۱۰ دی ۱۳۸۷

میل دارم یک پست شماره ای هوا کنم شب تولد وبلاگم. بشمر آقا.


یک. منطق عبارت "چاقو. برو برو بچه دماغو." را یادتان هست؟ با همان منطق هربار یکی پیک شرکتمان را صدا می کند: آقای مقدم. من توی دلم بدون استثنا می گویم: چایی رو بذار دم. (پوزش از آدم هایی با فامیل مقدم اما من که اختراع نکردم این را. من فقط یک قربانی ام که این عبارت از اول دبستان مثل کنه چسبیده به مغزم)


دو. گاهی آدم مثل گوفی از در می رسد خانه بس که خوابش می آید. لپش روی زمین، باسنش هوا و خودش را می کشاند توی خانه. از دم در تمام لباس هاش را یکی یکی می کند و توی رختخواب که می رسد با تقریب خوبی به بالش نرسیده خواب است و در آن نقطه راهش را از گوفی سوا می کند.


سه. من هرگز همچین زندگی ای را که دارم زندگی می کنم، زندگی نکرده ام. از من انتظار نداشته باشید که بدانم می خواهم باهاش چه کار کنم. من اولین بارم است که می بینمش. پس برای من هم تازگی دارد و خوشم نمی آید تظاهر کنم که به خوبی می دانم که دارم چه کار می کنم و چه نتیجه ای خواهد داد و الخ. چشم؟


چهار. همچین شبی بود. من گفتم ای تو روحت لاله دوهزار و شش تمام شد و آرشیو وبلاگت اگر یک روزی درست کنی می شود از دوهزار و هفت. ای تو روحت! پس همان شب نشستم درست کردم وبلاگی. با خودم گفتم اسمش که می دانم چی باید باشد خیلی وقت است. فامیلم هم منصف است خب. رنگش هم به طبع بیشتر خاکستری است و از آن جایی که آدم بنفشی هستم و گاهی ارغوانی تر گاهی قرمز تر گاهی آبی تر و تنالیته ام کلن، باید یک بنفشیتی هم بتپانم آن جا. نوشته ها هم که منزجرم در صفحه ای غیر از سفید باشد و این جا این شد. بعدها بارها گفتم من قیافه ی این جا را تغییر می دهم اما جز آن گل لاله بغلی و فارسی کردن عنوان منصفانه، کاری نکردم. می دانم سر و ریختش گلفس (گاف فتحه- لام ساکن- ف کسره) (گلفس که می دانید؟ ترک ها به نوعروس (زن؟) شلخته می گویند) است. خب اما هست دیگر.


پنج. آدم باید خیلی مراقب باشد که درباره احساساتش چه می گوید. هیچ چیز به اندازه غلو کردن در عواطف باعث مصیبت نمی شود وقتی بعدن بخواهی برای کسی توضیح بدهی.


شش. وبلاگ خوب است. من شما را ارجاع می دهم به این.


هفت. من بچه که بودم خیلی از داستان مردی که گربه داشت، خوشم می آمد. یادم هست همیشه توی توالت برای خودم تعریفش می کردم. داستان این بود:

یه مرده (آقا این کسره کجاست؟ من مردم بس که ه نوشتم جای کسره) بود، یه گربه داشت. گربه شو خیلی دوست می داشت. یه روز گربه ش می میره سر قبرش می نویسه یه مرده بود یه گربه داشت گربه شو خیلی دوست می داشت یه روز گربه ش می میره سر قبرش می نویسه یه مرده بود یه گربه داشت گربه شو خیلی دوست می داشت... ( یک روایت هست که می گه مرد قصه ی ما گربه شو می شوره که گربه ش می میره اما من خواستم داستان اریجینالی که توی توالت برای خودم تعریف می کردم را بدانید.)


هشت. دوسالشه منگول (میم فتحه) خان جان.


نه. به نام خدا. وقتشو بیشتر کنید. من از همه ی کسانی که به من کمک کردند تا به این جا برسم ممنونم. من از خانواده م تشکر می کنم که همیشه مشوق من بودند. من از همه اونایی که معمولن می بینید این بغل شر می کنم ممنونم. من ... من ... ممم... چیزه. این جا اسکار. آها! نه یه جایزه ای را به من می دهند و من که مثل چارلیز ترون اشک تو چشام جمع شده هی برای دوست پسرم بوس می فرستم و برای این داره به من اسکار داده می شه که مانستر خوبی بودم. -سلام بی مزگی های فرهنگی اجتماعی تراموا یا همچین چیزی - (اگه فکر کردی من الان می رم نگاه می کنم که درستش چی بود خیلی کور خوندی)


ده. همین.

