۱۰ بهمن ۱۳۸۶

یک چهارشنبه اصیل که می گذرد
...
چهارشنبه ای که در دفترقرمزی می نویسم شماره اش پنجاه و هفت است و دورش یک دایره می کشم
...
من که ازلرزش های شادی کوچکم ذوق زده می شوم
...
ما که خوبیم
...
من که فراموش کارم واین حال خوبم را از یاد می برم
...
او که یک چهارشنبه ی دیگر اصالتش را یادم می آورد
...

۹ بهمن ۱۳۸۶

چقدر به این لحظه ای که زندگی می کنیم آگاهیم؟
این را ببینید و به آگاهی آدمی فکر کنید که چنین نوشته ای روی دیوار می بیند و جواب می دهد
...
رمانسش این طوری می شود: یک آدمی داشت توی خیابان راه می رفت و با خودش فکر می کرد که چرا امشب او این همه زیبا شده بود؟ آن ور ذهنش داشت فکر می کرد چرا خودش نمی داند این همه زیباست؟ آن ور تر ذهنش داشت این ها همه را می نوشت... چشمش به دیوار افتاد و دید روی دیوار نوشته:" دیگر کسی نمی اندیشد" و لحظه ای با خود فکر کرد، بعد مدادش را از توی جیبش در آورد و نوشت " من چرا" و مدادش را گذاشت توی جیبش و رفت
الان من آدمی هستم که بقیه اینترنت بازی هایش را می خواهد بسیار خوشحالانه تر ادامه بدهد! همین
پ.ن
چون
چون
چون
چون
الان هم تلفن دارم هم وصلم ! پس از یک هفته انتظار عاشقانه خیلی خوشمزه ست! حالا گیرم که صد و بیست و هشت هم بیشتر نباشه

۷ بهمن ۱۳۸۶

به محض این که به جای شاگرد می نشینم باز می شوم همان سرتقی که سر کلاس هروکرمی کند و مزه می پراند و اشتباهات معلم را تکرار می کند، جوری که فقط ته کلاس شنیده شود و منجر به انفجار خنده بشود. من کی بزرگ می شوم؟ اینجا که کلاس اخلاق اسلامی آقای واثقی دانشگاه هنر نیست! البته باور کنید کمی هم تقصیر تیچر است! ( تیچر رو حال کردید؟ ) یک اخلاقی دارد که کلمه ها و عبارات و اصطلاحاتی که یک بار اشتباهی ساخته شده و بعد از آن هرگز به کار نرفته را می خواهد به ما یاد بدهد! به قول ابراهیم نبوی:" به ما چه ! مگه ما چه کاره ایم!؟" مثلا آمده به ما می گوید:" ضمانت اجرایی ندارد به انگلیسی چه می شود؟!" فکر کن! من اگر تا سال دوهزار و صد هم زنده باشم نمی روم به کسی بگویم فلان چیز ضمانت اجرایی ندارد! به من چه اصلا که داشته باشد یا نه! من به فارسی هم برایم مهم نیست که از این جمله استفاده کنم! نمی گویم! هر چه فکر می کنم، می بینم نمی روم جایی که مجبور شوم بگویم ضمانت اجرایی ندارد! و اخلاق با نمک ترش این است که عین دبستان وقتی می خواهد ما یک کلمه ای را حدس بزنیم سیلاب اولش را می گوید و ابروهایش را بالا می دهد و به ما نگاه می کند تا ما بقیه اش را بگوییم! فکر کن ما گنده بک ها! نشستیم به دهان تیچر زل زدیم تا بقیه کلمه بیاید بیرون! چون شکر خدا هیچ کداممان کلماتی که به ذهن او می رسد در گنجینه پربار لغاتمان نداریم!! مثلا همین هفته پیش داشتیم در مورد ایران باستان حرف می زدیم و صحبت کشید به مجسمه هایی که سینه های بزرگی داشتند و یکی غلطی کرد و گفت مجسمه ها مال دوره مادر سالاری بوده و مادرسالاری را به فارسی گفت. تیچر هم فرمود می دانید مادرسالاری لغتش چیست و ما مسلما نمی دانستیم و به عادتی که بالا توضیحش دادم گفت:" مت..." و با ابروهای بالا رفته به ما نگاه کرد وطبعا از سنگ صدا در می آمد و از ما نه! باز گفت:" مت..." .... من هم از دهانم در رفت، گفتم: "مت دیمون!" و هر هر بغل دستی هایم زدند زیر خنده! حتی آقای پنجاه و سه ساله ای که در کلاس ما هست و اصلا نمی خندد، خندید! .... بعد هم تیچر بینوا با کمی اخم گفت:" متریارک" و ما هم یادداشت کردیم! ولی با خودم فکر کردم واقعا چقدر ممکن بود از چینین بی مزه پرانی ای خوشم نیاید اگر جای او باشم؟
و این چنین شاگردی که شرحش رفت، بودن ( خدا به شما رحم کند که می خواهید بفهمید منظورم از این عبارت ناهنجار چه بوده است!)حالی است که گاهی غالب به حالات دیگر من می شود و پنج شنبه متوجه شدم این سندرم با معلم شدن هم در من از بین نرفته است

۶ بهمن ۱۳۸۶

ظواهر امر نشان می دهد که خواهر جان در حال تهدید های عملی درباره کامنت دانی من به سر می برند! ولی خوش گذشت با این که همان جا اعلام کردم که این کارش از نظرم خودکشی حرفه ای است

