۴ خرداد ۱۳۸۶

من از اوهام خوشم می اومد ، از اکسیم آو چویس خوشم می اومد ، اما از این نامجو خیلی خوشم میاد ...البته قابل قیاس نیستند اصلا . اما لااقل قابل مقایسه ترین ها هستند ... باید گوش کرد به این خواننده ی پست مدرن به معنای واقعی کلمه ! عقاید نوکانتی ، ترنج ، زلف ، یک روز ، دیازپام ، سنگ آسیاب و ... رو باید شنید . ماست سی میوزیم شنیدید؟ این ماست لیسن ! میوزیک هست برای ما ایرانی ها ... بازی های این آدم با همه ی چیزهای آشنایی که دوست داریم و طبع طنز فوق العاده ش در زمینی کردن تمام زیر و بم های آواز ایرانی حقیقتا جالبه ... در حالی که من از آدم هایی هستم که اهل موسیقی حواس پرت کن ، گوش دادن نیستم و عموما موزیک های نرم و یواش گوش می دم ، علی رغم تمام جیغ هایی که می زنه ، نمی تونم بهش گوش ندم ! و از این که صداش خیلی خوبه ، اما تو آواز ایرانی چنبره نزده خوشم میاد ... از این که همه چی رو قاتی می کنه ، واقعا لذت می برم ... از این که هسته ی هلو و دویدن مدام و موز و هستی توی یه ترانه میاد ... از این که ابایی نداره که سشوار و زلف پریشان رو کنار هم بذاره ... و آخر سه اکتاو چهچه زدن صدای خروس اخته در بیاره و این که هم ذات پنداری ما رو بر می انگیزه و در ضمن ما رو می خندونه واقعا سرخوش می شم. اگه تحریک شدید که بهش گوش بدید ، یه محسن نامجو سرچ بزنید ، دست خالی نمی مونید. من که بی اجازه آهنگ مردم رو اینجا نمی تونم بذارم ! یه توقعاتی دارید ها

۱ خرداد ۱۳۸۶

ذهن پراکنده م رو که همه جای اتاقم روی زمین پاشیده ، نگاه می کنم . رد پایی از هزار کار ناتمام دور و برم پخش و پلاست و من مثل همیشه همین موقع های ماه یه دل گرفتگی بیخودی دارم که با اشتباهی که کردم قاطی شده و پر رنگ تر شده ... یا انگار کن روی لبه هاش با قلم فلزی و جوهر پوست گردو دسن کشیده ... انگار کن که دل گرفتگی من یه نقاشیه اکولینه ... انگار کن دل گرفتگی م خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن ، شده ! فرق چندانی نمی کنه ... انگار کن که وسط دل گرفتگی م دلم واسه سرخوشی بیخودیم هم تنگ شده ...از یه دل گرفته ی دل تنگ چی می مونه ؟
به شخصی با این احوال بی دل نمی گن؟
اگه نمی گن ، لااقل نمی شه بگن این شخص در مرز بی دلی است؟
نه؟
خوب در معرض بی دلی است؟
بازم نه؟
...