۸ دی ۱۳۸۷

آن پسرچه چست و دلیر و چشم نواز

ما منتظر تاکسی بودیم. یک صف درازی درست شده بود. شیرین پنجاه نفر جلوی من بود و در مدت کوتاهی اقلن سی نفر پشتم. پس ما هشتاد و یک نفر بودیم تقریبن وقتی که من حواسم رفت پی آن پسر بیعاری که توی صف بود. توی صف نبود. ایستاده بود یک گوشه دورتر سیگارش را دود می کرد. شش نفر جلوتر از من بود. یعنی وقتی برگشت توی صف من این را فهمیدم. از این بیعارهایی که شیتیل پیتیل می پوشند. یک عالمه لباس را روی هم می پوشند. کلاه می پوشند. دست هاشان ول است بغلشان با تمام بیعاری های موجود در جهان اما انگشت هاشان کشیده است و نگاه کردنی. شلوارشان جیب جیبی کهنه به نظر رس است اما خوشگل است و چاقال وارانه (همین جا از خانواده هایی که از این جا رد می شوند عذر خواهی می کنم) نیست. بعد مایه رنگش را من می توانم بگویم کلن ارتشی بود. نه که از این ارتشی بد ها. از این ارتشی خوب ها. خب آدم دو، سه تا کار توی صف تاکسی بیشتر نمی تواند بکند. یکی این که آدم جلویی ها را بشمرد تا بفهمد چند تا تاکسی دیگر نوبتش می شود، یا مثلا با چه احتمالی و چند تا ون و چند تا تاکسی بیاید خوب است و این خزعبلات یا می تواند با تلفنش بازی کند یا در بهترین حالت که خوش شانس باشد می تواند یک پسری/دختری را توی صف نشان کند و زیر نظر بگیردش. از آن جایی که به قول جویی هر کسی که نمی داند هات است، ایت میکس هر/هیم هاتر، بهتر است حواسش پرت باشد از هاتی ش در ساعت هشت شب و از آن مهمتر که حواسش پی شما نباشد.

سرتان را درد نیاورم، من بیست و پنج دقیقه توی نخ این آقا بودم و حدس بزنید چی؟ سوژه که نوبتش شد یک ون سبز آمد. من هم شادمان رفتم بالا دیدم کنار سوژه خالی است و پشتش. فکر می کنید رفتم پشتش؟ نه! رفتم کنارش نشستم. حالا خوشحال انگار ظفر کردم بغلش نشستم کلن! این که خیلی بوی خوبی می داد و بوی جدیدی بود و من وقتی بو کردم دیدم به به و با خودم فکر کردم من هرگز همچین آدمی بو نکردم بماند. آقا کلاهش را برداشت، گذاشت روی زانویش و من رفتم در کلاه به طور کل. شما می توانید به عنوان آدمی که چهار سال طراحی پارچه و لباس خوانده به من اعتماد کنید که آن کلاه، کلاه معرکه ای بود. خوش دوخت. خوش رنگ. نه خیلی کلاسیک نه خیلی مد روز. گودی مناسب. لبه مناسب. نه کوتاه نه بلند. نه زرتی طرح کشنده پنجه مرغی نه حتی راه راه های بربری. یک کلاه مناسبی بود اصلن. از این کلاه هایی که روی یک میز باشد به سختی می شود در مقابل امتحان کردنش مقاومت کرد. هیچی دیگر. سرتان را درد نیاورم من خسته بودم. هی چشمهایم بسته می شد اما از این که پیش آن پسر ولنگار بیعار نشسته بودم به طرز خل خلانه ای خوشحال بودم و نمی توانستم دلیل این خوشحالی م را برای خودم هم توضیح بدهم چه برسد به شما. یعنی پسره از این هایی بود که هر پدر مادری بهش می گوید آخر یک آدم تحصیل کرده این طوری می پوشد؟ این شد سر و وضع؟ ولی او با شادمانی نشانه های نهفته خوش تیپی خودش را برای کاشف فروتنی مثل من در سرتا پایش پراکنده می کند و من از بوتش نمی گویم که چقدر ... خلاصه پس از حظ بصر به مدت بیست دقیقه هر دومان گفتیم آقا بعدِ پل نگه دارید. من هم که ذوق وقتی فهمیدم این همسایه مان است یک وضعی! خب ولی او همان طرف پل ماند و من آمدم این طرف پل و شاعر این جا می فرماد: من این ور جوب دیری دیم تو اون ور جوب دیری دیم- سلام علی ایزد -.

و همه ی این ها دیروز اتفاق افتاده بود.