زندگی اش را خیلی دقیق زندگی می کند. خودش می گوید ما سال ها سعی کردیم جهان را با فلسفه علمی تعریف کنیم اما بالاخره یک روز قانع شده که سطحی نگرانه تر از این چیزی نیست که بگوید اصل بقای ماده و انرژی جهان بی خدا را تعریف می کند و همه چراهایش را جواب می دهد و همین است که هست. گفت یک روز مثال های نقضش آن قدر زیاد شد که خوشم نیامد. جستجوی پروست( در جستجوی زمان از دست رفته) را دوبار خوانده و برای مهدی سحابی نامه نوشته و از او برای این ترجمه تشکر کرده است. چهل و پنج دقیقه صبحانه می خورد اما شام نمی خورد و در عوض یک پرتقال می خورد. موهایش کچل است و مرتب کوتاه شده. قد بلند و لاغر است. از کتاب "تردید" احمدی در صحبت هایش بارها حرف می زتد. انگار کن که این کتاب حالش را تعریف می کند.کم حرف است. وقتی نوشیده باشد سرخ می شود و مهربان تر. پنجاه و هفت دود می کند. پنجاه و چهار، پنج سالش است. تازگی عمیقا دچار عرفان ایرانی شده است
کتاب "من دانای کل هستم" را روی میز دید و برایم ساعت ها از این حرف زد که اگر کسی بگوید من دانای کل هستم ، فاتحه اش خوانده است. کمی از داستان کوتاه حرف زدیم و بعد گفت کسی کتاب "چند روایت معتبر" بهش هدیه داده است و او هم حوصله کشف کردن نویسنده جدیدی را نداشته ولی یک داستانش را خوانده و هیچ نپسندیده و من گفتم همان نویسنده ی من دانای کل هستم آن را هم نوشته. انگار از دست خودش خوشحال شد که از کسی که یک جا روی جلد کتابش نوشته من دانای کل هستم، در جای دیگری که چند روایت معتبر نوشته، خوشش نیامده. من خودم اما از هر دوی این ها خوشم می آید. الان فقط دارم آن چه از او می دانم برایتان تعریف می کنم
به همسرش در جوانی خیانت کرده است و سال هاست که جدا زندگی می کنند اما طلاق نگرفتند. شاید خودش بگوید همیشه عاشق زنی دیگر بوده است یا توجیه دیگری داشته باشد اما برای من یک چیز است که اسمش خیانت است. ساکن کویر است و صبح ها آلرژی دارد. قهوه و نعنا نمی خورد. چند سالی است تحت همیوپاتی است. تا جایی که من می دانم تنها زندگی می کند و در یک کارخانه مطابق اصولی که سی سال پیش بهشان معتقد بوده کار تولیدی می کند ( کار تولیدی کم درآمد نسبت به کار مصرفی پردرآمد) و در بهترین حالت سود شان پانزده درصد است. وقتی می خواهد کسی را استخدام کند ممکن است یک ساعت با او مصاحبه کند ولی بعد از استخدام تا دوسال جز جواب سلام حرفی با او نزند. بسیار به ندرت دیده ام که عصبانی بشود اما اگر عصبانی شد نمی شود جمعش کرد. سیگار که می کشد هیچ دودی از دهانش بیرون نمی آید. عزیزترین برادر پدرم است. البته پدرم دو برادر دیگرش را هم دوست دارد ولی یک عشقی به این یکی دارد که فرق می کند. مادرم می گوید تنها خیانتی که در روابط زناشویی دیده و پدرم پذیرفته است و حاضر بوده با خاطی دوستی اش را ادامه دهد، همین یکی بوده است. پدرم در مساله خیانت به روابط زناشویی سخت گیرترین است
...
و من امروز صبحم را با حرف زدن با این عمو شروع کردم

۵ بهمن ۱۳۸۶

این یادداشت را به عنوان کسی که تحقیق و پژوهش هنر در مقطع کارشناسی ارشد خوانده و در حال نوشتن پایان نامه است، نوشتم. به سطور پایین که می روید متوجه می شوید کمی مایه های افاضات خجسته دلی را دارد که فکر می کند چیزی را فهمیده است، اما می خواهم این ها را شریک شوم با شما. معتقدم اگر به اشتراک بگذاریم شاید زمانمان را ذخیره کنیم. لااقل کمی. لازم به ذکر است کاربرد مطالب زیر برای من اغلب در حوزه تاریخ است و بعید نیست در حوزه های دیگر قابل تعمیم نباشد

