۲۹ مرداد ۱۳۸۶

امروز آخرین روزیه که من در انج هستم . اینم تموم شد . از این به بعد منم و یه کار سبک سه روز در هفته از اول شهریور . البته اینجا هم که داشتم می اومدم ، گفته بودم سه روز میام ! ولی خوب ... بماند ... بعدا حتما خواهم گفت که کار سه روز در هفته از اول شهریور ( به جز هنرستان ) تبدیل می شه به چی ! اما من سعی خواهم کرد . مسئله اینه که من مال کارم یا کار مال منه!؟

۲۷ مرداد ۱۳۸۶

نوشتن و نوشتن و باز نوشتن از چیزهایی که شبیه چیزی که در ذهن ما وجود داره ، نیست ، چه سودی داره؟ (می دونم جمله ی مزخرفی شد ولی عوضش نمی کنم !) کی رو راضی می کنه؟
فکرها و ایده ها تا مجردن، درست هستن . درست به مفهوم افلاطونی درستی . ولی وقتی فکرها ، کلمه می شن ، چیزهای دیگه ای هستن که دورن ... که حقیقت ندارن ... نوشتن به چه دردی می خوره اگر بازهم بیان نشیم؟
انگشت های درازم روی کیبرد تند و تند حرکت می کنه ( و اولین خوبی کیبرد اینه که بهتر از با دست نوشتن ، با سرعت ذهن آدم حرکت می کنه ... همیشه روان نویس ها به سرعت ذهن آدم نیستن ...) بعد دستم رو میذارم روی کلید کشیده بالا سمت راست و همه چیز پاک می شه ... یک صفحه ... دو صفحه ... ده صفحه ... پاک می شه و ناپدید می شه ... یه خط عمودی همه ی کلمه های منو می بلعه ... انگار هیچ وقت نبوده . ( و دومین خوبی کیبرد اینه که می تونی نوشته هات رو کاملا محو و ناپدید کنی ! حسی که هیچ وقت با پاره کردن یه سری کاغذ به آدم دست نمی ده ! ) چیزی که شبیه مفاهیم انتزاعی ذهن ما نیست و وقتی نوشته می شه ، صدها بار تغییر کرده و دور شده از چیزی که قرار بوده باشه ، همون بهتر که نوشته نشه ... همون بهتر که پاکش کنم و به ذهنم وفادار بمونم . من مرض لاعلاج وفاداری دارم . همون بهتر که توسط یه خط عمودی سرکج بلعیده بشه تا من بنویسم و بنویسم و بنویسم ولی اونی که باید باشه ، نشه .اما آیا اینا بدیهیه؟

۲۲ مرداد ۱۳۸۶

صدای جیرجیرک ها مثل لالایی توی گوش من
درخت های نارنج و پس زمینه ی آسمون آبی آبی آبی
کرختی تعطیلی سه روزه
آرامش خالص
فستیوال پشه
هلوهای خنک توی بشقاب سفید ملامین
کرم مالیدن روی پوست آفتاب سوخته و دمر دراز کشیدن
دست ها زیر بالش
ایوون آب پاشی شده
خوابی که بی صدا چشمامو پر می کنه
ساعت چهار بعد از ظهر
بیدار شدن از صدای پیچیدن باد لای برگ درخت ها و پیدا شدن چند تا لکه ابر سفید
کاش این لحظه ها منجمد می شد
کاش طول می کشید
نگرانی های من کجا هستند؟
شیخ کجاست؟
خواهرکم کجاست؟