پ.ن

امروز یک دوستم من را برد یک جایی. یک جای بلند دنجی بود و ما نشستیم کلی حرف زدیم و خیلی خوب بود. دوتایی با هم غصه ی عشق هامان را خوردیم یک کمی و بی قطعیتی را خار و مار کردیم، حالمان بهتر شد. فقط عیبش این بود که من یخ کردم و دندان هام به هم می خورد وقتی او حواسش نبود. بعد می دانست که من لازم دارم یکی بیاید من را ببرد یک جایی. نه که کاملن اما تقریبن آمد من را برد. وقتی رسیدم کنارش گفت ببین من می خواهم دو تا دلیل بدهم که تو بیا تو ماشین من به جای من تو ماشین تو. من گفتم نمی خواد اومدم! گفت اه! من می خواستم دلیل بدهم و این مکالمات من را شدیدن به خنده انداخت. یعنی اصلن دلیل ها را نگفت و من گفتم باشه. بعدن برای این که شاد بشه دلیل ها را توی راه گفت اما کاربری دلیل ها این نبود که توی راه برایم تعریف کند. این بود که من را راضی کند که من به طور کل مستعد راضی شدن بودم و از هر چه کلاج ترمز بیزار. حالا هر چی. به هر حال خواستم بگویم بهش که مرسی که حواست هست و حواسم هست که حواست هست و این ها. مثل این که من از تو تاکینگ واجب تر بودم.

۷ دی ۱۳۸۷

اعترافات یلدایی یک اسب نانجیب

این رفیق دورادورم که فکر کنم کلن فقط یک بار با هم تربیت بدنی داشتیم و همیشه بیشتر دوست دوست هایم بود ولی من کلن فنش بودم چون آدم رنگارنگی بود، گفت اعتراف کنم. من هم گفتم خب باشه! آخر از این که نوشته بود منصف السلطنه خیلی خنده م گرفت. دیدم نامردی (یعنی نیامردی) ست ننویسم.

اعتراف اولی که دارم این است که هیچ اتفاق هیجان آوری عشقی جنایی برای من نیفتاده است که مثلن بخواهید با خواندنش بگویید اوه پسر اوه. پس اگر منتظرید یک خبر منفجر کننده بخوانید، به ضربدر قرمز سمت راست بالای صفحه مراجعه کنید.

من درسم تمام شد. دفاع کردم مثل تمام دوست و آشناهای دور و بری م به قصد شق القمر رساله نوشتم و وقتی روز دفاعم شد، دیدم می توانست خیلی معمولی تر از این خودکشی ها هم باشد و باز همان بشود. بعد هم دیدم سوادم آن قدرها جا به جا نشد با کارشناسی ارشد خواندن. خوبیش این بود که فهمیدم سواد یک امر تحصیلی نیست. بعد من افتادم در یک پروسه ی دویدن برای یک حرکت منفجر که زندگیم را دگرگون کنم و چون به جایی نرسیده هنوز حوصله ندارم درباره ش بنویسم.

بعد مثل تمام بچه هنری هایی که بالاخره یادشان می آید که باید نان هم بخورند رفتم سراغ طراحی گرافیک- سلام رضا عابدینی که معتقدی امروزه روز توی همه ی خانه ها یک پراید سفید و یک دختری که گرافیک می خواند هست- و بی شک بند پ هم بی تاثیر نبود که به این ماجرا کشیده شوم! و خوب دیدم معلمی نان نشد برای من متاسفانه. این متاسفانه را که می گویم برای این است که فکر می کنم اگر مرفه بی درد بودم می رفتم معلم می ماندم. پول بنزین آدم هم در نمی آید لامصب و نگاه آدم هی باید به افق های دور کارتی که به طرزی جادویی پر می شود و جیب اولیای امر باشد که آن هم نشد زندگی.

بعد این که روزگار منتظرانه ای را دارم. پیش بینی می کنم در بهترین حالت یک سالی به همین منوال باشد. معمولی م. معمولی م. معمولی م. یعنی گاهی فکر می کنم دارم فنرم را جمع می کنم. حالا کی ولش می کنم خدا می داند.

دل خوشی م این است که ساعت پنج که می شود سه روز سر خر را کج می کنم می روم باشگاه پیش زهرا جون مو قشنگ و داف های سبز و نرم و خیس و طلایی و ورزش های هوازی (!) دو روز دیگر را هم می روم ژو ماپل لاله یاد می گیرم. پنجشنبه و جمعه ها هم مثل هر آدم معمولی دیگری دو روز دارم و هزار سودا. از همه هم سودا تر این غم نان ناکس است که آدم می رود شاگرد خصوصی طراحی لباس می گیرد.

کلن حرف خوشحالی ندارم بزنم. شرمنده. روزگارم معمولی مایل یه دویدن است. گیرم گاهی یورتمه. گیرم گاهی جفتک. گیرم گاهی دویدن نفس بر. چیزی، (نه! بگذارید بهتر بگویم) یعنی بیشتر کسی که کمی زندگی م را از روال خارج می کرد، نود روز است غیبت کبری کرده. من هم هی فکر می کنم همین طور که پیش می رود دارد مزه بغلش یادم می رود و این دلخورم کرده است. یعنی آن قدر دلخورم کرده که سر به زیر و بی حوصله باشم.