یک. اولین چیزی که یاد گرفتم این بود که اگر خواستم با ذوق و شوق داد بزنم که فلان چیز را خلق کردم. بروم نگاه کنم ببینم احیانا کسی چهل سال پیش خلقش نکرده و من فقط دچار توهم خلق شدم یا نه. من فهمیدم به طور دردناکی تاریخ خسته کننده و تکراری، مهم و خواندنی است. و بعدتر کسی به من گفت که طبیعی است امروز چیزی را کشف کنم که سال ها قبل کس دیگری کشف کرده و این به خاطر این است که ما تجربه بیولوژیک مشترک و متریال مورد مطالعه مشترکی داریم. استدلال های زیبایی شناسانه مان هم اگر در چهارچوب اصول باشد، نمی تواند از هم خیلی دور باشد و صد البته این حداقل اشتراکمان است
دو. فهمیدم سخت در اشباهم اگر فکر کنم در فلان مساله اولینم. برای اولین بودن در انتخاب سوژه باید بسیار اهل مطالعه و باهوش باشی یا بسیار خوش شانس و یا راهنمای خوبی داشته باشی به ویژه در تاریخ و معمولا برای آدم هایی مثل من، اگر خوب بگردم یک جایی اولین پیدا می شود. مثال ساده می زنم: فرض کنید کیس استادی ما تطبیق موتیف های به جا مانده از دوران ساسانی و موتیف های اوایل دوره اسلامی و تاثیر و تاثراتش باشد. بهتر از من می دانید که ساسانیان همان قدر که پشت سر من بوده اند پشت سر پدرم و پدرش و پدر پدرش بوده اند. آثار یافته شده از ساسانیان اگر بیش از من در اختیار پدرانم نبوده ، به لطف دقت در نگهداری این آثار ، کمتر هم نبوده. بنابراین با تکیه به فرضیه شماره یک که متریال مشترک ، ما را به نتیجه مشابه می رساند، سخت نیست به این نتیجه برسیم که چیز دندان گیری دستگیرمان نمی شود که قبل تر پیدا نشده باشد و به گمانم لطفش این است که اگر اولین هایی که در این باره نوشتند، را پیدا کنیم، می خوانیم و می فهمیم اولین مذکور تا کجا رفته و می توانیم پی اش را بگیریم. چیزی که اگر بگردید ، محض نمونه در یکی از پایان نامه های ارشد پژوهش هنر دانشگاه ها نمی یابید. همه مان سفت وسخت همان اولین های خودمان را برداشتیم و به نظر خودمان مطالعه کردیم و در رساله هامان می نویسیم و به هیچ وجه حاضر نیستیم منابعمان را در اختیار کس دیگری بگذاریم که بیاید کارمان را دنبال کند تا به جای جلوتری برسیم
سه. همیشه در مطالعه تاریخ هنر ایران دچار مشکل بودم. هیچ از خودتان پرسیدید چرا درک و مطالعه تاریخ نقاشی غرب اینقدر ساده تر از خواندن تاریخ نقاشی مملکت خودمان است؟ چرا از اسم های آشنای فارسی اینقدر گیج می شویم؟ چرا این همه آقا رضا و رضا عباسی و منتسب مشکوک به رضا عباسی داریم و بالاخره از میان این همه محقق، کسی قطعیتی به این همه آقا رضا نداده است تا ما بفهمیم کدامشان کدام است؟ حالا باز قلم رضا عباسی، شناس است. مثال های بهترش کم نیست. یک تجربه کوچک ملموس شخصی ام این است که تا سه سال پیش که برای ارشد درس خواندم و با دقت سعی کردم بفهمم مکاتب نقاشی ایرانی چی به چی است، نمی دانستم دوتا مکتب تبریز معروف به یک و دو! داریم و پیش از آن، تاریخ های از نظر خودم ضد و نقیضشان حرصم را در می آورد. شاید شمایی که بادقت تر از من بودید این را وقتی برای کارشناسی درس می خواندید فهمیدید یا چه بسا در هنرستان . ولی خوب برای آدمی مثل من که تا سال سوم در دبیرستان محترم نرجس ریاضی می خواندم و در دوره لیسانس سر به هوا پی شیطنت و عاشقی بودم، این شناخت زمان برد! در عوض سر کلاس تاریخ هنر ایرانم در هنرستان، از اول برای شاگردانم روشن کردم که دو تا مکتب تبریز داریم و خیالشان را اگر ناراحت بود ، راحت کردم! و به نظر خودم دینم را به مکتب تبریز ادا کردم
چهار. در دوسال کارشناسی ارشد تنها چیزی که کمی یاد گرفتم ( تاکید می کنم کمی) شناخت منابع دست اول است. یاد گرفتم اگر روزی تصمیم گرفتم در رشته خودم با سواد باشم از کجا باید شروع کنم. یاد گرفتم اگر خواستم راجع به بخشی از تاریخ هنر چیزی بنویسم قبلش باید کجاها را حتما نگاه کنم تا حرف پرتی نزنم. من یاد گرفتم که کارشناسی ارشد خواندن نمی تواند مرا متخصص کند. نمی تواند مرا باسواد کند و این برای من بسیار غم انگیز بود چون خیال می کردم با سواد شدن هلوی پوست کنده ای است که بعد از این که پایم را از کارشناسی به کارشناسی ارشد گذاشتم، می دهند دستم. اما بعد از دو سالی که گذشت با پروژه های اغلب ماست مالیده ای که تحویل دادم، خوب می دانم در خوش بینانه ترین حالت جز زمانی که راجع به ماتیس در مراکش می نوشتم و زمانی که راجع به جامعه شناسی هنر و نسبتش با مد می نوشتم، تولید محتوا نکردم

دست آخر این که قابل استناد نوشتن سخت است و اگر اتفاق بیفتد خیلی شیرین است. من اما سعی ام را خواهم کرد
پ.ن
دوستان خوبم که کامنت هاتان را به من اسمس می کنید، من چه کار کنم که این روش را خیلی دوست دارم؟ می شود مرا به خاطر این که قانع نشدم که باید کامنت دانی ام روشن بشود، تحریم نکیند؟ لطفا؟ نمی دانید کامنتی که فضای نوشته آدم را بهم می زند چقدر بدمزه است و کامنتی که اسمس می شود چقدر خوشمزه