۱۶ مرداد ۱۳۸۶

فیلم هامون از عزیز ترین فیلم هایی که من دیدم ... دیالوگ هاش میلیون ها بار برای جواب دادن و روایت کردن وتوجیه کردن میاد تو ذهنم ... هنوز که هنوز می ارزه به تکرار و شنیدن دوباره و چندباره ... من به طور کل آدم فیلمی ای نیستم ولی این فیلم بدجوری در حافظه ی من ثبت شده ... یه صحنه ای هست با آدم مثالی زندگیش علی عابدینی خلوت کرده ... ازش حال و احوال زنشو می پرسه ...هامون می گه تو هنوز خوشبینی؟ علی عابدینی می گه : خوشبین ، امیدوار (بعد مکث می کنه و لحنش یه خرده غمگین می شه و یه تخم مرغ با شدت می شکنه توی ماهیتابه) بدبخت ... نا امید (و پوست تخم مرغ رو پرت می کنه) و جالب اینجاست که فقط یه صحنه های خاصی به این وضوح حک شده و بقیه ش محوه ... آخرین باری که دیدم این فیلم رو اقلا باید شش سال پیش باشه ... نمی دونم شاید توی سن خاصی دیدمش که اینجوری دلبستگی دارم بهش ... نمی دونم ... یه جای دیگه داره عزت الله انتظامی که وکیل خسرو شکیباییه بهش می گه : میدونم به قلبت ری... شده ولی باید قبول کنی ! آخه فکر کنید با قلبی که این وضعیت رو پیدا کرده ، آدم چطوری می تونه قبول کنه!؟
بی نظیره ... همین

۱۳ مرداد ۱۳۸۶

تمام روز حاشیه رفت ... گل های قالی رو شمرد ... لیوان ، لیوان آب خورد ... بی حرکت رو به کتابخونه نشست ... روی تخت چمباتمه زد ... از برج کتاب هایی که باید می خوند ، یکی رو برداشت و ورق زد ... کانکت شد ... اینویزیبل ... آشناهاشو دید که پرسه می زنن ... میل باکسش رو نگاه کرد ، دید چهل و نه تا این باکس داره ... یه نگاه سرسری ... هیچ کدوم رو باز نکرد ... استینگ بهش گفت آم نات ا من ویت تومنی فیسز / د مسک آی ور ایز وان ... به استینگ گفت منم همینطور ... نیمه تاریک شد و هنوز حوصله نکرده بود چراغی روشن کنه ... تا وقت خواب بشه یه کمی روزنامه خوند ... فکر کرد : چه حوصله ای دارن ... یه کمی هم تلویزیون تماشا کرد ... حتی به قیافه ی یه خواننده که خیلی داشت شدید می رقصید و تمام بدنشو می لرزوند ، لبخند زد ... هیچ تلفنی رو جواب نداد ... حدود ساعت یک و بیست دقیقه ، رفت مسواک بزنه ، همینطور که تند و تند برس مسواکش رو به دندوناش می مالید یه گوله اشک درشت لیز خورد رو گونه ش ... به روی خودش نیاورد و باز مسواک زد ... یکی دیگه لیز خورد رو گونه ش و افتاد توی کاسه ی روشویی و قاطی آب شد ... هنوز به روی خودش نمیاورد ... مسواک می زد ... حالا سطح رویی آسیا هاشو مسواک می زد ...سرشو برد جلوتر و توی آینه به آسیا های بالاییش نگاه کرد ... اشک سرتق لیز خورد و از چونه ش راه افتاد رو گردنش ... با دست چپ پخشش کرد رو گردنش ... با خودش فکر کرد : گردنم چه باریکه . و یهو هق هق بی امان افتاد به جونش ... دهنش رو شست ... فکر کرد : کی تا حالا وسط مسواک زدن زده زیر گریه؟ جواب داد : خودم ...خود خرم ... تمام روز به خودش گفته بود که گریه کنی ، باختی و همه کار کرده بود جز گریه ... تمام روز از هر چی که ممکن بود به گریه بندازتش دوری کرده بود ... روز رو کاملا هدر داده بود و اون وقت مسواک ... همین مسواک ارال بی که هیچ کس رو تا به حال به گریه ننداخته ، به گریه انداخته بودش