از در که آمدم ساعت هشت و بیست دقیقه بود. مامان خانم گفت چته لاله؟ بستنت به درشکه؟ من هم مثلن خندیدم. گفتم آره.

اگر خواندید و دلتان خواست بنویسید، بنویسید دیگر وگرنه هم ننویسید.

۱ دی ۱۳۸۷

من ِ من منانی

اگر دیدید عصر روز فرد سردی ست و ساعت حدود هفت تا هفت و نیم، شما توی میدان آرژانتین هستید و از مغنیه پایین می آیید یا همان را بالا می روید یا دم هایلندید و سوز معنوی خاصی می آید (شما بخوانید سوز گداکش)، بعد دیدید یک آدمی با یک دست دو، سه تا پاکت و کیسه های رنگی رنگی را نگه داشته، با یک دست کیف دستی ش را، با یک دست اسمس جواب می دهد، با یک دست بستنی می خورد، با یک دست دنبال سوییچش می گردد، با یک دست با دوستش دست می دهد و خداحافظی می کند، با یک دست شال گردن سه متری ش را که دارد زمین را جارو می کند را جمع و جور می کند، با یک دست زلف های چتری شده پریده هوایش را می پوشاند، با یک دست کتش را که مثل داش مشتی ها انداخته روی شانه ش از افتادن روی زمین نجات می دهد و با بقیه دست هایش دستمالی از توی جیبش پیدا می کند و دماغش را می گیرد، آن شخص منم که دارم از باشگاه می روم خانه و احساس خود ورزشکار بینی م دارد می کشدم و سعی می کنم به این فکر نکنم که بعضی حرکات را به خاطر این سیاتیک کوفتی نمی توانم انجام بدهم و سعی می کنم به این فکر نکنم که یک آدمی را از خودم دلخور کردم بیخودی و دیشب تا حالا حالم گرفته ست.

یعنی درباره پایم هم می توانم توضیح بدهم که بخندید. بیشتر من آدمی هستم که وقتی درد می گیرد یاد کارتون فوتبالیست ها می افتم، آن جایی که یکی آسیب می دید را یادتان هست چطور می شد؟ یک هو یک رعد و برق می خورد به پایش و همه جا قرمز می شد و بنفش و زرد می شد و چشم هایش را محکم می بست. من وسط باشگاه که یکهو تیر می کشد و تمام آن سر و صداها قطع می شود و فقط درد هست، همان جا هنوز هم خودم را دارم دست می اندازم و یادم به این کارتون می افتد. به خودم می گویم ماسارو! کاکرو! دست از این بدویت تاریخی کپک زده ت بردار. یوسوجی! سوباسا! همه چیز را قاطی می کنم تا دو ست دوزاده تایی دیگر بزنم.

یا این نه؟ کمکی نمی کند من من منانی را پیدا کنید؟

اگر دیدید توی ترافیک یک دختری که خیلی معمولی نشسته، دارد رانندگی ش را می کند ناگهان شروع می کند دهانش را قد غار باز کردن و آواز خواندن چون آهنگ می طلبد و سعی می کند قیافه ش را شبیه هتفیلد خان بکند و دارد با تمام قوا ترن د پیجز می خواند از فرط عتیقگی و گیتار برقی خیالی می زند، بعد یکهو می بینید که راننده ماشین بغلی هاج و واج دارد نگاهش می کند، دست و پایش را جمع و جور می کند و خیلی موقر دست چپش را روی پیشانی و گونه چپش می گذارد مثل این مجرم ها که تلویزیون نشان می دهد و به چراغ قرمز روبرو خیره می شود تا سبز شود و همان موقع با آرنجش در را قفل می کند و تمام سعی ش این است که چراغ سبز شود زودتر و از این شرمزگی نجات پیدا کند... بعد راه می افتد. خیال می کنید متنبه شده؟ نه! آهنگ را می زند عقب و دوباره شروع می کند ریش درآوردن و هتفیلد شدن و به جای شی می خواند هی و می گوید هی لاوز می نات هی لاوز می استیل، بات هی ویل لاو اگن! (نور و اینا نداریم! هی لاوز می کلن دیگه. این ها را خود شخص هتفلید مطرح کرده با من) و بعد وقتی که به وات آیو فلت و وات آیو نن رسید دیگر رسمن از خود بیخود و به حالت کوبیدن روی فرمان و خل و چلی محض رانندگی می کند، آن شخص هم منم.

شناختید؟

لاله خرم دلیان هستم. ساعت ده و پنجاه و دو دقیقه شب. تهران. داخلی بعد از خارجی های مکرر.