۳ بهمن ۱۳۸۶

خواب دیدم روی بطری شیر تاریخ انقضا سی و نه بهمن است! اول که بیدار شدم کلی خندیدم ولی بعد فکر کردم فهمیدم چرا این خواب را دیدم
یکی از چیزهایی که من مدت ها نمی خوردم و هنوز هم بدون کافی یا کاکائو لب نمی زنم شیر است. شیر سفید دلم را بهم می زند . بوی شیر در حال جوشیدن را که هرگز نگو و از فوبیاهای زندگی ام این بوده که شیر تاریخ مصرف گذشته بخورم ، چون اگر سالمش را بخورم تا دو سه ساعت بعدش بالا می آورم چه برسد به تاریخ گذشته. اما شیر خوردن به این شکلی که الان هست، که هرچند کم است ولی بالاخره هست، مدیون بلتوبیا است که زهرمار را در یک روز خاص که ما آماده بله گفتن به هر چیزی بودیم به ما چشاند و ما فریفته ی آن شدیم و شیر خوردیم و مادرمان چشمانش گرد شد. چون مادرمان شاهد بود چه لیوان های شیر که یواشکی که در سینک دستشویی خالی کردیم و به فنا دادیم و مادرمان دید سینک سفید است و قهوه ای است و مچمان را گرفت که شیر نمی خوریم و دور می ریزیمش و ما در عوض یاد گرفتیم توی گلدان هم می شود لیوان شیر را خالی کرد و یا وقتی در ظرفشویی می ریزی شیر را ، لااقل بعدش آب را باز کن ته مانده ی شیر را از ظرفشویی بشوید ! بگذریم. خلاصه کودکی و بلوغم در شیر نخوردن سپری شد و بدتر از همه داشتن خواهری است که ممکن است اگر تشنه اش باشد و برود سر یخچال، دیده شده ( بله! باور نمی کنید؟ مدارک در آرشیو موجود است) که حتی از بطری شیر سفید سر بکشد ( هوق ) و مادر گرامی این حرکت ناجوانمردانه را دائم بزند توی سر ما. علی ایحال من الان با روش های اختراعی بلتوبیا شیر که با روش خاصی با چیزی قاطی شده است را می خورم بی آه و ناله و اسمش هم زهرمار است و تصمیم دارم سینه به سینه اگر فرزندی داشتیم برایش طرز تهیه زهرمار را نقل کنیم و این راز را بین خودمان نگه داریم و مهمانان ویژه مان را شاید روزی به لیوانی زهرمار مهمان کردیم ولی هنوز لب به سفیدش نمی زنیم (هوق).ه
و اما خوابم
الان که این را می نویسم هنوز توی یخچالمان یک بطری شیر هست که یک سومش پر است و تاریخش سی بهمن است و من که صبح خواب دیدم سی و نه بهمن تاریخ انقضای شیر مذکور است، احتمالا در خواب هوس زهرمار کرده بودم که این به خودی خود رکوردی است و فکری شدم که آیا واقعا هیچ جای جهان کسی هست که خواب تاریخ انقضای شیر را ببیند آن هم در سی و نهم ماه یا من تنها هستم؟

۱ بهمن ۱۳۸۶

یک. هی نخ هام را می بافم لای هم. هی دور سبابه ام نخ های رنگارنگ را می پیچم و با میله های دراز به هم گره می دهم و ... کیفی که می بافم کیف تر می شود ... شالم دراز تر می شود ... او نشسته روی صندلی ای که من هرروز بیشتر وقتم را چهارزانو رویش می گذرانم و کامپیوترم را معاینه می کند . من فکر می کنم برای صندلی ام چه بزرگ است و عمرا نتواند مثل من چهارزانو اینجا بنشیند و فکر می کنم دست و پایش توی صندلی ام جا نمی شود و هی نخ ها را لای هم گره می دهم. انگار جدی ترین و مهم ترین کار جهان همین نخ های بی حوصلگی است که می بافم. نگاه می کند و جدیتم را در بافیدن! می بیند و با ملقمه (یا ملغمه؟) ای از تعجب و خنده می گوید: این چه کاریه؟ پاشو یه کار دیگه بکن. یعنی چی داری کاموا می بافی؟ پاشو کاراتو بکن. پاشو کتاب بخون! یک نگاهی می کنم که یعنی نمی خوانم؟ می گوید خوب لااقل تتریس بازی کن!! می لبخندم و باز نخ را می پیچم دور سبابه ام. پنجه هایش را می مالد به پنجه هایم. ما گربه ایم. من گربه ی کلاسیکی هستم که زمستان ها کاموا دوست دارد و او گربه ای که قبل از خواب تتریس بازی می کند تا خوابش ببرد. اما هردومان دوست داریم پنجه ای به پنجه مان مالیده شود. حاصل وقت گذرانی من کیف بافتنی و شال است و حاصل تتریسیسمش اسمش است که در جدول تاپ اسکور دل به نشاط هایی مثل خودش بالاتر می رود

دو. وقتی که متوجه شدم چیز مفید و زیبایی به نام ساعت وجود دارد، به دنبالش به من گفتند که باید دست چپ ببندمش . پس تصمیم گرفتم ببندمش به دست راستم. آن موقع بهانه ام این بود که چون همه ساعتشان را می بندند دست چپشان، پس من می بندم دست راستم ببینم چی می شود! چون لاله ای در من بود که نمی خواست شبیه همه ای باشد که ساعتشان را می بندند دست چپ و برای این کار دلیل قانع کننده ای ندارند.آن موقع به نظرم می آمد که دست راست قوی تر بود. باهاش می نوشتم، راکت بدمینتون را نگه می داشتم ( شاید اگر مثل پدرم می توانستم با دو دستم بدمینتون بازی کنم هرگز این طور نمی شد!)، عکس آدامس لاویز جمع می کردم، سنگ لی لی را پرت می کردم، پس ساعتم را هم باید همانجا پیش سایر غنائم نگه می داشتم! بعدتر، راهنمایی که بودم، فکر کردم حسنش این است که موقع نوشتن به راحتی ساعتم را نگاه می کنم و من آدم خاصی هستم که همه از من می پرسند چرا ساعتت را بستی دست راستت!؟ من هم با افتخار جواب می دادم دوست دارم! بعدتر دوستانم هم ساعتشان را بستند دست راستشان و چند سال بعد دوباره بستند دست چپشان. اخیرا موقعی که می نویسم یا پشت کامپوتر هستم، یعنی تقریبا اغلب اوقات زندگی ام، ناخودآگاه ساعتم را باز می کنم. ماجرا اینجاست که الان نمی توانم دیگر ساعتم را دست راستم نبندم و اگر بگویید ببند دست چپت همان قدر بد است که بگویید ببند روی دماغت و امروز ( باور می کنید؟ امروز! ) تازه متوجه شدم چرا همیشه موقع کار باز می کنمش. جوابش ساده بود. ساعت روی دست راست مزاحم است. همین. حالا دست راستم از ساعت دل نمی کند و دست چپم سنگینی اش را قبول نمی کند ... و من همه کارم همین است ولی باز هم ته دلم فکر می کنم این کارم آن قدرها بد نیست

