. الان توی زندانند. زندان. برای چی آخه؟ چه تهدیدی هستند این دوتا علیه منافع ملی؟ خیلی فکر کردم الان ازشان چی می‌پرسند؟
امیدوارم زود آزاد بشن. چی بگم آخه؟
ای تو اون منافعتون.

۲۲ دی ۱۳۹۰

این من هستم؟

توی وبلاگ توکا این را دیدم. خیلی بامزه بود. من هم انجام دادم. شما هم انجام بدید. من حتی که مرضش را گرفتم و هی چیز میز می‌گذارم روی اسکنر و اسکن می‌کنم. بازی کنیم.
پ.ن
برای من سخته که بگم واقعن "این من هستم". چون یک آدم گسترده‌ای هستم کلن. خیلی گسترده‌ام. بعله. اما خب این‌ها چیزهای دم دستم بود. هیه.

۲۱ دی ۱۳۹۰


And suddenly all the love song is about you
یک ملویی خاصی دارم. نمی‌دانم چرا. یعنی می‌دانم. ملوییِ ماهانه‌م است. دلم درد می‌کند. از صبح تا حالا یک بند خانه دیدم. چشمم پر است از آشپزخانه، حمام، وان، پارکت و پنجره. گوشم پر است از صدای دلالی که می‌خواهد خانه را هرطور شده به من اجاره بدهد. ماه سختی دارم. سطح استرس خیلی بالاست. با این وجود مثل یک آدم خوشبین و چاق بیست روز ماه را به خل‌ملنگی می‌گذرانم. یک هفته جو ماهانه می‌گیرتم. موسیقی غمگین گوش می‌کنم. اجازه می‌دهم دلم تنگ خانه بشود. نه فقط خانه. دلم تنگ همه‌ی چیزهایی بشود که اغلب پسشان می‌زنم یا اگر صادق باشم، گاهی هیچ یادشان نمی‌افتم.
بعد دوباره خوب می‌شوم. معمولی. شنگول. انگار نه انگار انقدر سطح استرس بالاست. امتحانات، اسباب‌کشی، تمدید ویزا. این‌ها سرخط استرس‌هاست. تولد قلی و نا هم هست که خب توی آن‌ها به انسان خوش هم می‌گذرد. کار هم هست. من هم هستم. پاکت جاروبرقی‌مان هم تمام شده.
غرغرهای الکی؟
آدم را توی رودرواسی خودش می‌گذارد این آهنگ الکی. تا یک چیزی می‌خواهی بگویی ورِ منتقد مغز و ملاجت یه الکی پشتش می‌گذارد و سوال می‌کند. نگرانی‌های الکی؟ بالاخره یک خانه‌ای پیدا می‌کنی دیگر. بالاخره امتحانات را شده با نمره‌ی بد پاس می‌کنی دیگر. ویزات را ناپلئونی تمدید می‌کنی دیگر و همه‌چیز ادامه دارد دیگر.
پنج شش ماه است یک سبک‌بالی‌ای بهم دست داده که خیلی خوش می‌گذرد. بعد یک وقت‌هایی مثل حالا که هورمون‌ها غوغا می‌کنند، سنگین‌بال (داریم اصن؟) می‌شوم. ترسم برمی‌دارد که نکند نتوانم. نکند آن وسط یک چیزی خراب شود. اگر بود این‌جا لابد می‌گفت چیه؟ خوشی زده زیر دلت؟ دیگه نمی‌دونی چه‌کار کنی؟ نه؟
بعد من فکر کنم که هیچ‌وقت نفهمید من چی می‌گفتم. یک چیز بامزه‌ای که هست اینه که، دوتا چیز را که توی خودم می‌خواهم نقد کنم با صدای بلتوبیا نقد می‌کنم. یکی وقتی یک چیزی طراحی می‌کنم، یکی وقتی لوس و ننر می‌شوم برای چیزهایی کوچک نق می‌زنم. بعد به‌صرافت می‌افتم که خوشی زده زیر دلم. صداش و آن لحن ملامت‌بارش یادم می‌آید. طراحی پارچه هم شد رشته؟ با اون سرش که کج می‌کرد، می‌گفت فدای شما.
هیچ‌وقت هم معلوم نشد که چقدرش شوخی بود چقدرش جدی. 
(با این هورمون‌ها بنده معتقدم فدای شماش شوخی بود و طراحی پارچه هم شد رشته؟ جدی. بعله)
حالا ببینا. همه‌ش هورمون است. یادم به سر گیشا‌ست. سر گیشا نه. چمران زیر پل گیشا.
چه دوغی می‌شدیم اگه می‌شدیم. ای پاندورا زاده ... نشدیم.
من جرب المجرب حلت به الندامه...
حالا یارو اصلن تو یک فاز دیگه‌ای این را نوشته و من هم دو سه روزه دیدمش و همه‌ش تو فکرم بوده و حالا که هورمونی‌ام، هیچ ابایی ندارم به خودم بگیرم. بعله.
به تیتر مراجعه کنید.
پ.ن
خیلی ممنونم از همه‌ی آدم‌هایی که برای حمام‌ها برام لینک و فایل و عکس فرستادند. دیروز عصر ارائه کردم. خیلی خوب بود. خیلی با اعتمادبه‌نفس، پزی و حتی اگزاتیک و سایر صفات هیجانی شد نتیجه‌ی کار.
با خودم در کمال ناامیدی فکر کرده بودم حالا می‌نویسم توی وبلاگ، زد و یکی جواب داد. جواب‌هایی که گرفتم، خیلی بیشتر از توقعم بود. خیلی خوبین به‌خدا.

۱۶ دی ۱۳۹۰


کمک
من دارم یک تحقیقی راجع‌به حمام‌های تاریخی ایران انجام می‌دهم.
به‌طور کلی هم احتیاجاتم شامل تصاویر خوب و مطلب درباره‌ی حمام‌ها، ترجیحن به آلمانی و انگلستانی است. سرچ سردستی خودم کردم. یک فایل غول‌پیکر فارسی هم دارم الان اما اولن تصاویرم خوب نیست دومن واقعن توان ترجمه همه‌ش را ندارم.
علاوه براین گمانم یک کتابی هست به اسم گنجنامه خانه‌های کاشان که راجع‌به معماری و فلان و بیسار کاشان است. اگر کسی دسترسی آنلاین بهش دارد، خواهش می‌کنم به من کمک کند که من هم داشته باشمش. گنجنامه را برای مطابقت احتیاج دارم. چون من طبق معمول دقیقه‌ی نودم و سریعن بهش نیاز دارم.
خلاصه که همسایه‌ها یاری کنید تا من شوهرداری کنم.
پیشاپیش ممنون.