۲۹ آذر ۱۳۸۷

اهالی منزل و دور و بر- سه یا ما نامردها

بابایم می گوید نامردا! به من و مامانم و لنا و سوپی می گوید. (نامرد را هم خودش باید بگوید. یک جور خنده داری می گوید نیامرد! منظورش نامرد است. من که نمی توانم این جا ادایش را درآروم باید شنیده باشید) می خندیم. می گوید همتون دودی هستید. می گوییم تو هم باش می گوید عمرن یا گاهی حرصی می شود هیچی نمی گوید. دودی بودن من و مامان این است که گاهی الف که می رویم دوتایی یک نخ سیگار را با هم می کشیم. یا قلی می چاقیم و دودی و حلقه ای. یا پیکی زدیم و مامان آن نگاه مضحک همراه با حرکات ابرو و دو انگشتی که سیگار خیالی گرفته را به من می کند که یعنی لاله سیگارش کم است. یعنی بهتر بگویم یک ژست های دهه چهل و پنجاهی می آید که معنی ش این است که بیا بسیگاریم. بعد دوتایی می دودیم. من از نظر همه شان چس دود می فرمام اما من خودم با خودم حال می کنم اما مامان از آن هایی است که طوری سیگار می کشد با عشق که انگار عامل اصلی سلامتی دخانیات است. تریپ سیگاری قدیمی و این ها. لابد می دانید دیگر. یعنی تا ته اعماقش لذت می برد. دود نمیاد بیرون دیگه لامصب.

اصلن خودمانیم سیگار خیلی چیز ژستی مضحکی ست. یک ژست دراماتیک ابلهانه ست کلن. لوله ی سفید احمقی است. حالا نیایید بگویید وای بر تو. تو سیگار را نفهمیدی! شما چه کار دارید اصلن! من از خودم راضیم. خوبیم از نظر خودم این است که خیلی دیر به دیر دلم می خواهد و این در راستای این است که از دندان های زرد و بوی سیگار مانده و سرفه های ته گلویی بیزارم. اما خب راستش در خودم می بینم که سیگاری گند خری بشوم یک روزی اما آن روز امروز نیست. فعلن آدم یک نخ با مامان گاهی هستم. لنا هم تقریبن همین طور است. فرقش با من و مامان این است که ممکن است برود برای خودش پاکتی ابتیاع کند. من و مامان همیشه ز یاران چشم یاری داشتیم. سوپی در صدر جایگاه دودیان خانواده است. بابایم سوپی که دنیا آمده ترک کرده. مامانم هم. کمی کمتر از بیست سال طول کشیده تا دوباره ما خانواده ای باشیم که سوپی که از در بیرون می رود، آت و آشغال بخرد، بابایم داد بزند سیگار ندارید دودی های نیامرد. بخر یه پاکت! اما کلن به نظرش مامانم خیلی خائن ماجرا است که دوباره سیگار می کشد چون خیلی عشقی و معنوی با هم ترک کردند! بعد الان مامانم خائنیت می کند با ما. دونقطه دم فلش و خنده شیطانی.

من اصلن کلن رابطه م با سیگار همین بود. یعنی به طور کل آدمیم که می توانم بروم طرف غیر سیگاری ها را بگیرم مقابل سیگاری ها. در این حد نیامردم. بعله!

پس این نوشته چه بود؟

این یک کرم بود در راستای این که آن هایی که می گویند چرا همه از سیگار می نویسند و آه سیگار شما را منورالفکر نمی کند و آه و غیره را مشمئز کنم. یعنی لذتی می برم الان از این حرکت دگر مشمئز کن خودم ها! نمی دانید! الان دیگر کاری ندارم و از جمع خداحافظی می کنم.

به قول آن دوست ندیده ی صد و هفتاد و شش سانتی بلاگر نوپا، سیگار؟

۲۶ آذر ۱۳۸۷

Keep bleeding love or temporary madness

گیرم به خیلی چیزهاست. دو ساعت و نیم توی ترافیک داشتم پست می نوشتم اما الان لالم. لاله ام خب. می دانید خوشمزه ترین شوخی از نظر خودشان در تمام بچگی من با من این بود تو مگه لالی اسمت لاله ست؟ یا تو لاله ای یا کره ای؟
حالا هر چی.
دل تنگم مثل اسب. هیچ نمی توانم خودم را از دلتنگی نجات بدهم. بنابراین کار می کنم. فقط کار می کنم. چنان خودم را در یک کارت ویزیت غرق می کنم که تو بگو مهم ترین پروژه ی جهان است. نتیجه ش را هم به نگ نشان می دهم، از همان لبخند ها می زند که این کارتی که من زدم بیشتر به درد شافتول دیزاین می خورد تا به درد کار ویزیت یک آدم مهم جدی صاحب یک شغل مهم جدی بس که جینگول و مستان بارانش کردم. بعد تصور کن آدمی با آن طول و عرض کارتش را از جیبش درآرود، یک کارت شافتول دیزاین باشد. نمی شود دیگر.
بعد می خواستم بگویم که من همین امروز و همین جا از برج میلاد اعاده حیثیت می کنم چون اگر نبود و آن نورها بالایش ابرهای پر برف را نشانم نمی دادند و هی برف نمی بارید و هی برف نمی بارید، من اصلن نمی توانستم تمام داستان آن شش لاستیک لعنتی و ترافیک بند آمده را تحمل کنم و آن آهنگ همان جا جانم را می ستاند. می ستاند. شوخی نمی کنم.
بعد هم که کاش یک جایی بود که می رفتی افسرده حال می نشستی. بعد یکی می آمد دم کانتر کنارت و می گفت:
Bad day…hum?
و تو هنوز مردد نگاهش می کردی که
So what?
که بگوید
Can I buy you a drink?
که بگویی
Mmm…