سه . مدت ها بود نانوایی نرفته بودم. یادتان هست چند روز پیش نوشتم "پخت کرد" و به طرز نوستالژیکی یاد نانوایی افتاده بودم؟ چند روز بعد از چند روز پیش مجبور شدم بروم نانوایی برای مادربزرگم معروف به مولی نان بخرم. نانوایی اصلا مزه نانوایی کودکی را نمی داد. یک جایی بود که همه مان بزرگسالانه و بی حوصله تنوری را نگاه می کردیم که می چرخید و شاطری که نوک انگشتانش آستر داشت و تندتند نان ها را پرت می کرد روی میزی مشبک و همه مان فکر ناهار بودیم و ساعت دوازده ظهر بود و همه شان به دولتشان نق می زدند و از سرما ایراد می گرفتند و از نظرشان زندگی گران شده بود و نان ها لاغر. همه مان نان ها را بادقت تا می کردیم و لای پلاستیک می پیچیدیم و حتی یک تکه اش را هم نمی خوردیم. بچه که بودیم چه با دقت به چانه های نان نگاه می کردیم که کم می شد و خمیرهای نازک که می رفت روی بالش و می رفت توی تنور و نان های برشته که تا خانه نصفش را می خوردیم، بیرون می آمد. دوستی می گفت چه استرسی می گرفته از کم شدن چانه های نان که همه شان قلمبه بودند و هی کم می شدند و او می ترسیده چانه ها کم بیایند و از دیدن کم شدنشان هول می شده و رقص شاطر را به یاد می آورد که فقط بلد بود در ریتم خاصی پول مچاله شده در مشتمان را از دستمان بگیرد درست در لحظه ی جادویی که نان توی هوا تاب می خورد و تالاپ می چسبید به بالش و توی تنور می رفت، به فاصله ای که بخواهد چانه بعدی را روانه ی آتش کند پولمان را می قاپید و ما صاحب سی نان تازه و گرم می شدیم و تا خانه تکه های برشته اش را می چپاندیم توی لپمان

۲۲ دی ۱۳۸۶

گفته بودم از صداهایی که نمی دانم منشا اش چیست بیزارم ... نمی دانم این روزها من بیشتر خانه ام یا خانه بیشتر تنهاست یا من بیشتر ساکتم یا ساکت بیشتر من است یا این برف سپید کورم کرده و در عوض شنواتر شده ام یا این کور سپید برفم کرده شنوا من تر شده یا چه بلای دیگری به سرم آمده که دائم فس فسی مثل صدای مار می شنوم . سرم را که بالا می آورم هستی در سکون و سکوت است. مثل فیلم هایی که تمام اشیا جاندارند و صاحب خانه که می آید همه بی حرکت می نشینند و تا رویش را بر می گرداند، همه می رقصند و می جهند و شکلک در می آورند. انگار اتاقم مدام می گوید ی ی ی ... انگار همه شان به من می خندند. به دلهره هایم، به غصه های کوچکم، به توقعاتم ، به دلتنگی هایم، به نگرانی هایم، به بیخود بودن هایم، به درس نخواندن هایم، به این که هلن گاردنر به آن بزرگی را گم می کنم و پیدایش که می کنم یادم می افتد که سی دی اش را هم دارم و روی میزم است ... و پدرم می گوید شلختگی ات را توسعه دادی به همه چیز و من می دانم راست می گوید. حرف که می زنم ، اواسطش ، شروع می کنم به گوش دادن به صدای خودم ، می بینم تصاویری که می دهم مخدوش و مغشوش و مشروح و ملعون و مفعول (!) است. باید به من یاد بدهند ذهنم را پاکیزه نگه دارم. پاکیزگی ذهنم نهایتا نصف روز دوام می آورد. دلم در هوای تفاعل است ولی در عوض فاعل و مفعولم. دنیا پر شده از من شلخته. پر شده از روان نویس های هرجایی ام در این روزگار کامپیوتر خرابی. پر شده از نوشته های نیمه کاره، بدخط و هرجایی. من فکر می کنم کجای زندگی ام یکپارچه است که بروم آن جا یک مدتی پناهنده بشوم تا به من اقامت بدهد؟

۱۴ دی ۱۳۸۶

بیدار شدم. فکری شدم یک قهوه ی خمار شکن درست کنم بخورم. دیدم ساعت ناقابل یازده و نیم است. قهوه را فروختم به لازانیای سرد توی یخچال که خواهرجان دیشب بدجوری خوشمزه پخت کرده بودند!( خدایی آدم از پخت کردن فقط یاد نانوایی می افتد!) و سهم امام (خودم یعنی) را داده بودند بیاورم خانه. دیدم کامپیوترم روشن مانده. حالا من یادم بود که خاموشش کردم! و بعد دیدم قضیه بدتر از این حرف هاست! وبلاگم باز است و پرت و پلاهایی که اصلا یادم نمی آید پست آخرش است! فکر نمی کنم اگر دیشب ننوشته بودم امروز یادم بود که این وقایع رخ داده!! بعد از کلی خندیدن و کمی پشیمانی! فایل ورد ی وبلاگم را باز کردم و وقتی چیزهایی که آنجا نوشتم را خواندم که رسما قهقهه می زدم! نمی دانم با کدام عقلم دیشب آن ها را پابلیش نکردم ولی خوب فکر کنم شما هم از نخواندنشان خوشحالید!! وگرنه پاک آبروی مجازی ام و ایضا رفیقمان می رفت! اول خواستم آثار وجوی چنین پست انتحاری را پاک کنم ولی منصرف شدم. برای همین این توضیح نامه را این جا می نویسم
یک. اگر از شاگردهایم هستید، پست پایین را نخوانده بگذارید و به علامت ضربدر بالا سمت راست صفحه مراجعه کنید.آفرین
دو. اگر خواهرم هستی! (پرواضح است که این شماره دو خطاب به تنها خواهرم است دیگه! مثل این که نپریده هنوز!) نگو چرا تو آسانسور بالا پایین می رفتید نصفه شبی! ما آبرو داریم!! چشم؟ لازانیا هم همان طور که بالاتر منشن کردم خیلی خوشمزه بود
سه. اگر حدس می زنید رفیق آوازخوانمان کی بوده به روی هیچ کداممان نیاورید
چهار. اگر رفیق مزبورم هستی و این جا را می خوانی من شرمنده ام که خودمان رو لو دادم! ولی چقدر خندیدیم! خیلی با نمک شده بودی. قربانت بروم با پنجره باز کردنت در آن سرما! و عذر خواهی متشخصانه ات از این که مجبوری(!) پنجره را باز کنی
پنج. وقتی این پست را می خوانید طوری با من رفتار کنید که انگار تلفنم را با شخصی را که نباید می شنیدید، تصادفا شنیدید و تا آخرش گوش دادید و اصلا وقتی مرا می بینید خودتان را بزنید به کوچه علی چپ
شش. همین

