۴ بهمن ۱۴۰۱

گلچین شاد ایرانی

 دوربین لپ‌تاپ شخصی‌م خراب شده. کجا بفهمم خوبه؟ معلومه توی تراپی. چون چرا باید جای دیگری بفهمم. پندمی تمام شده. زوم شخصی جز برای تراپی تمام شده. زوم کاری هم روی لپ‌تاپ اداره. پس چی شد؟ نفهمیدم دوربینم خرابه. روی چک قبل از تراپی دیدم. از این حالاتی که نمی‌خواستم بپذیرم دوربینم خراب شده. تلفنم هم شارژ نداشت. طبیب گفت می‌خوای امتحان کنیم ببینیم کندوکاو بدون دوربینت عمیق‌تر می‌شه یا نه؟ گفتم می‌خوام. گفت می‌خوای منو ببینی؟ گفتم می‌خوام. گفت فقط باید رادیکال بگی چه احساساتی داری. چون نمی‌بینمت. برای خودت هم خوب است. 

وضعیت خیلی سریع، خیلی بهتر شد. در وهله‌ی اول اصلا در فکر این نبودم که روی این توپی که نشستم مدام تکان می‌خورم. فکر این نبود که تصویرم چطور است. وقتی روی زومم، رفتار اجتماعی کنترل شده‌م این‌طور است که تکان نخورم. با دوربین خاموش می‌دیدم که خیال راحت، بالاپایین‌رفتن روی توپ و در نتیجه بهتر فکر کردن. شاید هم برای این بود که کمرم شاد بود. کمرم خیلی دوست داره من روی توپ بنشینم. کون‌گشادی‌م دوست نداره. کمر برنده می‌شه. گاهی کون‌گشادی با وجهه‌ی اجتماعی دست‌به‌یکی می‌کنند، صاف و صوف روی صندلی می‌نشنیم و بهانه‌م این است که مدام از کادر خارج نشوم.
این‌ها را نیامدم بنویسم. توی متن تاریخ هنر هم که می‌نویسم، داستان را از جای دوری شروع می‌کنم، در متن تخصصی یاد گرفتم دو سه صفحه اول را پاک می‌کنم و متن ردیف می‌شود. این‌جا ‌ولنگار هستم. فرض کن این متن ردیف نشود. هیچی نمی‌شود. یعنی حتی کمتر از متن عبث تاریخ هنر، هیچی نمی‌شود.
عبث در عبث.
بدبختی‌م این است که غر می‌زنم اما عبث دوست دارم. همین را هم بلدم فقط. همواره که چی. که چی به مثابه صلیب بر دوش.
باز رفتم با یک شاخه‌ی نازک از رود روانم. از این‌ رودچه‌هایی که راه اشتباه رفته و سریع می‌خشکد. شاید برسد پای یک بوته‌ای اما راه دوری نخواهد رفت. 
برگرد.
دنده‌عقب به رودخانه‌ی اصلی. سیال و کوفتی از فاک. نیم از عالم خاک.
برگرد منصف. برگرد.
وسط حرف با طبیب بودم. یعنی در ذهنم وقتی شروع کردم این متن را بنویسم وسط اون حرف بودم. اون حرف این بود، گفت ناتوانی‌ت موقع جدایی، تو رو یاد احساساتت درباره‌ی مرگ مامان‌مولی انداخت؟
اشک‌هام دریا. 
با خودم فکر کردم بذار سوالش تموم بشه بعد گریه کن. چرا بذارم تموم شه؟ مامان‌مولی مرده؟ مرگ. همون قبر با سنگ مرمر سبزش؟ قبر مامان‌مولی؟ قبر؟ 
مامان‌مولی نمرده انگار. من طوری رفتار می‌کنم انگار نمرده. انگار اگر برگردم ایران، هست. طبیب یادم انداخت که مرده. از این‌که بی‌هیچ آمادگی بهم گفته بود مامان‌مولی مرده، خیلی از دستش ناراحت شدم. خیلی طبیعی. انگار واقعا مرده باشه. بعد یک صدایی گفت خب مرده. این فکته. طبیب هم می‌دونه مرده. پس حتما مرده. بعد باز اشک و اشک. مرده؟ واقعا مامان‌مولی من مرده؟ هرویگ هم مرده. مرگ و مرگ. مــــرگ. همه می‌میرند. همه جز فوســکا. 
فوسکا. چندبار خودش را کشت و نمرد. کاش بخونم دوباره کتابه رو. صدها کتاب هست که دوست دارم دوباره بخونم. کاش شغلم کتاب خوندن بود.
اون میون دوربینم هم خاموش بود و طبیبم نمی‌دید که اشک‌هام الانه که سیل بشه و ببره منو. توی اتاق کارم شناور نزدیک سقف در دریای اشکم. شناور در دریای اشک نه؟ خب باشه. انگار که از توی چاله اشاره می‌کنی که منو دربیار. من نمی‌خوام تو چاله باشم. برات چاله‌ی نو می‌کنه، با هر سختی که بود، گفتم یه لحظه صبر کن بذار یه ذره گریه کنم. گریه رو گفتم؟ نمی‌دونم. می‌دونم. حتما نگفتم. معلوم نیست چرا این‌طوری‌ام. حالی‌ش شد به هرحال که دارم توی سر خودم و احساسات ناگوار ناخوشایند می‌زنم. گفت خوبه بفهمی این احساساتت به هم راه داره. 
فکر کردم عالیه. به‌به مردم از عالی‌ای. 
گفت تلاطم ناشی از جدایی، موقع مرگ هم هست. 
باز گفت مرگ و اشکام. یاد ضبط صوت توی آشپزخونه خونه‌ی مام‌مولی افتادم. یه نوار هایده توش بود. دستاش. صداش. خنده‌ش.