که این را که گفتی بای کند بیاید بنشیند. بعد هم خوش مشرب باشد. انترسان باشد. خوش خنده باشد با دندان های ردیف. و خیلی مهم این که وقیح نباشد. که نخواهی بدانی توی دانشگاه چی خوانده. کجا کار می کند. یکهو با هم راجع به شدت مزخرف بودن روزتان حرف بزنید در حالی که نمی دانید مثلن آن یکی اصلن کجا کار می کند. ننه ش کیست. باباش کیست. چون به هر حال یک سری نق ها در همه ی جهان مشترک است و می شود با همه زد و خیلی بیشتر به دو نفر خوش می گذرد وقتی نق مشترک می زنند تا مثلن به هم پز می دهند. می دانید؟ دست آخر هم که حدس هم چیز خوبی است. زیادی کلیشه است که بخواهم همه ش را برایتان بگویم.
کی بود می گفت خودتان را پانسمان نکنید یا بکنید. خلاصه من پانسمانم درد می کند. اما می دانم نمی روم خودم را پانسمان کنم و این نمی دانم خوب است یا بد اما می دانم که درد می کند بدجور.

۲۳ آذر ۱۳۸۷

همیشه ها

خسته ی مرده ام. خانه رسیدم. شامم را خوردم. چایم را خوردم. سربرهنه، ته برهنه شده ام یک ساعتی که خستگی م در برود. نرفته. به خودم می گویم تازه شنبه است.

با تنبلی و با فکر گیس درازم با خودم می جنگم که حمام بروم یا نه! هی ور تنبلم می گوید دیروز حموم بودیم ولش کن. ور مرغابیم می گوید بیا بیا بریم. بیا. سرده زود بخار می کنه. باحاله. بیا.

فعلن نشستم. نگ که همکارم شده دوباره، با توجه به اطلاعی که از شدت اینترنت لازم بودگی م دارد، برایم توضیح می دهد که فقط تا سی و سه روز دیگر اینترنت نداریم. یعنی با مزه است. اول می گوید چهل روز اینترنت نداریم، بعد با ذوق می گوید می دونی یک هفته ش رفته!

این نگ هم آدم عشقی ای است. شدید. یعنی من از بچگی دلم می خواست بزرگ شدم مثل او جالب باشم! ده سال، یک ماه کم، از من بزرگ تر است. یعنی من که ده ساله م بود او بیست سالش بود. بیست سالگی یعنی یک دختر معرکه بودن به ویژه از منظر یک دختر ده ساله که حتی هنوز بالغ نشده! و او همیشه هزارتا ماجرای باحال داشت. رژ گونه می مالید. دوست پسر داشت. خوش خنده بود. گرافیست بود. دامن کوتاه می پوشید همیشه. کتاب های مهم می خواند. خوشگل بود. یعنی هست. یعنی خلاصه خیلی باحال انگیزناک بود! همه چیز او یک جوری بود که آدم می خواست بزرگ شد، اون جوری باشد... نمی دانم می دانید از چی حرف می زنم یا نه ولی مهم نیست...

حالا من خوشحالم دوباره همکاریم. دیدید بعضی ها علاوه بر این که آدم خوبیند، همکار خوبی هم هستند؟ این از آن هاست. می شود ضمن این که نشسته ای پای پی سی با یک بروشوری ور می روی، برایش از چیزهای خیلی شخصی بگویی و بفهمد چه می گویی. می شود کنار هم ساکت بنشینید. اصلن یک ویژگی مصاحب خوب این است که بشود کنارش ساکت بنشینی. بعد گاهی ادوایس های تفریحاتی بهت می دهد. همیشه طرف آن جایی است که زندگی مهربان می شود و خوب و ملو. که وقتی باهاش حرف می زنی راجع به یک چیزی مثل اغلب افراد خانواده پدری م (حتی خودم) از آن جایی بحث را شروع نمی کند که تو مقصر بودی برای زندگیت. معمولن می داند که گاهی باید کسی باشد که به آدم بگوید خونسرد باش. خب برای منی که دیشب از استرس خوابم نمی برد و احساس می کردم همه ی کارهای جهان ریخته است سر من چی بهتر از آدمی که هشت ساعت در روز به آدم انرژی مثبت می دهد؟ می خواهم برایتان بگویم که کلن همچین آدمی است که بگوید عصرها بیا از دفتر با هم برویم باشگاه. یا مثلن از توی کشویش بیسکویت عجیب جالبی می دهد که بخوری ساعت سه که داری از خواب می میری. می گوید بیا بنشینیم چای بخوریم الان با این! همچین آدم خوب لازمی است کلن.