۱۳ دی ۱۳۸۶

همین طور که با دستمال مرطوپ پلک سیاه و لب های رنگینم را می مالم، در ذهنم پستم را می نویسم
...
تارهایشان را که در می آورند ما دوتا جیم شدنمان می گیرد. هی با همه تعارف می کنیم که نه بابا... جان شما ... والا ... با اجازه شما ما برویم ... می گویند اگر اجازه ندهیم؟ خودم را لوس می کنم با زبان بچه گانه می گویم خوب حالا اجزه بدین دیگه. ما کار داریم آخه! ( تو بگو چه کار دارید نصفه شبی!) می خندند و می گویند بفرمایید... توی آسانسور در مایه های دست در گردن هم آواز خوان هی از همکف می رویم پنجم، می رویم سوم، می رویم همکف تا بگوید سرم گیج رفت، پیاده شویم! پیاده می شویم. دلاورانه می پرد و در را برایم باز می کند. تعظیم می کند. سرم را در حالی که دارم از خنده می ترکم تکان می دهم و سوار ماشین می شویم. من شنگولم ، او شنگول تر است! پس من رانندگی می کنم به هر حال! هرهر به زمین و زمان می خندیم. به سرشب خشکشویی خیالی رفتنمان می خندیم. شیشه را پایین می کشد و می گوید ببخشید لازم است! عجب خل و چل هایی شدیم امشب... سعی می کند چیزهایی را ناگهان جدی برایم توضیح بدهد. وسطش ناگهان می گوید من بروم خانه عین خرس بخوابم ها! می گوید لالا من جسمم زودتر از مغزم حالت دگرگون پیدا می کند و همه چیز را می فهمم ولی تنم دیگر کار نمی کند!... سعی می کند خیلی متین به نظر برسد و من ریسه می روم از خنده. چند مثال می زنم از امشب که این حالش را ثابت می کند و چنان غش غش می خندد که من هم خنده ام می گیرد. پرت و پلا می گوید با جدیت هرچه تمام تر! البته من خودم بارها گفته ام که مرا از پاهایم و گونه هایم می گیرد و این ها برایم فقط خنده دار است! عجیب نیست! شوخی های شدید می کنیم... یادآوری های عجیب می کنیم... می گوید همین حال را می خواهم در نیوجرسی و بی ربط می گوید از داتک ای دی اس ال نگیر و باز من غش می کنم از خنده! شادمان که ماییم! پیاده که می شود نگاهش می کنم تا تلو تلو بخورد و برود توی خانه

۱۲ دی ۱۳۸۶

یک. تنها هستم و آهنگی وزوز می کند و می دانید چه چیزی عذاب آور است؟
صدایی می آید. آهنگی که گوش می دهم را قطع می کنم. صدا نمی آید. دوباره روشنش می کنم با صدای کمتر که هر صدایی را بشنوم. باز صدا می آید. قطع می کنم موزیک را. قطع می شود صدا. بلند می شوم تمام خانه را می گردم. کسی نیست. من به این صدا می گویم " صدای دزد ناشی" ! این صدا از کودکی در من استرس تولید می کرد... در حد دستشویی رفتن وقتی برق می رفت! هنوز هم؟
دو. پیژامه ام را پوشیده ام و ملوکانه سرف می کنم! کلیپسم را از سرم باز می کنم و می زنم به پرده و گاهی سر بر می گردانم ، می بینم قطر این برف ها که نشسته هی بیشتر می شود ... و من هیچ در عذاب نیستم که باید خودم را به زور بخوابانم که فردا سرکار خوابالو نباشم ... کاری در کار نیست
سه. یاد سوپی ام. ظهری با هم حرف می زدیم. از ناهارم پرسید. گفتم سه روز است که شام و ناهار الویه می خورم. گفت حاضرم عوض کنم! گفتم چرا؟ گفت باقالی پلویش هم سن مامان بزرگ است! این حکایت غذاهای فریزری است که مامان می دهد که ببرد ولایت سمنان بخورد! خوشتان آمد؟
چهار. از این که یک سالی است مسائلم را می تپانم اینجا خوشحالم! گیرم کراپ شده! خوبی اش این است می دانم که کسی هست که زندگی ام را جزئی نگرانه تر از من زندگی کرده است. خوبی اش این است که اگر یادداشت های شخصی ام آتش گرفت، که اگر آلزایمر گرفتم، که اگر رفتم امریکا جهان بخورم، جایی هست که پیدایش می کنم و می خوانمش و به خودم می گویم به نظرم این آدم زندگی مرا منظم تر از من زندگی کرده است و من هم زندگی ام را بهتر و وحشی تر از او زندگی کرده ام. گیرم وبلاگم کمی سانسور شده تر و مبهم تر از یادداشت های رختخوابی ام باشد اما لااقل دستم جایی بند است!حالا فرض کن این بند بودن دست من مثل بچه هایی است که تابستان ها تعمیرگاه دایی شان کار می کنند ... به همان بی مزگی