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

یک. هم اکنون من در انج (مخفف انجمن!) به سر می برم ... امروز تنهام. همکار مستقیمم امتحان داره و مرخصیه ! منم سلانه سلانه کار می کنم ... این هفته اسمش هفته ی پنج هزار تلفنه ! من در زندگیم این همه زنگ به آدم های ناآشنا نزده بودم ! سلام . از دبیر خونه ی بینال گرافیک تماس می گیرم ! فلان کار شما در فلان بخش پذیرفته شده اما فایل کاراتون باز نمی شه ! ... شما کارتون سایزش غلطه ! ... بله باید ضلع بزرگ صد و بیست باشه شما باید سه تا پرینت از سه صفحه ی سایتتون بفرستید ...خیر نتایج تا آخر هفته روی سایت اعلام می شه ... خیر ما آمار روشخصا اعلام نمی کنیم ... بله ما آمار رو رسما اعلام می کنیم ! ... خلاصه دارم مهارت های منشی گری هم کسب می کنم با این غلطی که کردم ! اولین تلفن رو که می خواستم بزنم هل شده بودم حسابی ! هی تو ذهنم مرور می کردم که چی می خوام بهش بگم ! ازپنجم، شیشم به بعد عین طوطی یه سری جمله رو تکرار می کردم ... و جواب می داد ! خنده داره خلاصه ... من هرگز خودم رو در این پزیشن تصورنمی کردم
دو.دیدین وقتی می ریم حموم نوک انگشتامون چروک می شه؟ دیشب انگشتام چروک شده بود ، یاد خودم و لنا افتاده بودم که هر وقت از حموم می اومدیم بیرون با ذوق انگشتامونو به هم و به مامان و به همه ! نشون می دادیم که ببین دستام پیر شده ! و تفریح من این بود که هی دست بکشم رو انگشتای چروکم و بگم که دستام مثل دستای بابابزرگ شده و به علامت سوال بزرگ فکر کنم که چرا دستام پیر می شه؟ چرا پیر نمی مونه؟ بابابزرگ رفته حموم که دستاش پیره !؟
سه. همکارم می گه تو مثل یه شهاب سنگ خارج از منظومه ی شمسی بودی و یهو وارد منظومه شمسی شدی و تالاپ افتادی وسط بینال
چهار. رئیس آمار می خواد ، باید برم

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

ماجرا این بود که من داشتم زندگی می کردم ، دو روز می رفتم دانشگاه ، دو روز درس می دادم و زندگی خوب و خوشی با خودم داشتم ! یهو پرت شدم وسط بینال ! پرت پرتم که نه ! یه کم هم خودم ، خودمو پرت کردم !(وبا صدای بلند می گم که اشتباه کردم ! جوگیر شدم ! خودمو در پس تجربه کردن گول زدم ! ) و این جوری بود که شروع کردم به فروختن روزام ! اول جمعه ها ، بعد ساعت های استراحتم ... بعد ساعت های خوابم ... و ساعات طولانی کار بی وقفه و بی پایان ... روزی شونزده ساعت کار سخت ! در حد فعلگی ! هر دوست عزیز گرافیستی که یه خط کشیده بود ، کارش رو فرستاده بود و ما کد می زدیم ! دست مریزاد بابا ! ما این همه گرافیست داریم ؟! نزدیک به هشت هزار اثر رو کد گذاری کردیم و جمع و جور کردیم ... بماند ... روزای سختی بود و از اون بدتر کاری که پذیرفته بودم انجام بدم ، کار من نبود! ... من اصلا این کاره نبودم ! من داشتم زندگیمو می کردم ! خلاصه به ما که رسید آسمون قرمبید ! (یا غرمبید؟!)
الانم که اینجا نشستم و دارم تند و تند خاطرات لالا کرد ! ( بر وزن حسین کرد ! ) رو تایپ می کنم ، علتش اینه که امروز بیست و سه اردیبهشته و من هم دانشگاه پرزانته داشتم و هم فاینالی داشتم که فکر می کردم می افتم ، و مرخصی گرفته بودم ... ولی به لطف همیشگی بلتوبیا پرزانته م که عالی بود و زبانم هم که به حول و قوه ی خودم ! پاس شد . و من الان به طور نسبی خوشحالم ، گرچه یک خوشحال خسته محسوب می شم
دلم خیلی واسه وبلاگم تنگ شده بود ... خیلی چیز ها پیش اومد که فقط دلم می خواست این جا بنویسم ، ولی حیف که وقتی می رسیدم خونه فقط می تونستم بخوابم و نشد که بنویسم ... همیشه وقتی کارگر ها رو می دیدم که توی تاکسی خوابشون می بره ، با خودم فکر می کردم مگه میشه کله ی آدم این قدر لق بزنه و بیفته رو سینه؟! ولی شبا که از اونجا برمی گشتم و توی ماشین پشت فرمون به زور چشمام رو باز نگه می داشتم یا تو آژانس خوابم می گرفت و سرم یهو می افتاد پایین ، فهمیدم می شه ! به راحتی ! سمپاتی با عمله ها هم منو کشته
خلاصه داستان به طور مختصر این بود اما این نبود
و راستی شما هم دیدید که به طور محسوسی همه تیره می پوشن؟