حالا درباره ش بیشتر می نویسم برایتان بعدن. البته اگر دعوایم نکرد که این ها را نوشتم چون می خواندم!

سلام. چطوری؟

نظر موافقت چیه فردا ناهار چی داشته باشیم؟

پ.ن

این پانوشت سپهرانه ست محض چیرآپ جات

یک. قبض موبایل هامان آمده. من می گویم وای خیلی حرف زدم چقدر اومده یعنی؟ سوپی می گه اسمسش که اومده. چقد بود؟ می گم یادم نیست! می گه ماهی! (منظورش این است که حافظه م قد ماهی است) باز کردم. نگاه می کنم می گم ئه بیست و یک هزار تومنه که! آخ جون! می گه اون مال لناس! مال لنا هم میاد خونه ی ما هنوز. باز دوباره حالت هراس و حسن هلاک بهم دست می دهد که آن یکی را باز کنم یک هو نگاه می کنم می بینم نوشته لاله. می گم سپـــــــــــــــــــــــــــهر! کشتمت. می خندد. ( داشته باشید زیاد حرف زدن من را که پولش چقدر شده! دو نقطه افتخار به کم صحبتی!)

دو. زنگ زده می گوید لاله می خوام بزرگ ترین مخ زنی زندگی م را بکنم. من هیجانی شدم، می گم کی هست؟ می گه تو! می گم مسخره! میگه میای بریم خونه عمو سین اینا! مامان اینا اونجان گفتن منم برم، می خوام تو هم بیای! بــیــــــــــــــــــا. می گم اوم... مخشو زدی! بیا دنبالم.

سه. می گه در پایینو دیدی؟ بعد از این که از خنده غش و ضعف کردم رو زمین چون یادم افتاده چه بلایی سرم آورده می گم تو چی شدی؟

می گه درو که دیدی خیلی سفت بود همیشه. (در آپارتمان ما مثل همه ی آپارتمان ها از این لولا ها داره که درو می بنده و باز می کنه و صد البته سفت و سنگین، بعد اینو کندن!)می گم آره می گه مثه همیشه بازش کردم کوبیده شد یک صدایی داد که من تا در واشد، فقط اینور اونورو نگا کردم که کسی ندیده باشه! بعدم در رفتم! دقیقن همین اتفاق، یعنی عین همین اتفاق برای من هم افتاد و دوتایی انقدر خندیدیم که مردیم. نمی دونین چه صدای می ده و چطور کوبیده می شه به دیوار که. آدم عادت داره با یک شدت خاصی درو باز کنه خب!

چهار. انیشتین گازم گرفت خنگ خر وحشی! قربونش برم انقد گنده شده! قد کف دستمه! داشتم غذا می دادم حالت مادری ورم داشت گذاشتم نوک انگشتم اونم نامردی نکرد گازی گرفت ها! گاز! ول نمی کرد پدر لاک پشت!

پنج. بابای آدم که ماشینش زوج است و آدم شنبه با ناز و عشوه ماشینش را گرفته و مشدی ممدلی را داده به او، از در که می آید تو، می گوید چه جوری با این رانندگی می کنی!؟ دنده ش جا نمی ره! (دو نقطه قوی بولدوزری دنده جا کن که منم)
شش. این دیوانه شده یا من دیوانه شدم. من اینا رو خوش خط می کنم. قول!

۲۱ آذر ۱۳۸۷

ناگهان به چیز واضحی اشاره می کند که از قلم افتاده است.

خب سوپی آمده. می گوید ببین من حوصله ندارم برم الف. منو نجات بده! می گویم خب می گفتی نمیام. کاری داشت؟ می گوید نشد دیگه تو راه که می آمدم، گفتم میام! می گویم واچ می. آی ویل سیو یور اس.

مامان و بابا از در آمده اند تو. بابا می گوید حاضر نیستید؟ می گویم من که کار دارم، نمیام. سوپی رو هم نمی ذارم ببرید! ابروهاشان می رود بالا. می گویم خسته شدم و کار دارم اما نمی خواهم تنها باشم. سوپی خونم کم شده اصلن. نمی ذارم ببریدش. دستگیرش کردم! این ها را که می گویم روی کمرش نشسته ام! سوپی هم ضمن این که دارد بوی موفقیت را استشمام می کند، نیشش باز شده! دوتاشان که حالشان گرفته شده می روند حاضر بشوند. چشم هایم را ریز می کنم و بهش می گویم یو او می!