۱۱ دی ۱۳۸۶

وقتی می خوانمتان مشکلم این است که می دانم معمار ها چه طور حرف می زنند... طراح های گرافیک چه طور ... نقاش ها چه طور... پژوهش هنری ها چه طور... طراح صنعتی ها چه طور... طراح پارچه ها چه طور... مهندس برق ها چه طور... مهندس کامپیوترها چه طور... پزشک ها چه طور...مامان ها چه طور... بابا ها چه طور... دوست پسرها چه طور... شوهر ها چه طور...رئیس ها چه طور... خودخواه ها چه طور... نارسیست ها چه طور... حسودها چه طور... دلقک ها چه طور... تازه استاد دانشگاه شده ها چه طور... معلم ها چه طور... مذهبی مدرن ها چه طور... کمونیست ها چه طور... بچه هایی که بابا مامانشان توده ای بودند چه طور... بچه هایی که پدر مادرشان استاد دانشگاه بوده چه طور... بچه فقیرهایی که پزشان سوادشان بوده چه طور... کسانی که افتخاراتشان ص ک ص های عجیب و غریبشان بوده چه طور... دخترهای خوشبختی!! که شوهرشان در بهترین حالت بعد از سه روز بکارتشان را برداشته چه طور... آدم هایی می گویند بیا دوست معمولی باشیم چه طور... کسانی که در آسانسور گیر می کنند چه طور... منشی ها چه طور...چاق ها چه طور... لاغرها چه طور... خوشگل ها چه طور... وری نرمال پیپل چه طور... عمقین ها چه طور... سطحین ها چه طور... عاشق پیشه ها چه طور... مخ در فرقون بر ها چه طور... کلام فاخر ها چه طور... کسانی که خودشان را نگران آدم نشان می دهند چه طور... فروتن هایی که از بس در دلشان به خودشان افتخار می کنند، حالت به هم می خورد چه طور... کسانی که تظاهر می کنند که عمیقا می فهمند دیگری از چه حرف می زند چه طور... کسانی که ور می زنند ما عاشق فلسفه ایم و هستی شناسی به گوششان نخورده چه طور... نیچه شناس هایی که فقط اسم کتاب های نیچه را می دانند چه طور... پست مدرن های الکی چه طور... خود باورها چه طور... زودباور ها چه طور... مردهایی که عاشق دختربچه سه ساله شان هستند چه طور... عکاس ها چه طور... آن هایی که با آدم های مهم رابطه دارند چه طور... آن هایی که عاشق هرچی مد می شود هستند چه طور... آن هایی که سعی می کنند آنتی مد باشند چه طور... دروغگوها چه طور... آن هایی که کلاس تی ای می روند چه طور... آن هایی که کلاس شعور کیهانی می روند چه طور... آن هایی که فال قهوه می گیرند چه طور... آن هایی که ترم سه عاشق می شوند و ترم هفت به هم می زنند چه طور... آن هایی که لینت می روند چه طور... آن هایی که آل استار می پوشند چه طور... آن هایی که وقتی صبح می خواهند از خانه بیرون بروند موهایشان را جلوی آینه به هم ریخته می کنند چه طور... آن هایی که ان تا رابطه موازی دارند چطور... آن هایی که هربار آدم را می بینند می پرسند : "اسمت چی بود؟" چه طور... آن هایی که همه کارهایی که ادونچر است در زندگی تو (مثلا امتحان تفل دادن!) را قبل از تو انجام داده اند چه طور... آن هایی که پشت کنکور ارشد هستند چه طور... آن هایی که تا تو را می بینند فوری می پرسند: "هنوز با فلانی هستی؟ " چه طور... آن هایی که اگر در یک مهمانی تنها بروی، علی رغم اطلاعشان از وجود داشتن آدمی در زندگی شما می آیند در گوشتان ، طوری که لبشان به گوشتان بچسبد، می گویند: " تو هم تنهایی که!؟ " چه طور... آن هایی که طوری رفتار می کنند که انگار از حرف زدن با شما هیچ انگیزه ی صک چوالی ندارند ولی در ذهنشان صد بار به شما تجاوز می کنند، چه طور... آن هایی که تا با کسی آشنا می شوند، شب می روند در خانه سرچش می کنند و ساعت سه شب با کلی پیش داوری می خوابند و فردایش معصومانه از طرف آدرس ایمیلش را می گیرند، چه طور... آه یادم رفت! من می دانم وبلاگ نویس های قدیمی چه طور حرف می زنند...خوابگاهی ها چه طور... خانه مجردی ها چه طور... آن هایی که با اتوبوس، دسته جمعی گلگشت می روند چه طور... آن هایی که بدخواب هستند چه طور... آن هایی که "دفترچه ممنوع" از "آلبا دسس پدس" را دوست دارند چه طور... آن هایی که عاشق" آل پاچینو" هستن چه طور... "هامون" بازها چه طور... آدم های مثلا عصیان گر که عصیانشان در بی کرگی شان است و آن را فریاد می زنند چه طور... آن هایی که گرین کارت دارند چه طور... آن هایی که دم به دم لیپ شاین می مالند چه طور... آن هایی که برایشان هرگز پیش نمی آید روزی حوصله نداشته باشند آرایش کنند چه طور... سحرخیز ها چه طور... کالیبرها چه طور... آن هایی که ممکن است اگر دلشان شکسته باشد برای انتخاب واحد دانشگاه نروند چه طور... بی چاک و دهن ها چه طور... آن هایی که با همه شوخی کنند چه طور... دوست پسر هایی که جلوی بابای آدم خیلی مودبند چه طور... کسانی که تمبر جمع می کنند چه طور... تصویر سازها چه طور... آن ها که همیشه پپرونی سفارش می دهند چه طور... نق نقوها را خوب می دانم چه طور حرف می زنند... آن هایی که همیشه لطیفه های تکراری تعریف می کنند چه طور... فلان السطنه ها چه طور... تکنولوژی زده ها چه طور...اپل بازها چه طور... آدم های شدیدا متوسط چه طور... آه که چقدر من از آدم های متوسط بیزارم
می دانید می شود تا ابد به این لیست اضافه کرد... اما مشکلم این است که می دانم نگارنده ی سطور فوق چه طور ممکن است بنویسد...چه طور ممکن است حرف بزند و این خسته ام می کند
سلام بنجوی. الان آمدم خانه و دیدم باز آمدی توی کانال وی اچ وان از من دلبری کنی و هی گفتی آی وانت تو میک مموری! خوب من هم تمام خاطراتمان یادم آمد. می خواهم بدانی که خیلی خوشحالم که تو پیر نشدی و صبر کردی تا من بزرگ شوم و با تو دوست بشوم. هیچ دلم نمی خواهد تو را با قیافه ی درب و داغان و چروک ببینم. البته هنوز هم ندیدم. فقط نگرانم که چرا اینقدر داف توی کلیپت مسن بود! البته دوستان همه به من می گویند از خواهرم که سه سال از من بزرگ تر است بزرگ تر به نظر می رسم. اما من و دافی سن بالای تو بیشتر از سه، چهار سال اختلاف داریم! به هر حال مهم نیست. مهم این است که عزیزم! تو همان طور که وعده داده بودی خوش تیپ و جوان با آن موهای ریخت و پاش توی صورت و های لایت ها ماندی. بنجوی از این که تو کچل نشدی خیلی خوشحالم خودت می دانی که زلف هایت خیلی قشنگ است. البته کمی برای این سن لاغری ولی من از مامان می پرسم چطور ته چین درست می کنند و درستت می کنم. من چقدر همیشه عاشق کلیپ ها و آهنگ های تو بوده و هستم. کنسرت ها که دیگر نگو! هوش از سرم رفت!...بگذریم! اجازه بده اعترافی بکنم. اخیرا اصلا حواسم نبود که به تو قول دادم که وقتی بزرگ شدم با تو دوست بشوم. آخر این جرج کلونی حواسم را پرت کرده بود. هی نخ می داد ولی من صد هزار بار از خودم می پرسیدم چرا باید با جنیفر لوپز توی یک صندوق عقب باشد و با من نه. این اواخر هم به بهانه ی فستیوال فیلم دبی آمده بود این طرف ها و می خواست به زور با من ازدواج کند و مرا به قطب ببرد اما من گفتم نه! آخر خودت بهتر مرا می شناسی، این جرج برای من هوس است! از دوستانش هم خوشم نمی آید. مردی که دائم پی رفقایش باشد مرد زندگی نیست. می دانم تو در این زمینه از جرج هم بدتری! اما باید به بک بهانه ای دست به سرش می کردم! اما تو! همانا تو! عشق بزرگم هستی! و من می خواهم این را به تو ثابت کنم. می ترسم در آن گوشه ی دنیا در آن کشور جهان خوار اینقدر جهان بخوری که بمیری و نبینی که من همسن داف های توی کلیپ های سال نود و یک تو شدم. بنجوی آن زمان من هشت سالم بودم و تو گفتی هروقت همسن آن خانم که تو بهش در کلیپ خیانت کردی و دوست مو بورش که لباس زیرش یک کمی سبز چمنی بود با شلوار جین روشن را ماچ کردی، شدم بیایم. من الان به گمانم همسن آن خانم باشم. قول می دهم موقع رانندگی چشم هایت را نگیرم. و وقتی دیدم شما دوتا به من خیانت می کنید، نان باگت و پاکت خرید را روی شما دوتا پرت نکنم. راستی من خیلی عادت ندارم کفش پاشنه بلند هم بپوشم تا آن را درآورم و توی خیابان پابرهنه راه بروم. اصلا خودت قبول کن با این که صحنه حرص و غصه را هم نشان می داد ولی زائد بود. می شد اصلا نباشد. اما یک چیزی هست که همین جا و در همین پست می خواهم برایت روشن کنم. من قول نمی دهم که به تو خیانت نکنم. بنجوی با تمام عشقی که به تو دارم، دلم می خواهد وقتی دوست شدیم بیخودی به تو خیانت کنم. نمی دانم چه مرضی است اما خودت از بچگی هی همین چیزها را می گفتی! تو بودی که تشویق می کردی هرکاری می خواهیم بکنیم. خودت هم می دانی برای من سخت است اما می فهمی که! مجبورم! حالا هم طاقت داشته باش. منتظرم باش. خواهم آمد. راستی قول می دهی یک آهنگ برایم بسازی؟ لالا لیو یر لایف لالا ( واج آرایی ل هم دارد) خوشت آمد؟ نه؟ قابلی نداشت. تو خیلی به گردن ما حق داری. تو خیلی خوش تیپ و هرزه بودی و هستی و ما دوستت داشتیم و داریم. من که خودم عاشق آن خنده و دندان های غول پیکرت هستم. ضمنا دوست ندارم وقتی روی سن هستی هی داف های توی جمعیت را به بغل دستی ات نشان بدهی.آری جان بنجوی جان من می خواستم تمام این ها را به تو بگویم و تنها راه همین پست بود
پ.ن
یک. بنجوی این پست را برایت از طرف یکی از لاله هایی که در من زندگی می کند، نوشتم! مجبور بودم خودم را جای او بگذارم و بنویسم. بنابراین وقتی میخوانی فکر نکنی من احیانا در سنین بلوغم عاشقت بودم! او یک شخص دیگر بوده است و من نیستم. فهمیدی؟
دو. خوب دوستش داره ... تقصیر من نیست!! به من چه اصلا
سه. خودمانیم این پدرسوخته خیلی خوب مانده