می خندد.

می خندم.

خب بعد مامان این ها ظهری رفتند با قول این که ما هم فردا صبح برویم آن جا. او هم ساعت پنج رفت و حدود ده بود که آمد. سرحال که او بود.

بعد یکی از آن پکیج های هیجانی آشغال خوری را برایم خریده بود. سوپی تنها کسی است که من می توانم بهش بگویم دلم یه چیزی می خواد از لحاظ خوراکی (سلام مارانا) بعد او می رود چیزهای هیجان آور می خرد برایم. بعد لازم نیست من بگویم این را می خواهم آن را می خواهم. خودش یک چیزهایی می خرد که من شادمانی کنم هر کدامشان را که می بینم. خوبیش این است که بسته پیشنهادی را که روی میز می گذارد (به مریم سلام کنم؟) هربار تویش یک چیزهای متفاوتی است و می داند مثلن من چیپس دوست ندارم زیاد یا بادام زمینی. نه که نخورم اما انتخاب من نیست. بعد خلاصه خوشمزه می خرد دیگر. این بود چیزی که به من بدهکار بود!

من هم نشستم همین جا. فکر کردم کسی را لازم دارم که الان من را ببرد، بگرداند. سعی کردم که اصلن به بیس ماجرا که دور است و نمی شود و نداریم، فکر نکنم. یعنی دقیقن همین که گفتم. بیاید من را ببرد. نه که من بروم و او هم بیاید یا نه این که من خودم را ببرم و حتی او را هم ببرم. اصلن این اخلاق گند خودم خودم را همه جا می برم خیلی بد است. اصلن دختری که با کفش پاشنه بلندش رانندگی کرد خیلی خر است! خودم را عرض می کنم شما که شیکی کلن و همیشه کفش پاشنه بلند می پوشی را نمی گویم! آدم باید خودش را ننر کند. باید دنبالش بیایند. وقتی پایین منتظرش هستند، باید دیر کند. سر صبر شلوارش را انتخاب کند. در مورد رنگ رژ لبش مردد باشد. آدم باید همچین آدمی باشد. نه که شرتی زرتی این قدر. نه که شش ماه باشد که بیرون شام نخورده باشد. نه که مثل این منزوی ها اگر به قصد کار جدی نباشد، بیرون نزند. بکپد پشت میز.

هوا را ببین! زمین را ببین! گاهی آدم باید با خوش یک کمی صفا کند. به خودش بگوید خودم جان! حق داری که غمگینی. که حالت خوب نیست. بیا نازت را بکشم اصلن. خب یک چیزهایی جوری که می خواهی پیش نرفته، یک چیزهایی دست تو نیست، درست. اما بیا این هایی که می شود خوب پیش برود را پیش ببریم. به خودش بگوید ببین تو خیلی دختر خوبی بودی تا حالا، خیلی کار داشتی و داری، دویدی و خواهی دوید، جایزه ت این است که می توانی کمی خل باشی. کمی ننر باشی. کمی عاقل محزون نباشی، کمی دست از این دائم نگران بودن برداری، کمی به این "نه" ی چاق و گنده ای را که به همه چیز می گویی، مرخصی بدهی. که بدترش نکنی با تظاهر به این که چیزی کم نیست. چیزی کم است.

پ.ن

عنوان، باز از یادداشت های شخصی ویرجینیا وولف است.

۲۰ آذر ۱۳۸۷

* تنها چشم انداز خوشایندی که دیدم بیشتر به یک نسیم مربوط می شد تا مهارت در تزیین نوارها...

ویرجینیا وولف- یادداشت های شخصی

۱۸ آذر ۱۳۸۷

اهالی منزل و دور و بر- دو یا هندسه پنهان بهتر است یا نظم هوش ربا یا بازهم مامان مولی

دارم به نظم هوش ربا و هندسه پنهان فکر می کنم و این که کدامشان بهتر است. ساعت نه و چهل و هفت دقیقه ی صبح از خواب بیدار شده ام و هنوز توی شیش و بش هستم که بیدار شوم و آدم کاری و مثبتی باشم یا بخوابم آن قدر توی رختخوابم که ظهر بشود. خاک بر سر همه چیز اگر من نتوانم یک روز توی رختخواب بمانم. والا. می خواهم خانه بمانم. گور پدر هر چه کار که هست. مهم این است که دوستم گفت چه پشتکاری داری! پشتکار به معنی بد! یعنی عجب گیری دادیا. سلام آقای شکوری. من خیلی کاری هستم. کلن کارمند خوبیم. الان اما نه. تکلیفم معلوم نیست. نگران هزارتا چیزم. یکی دو تا نیست لا مصب. لابد یک روزی این ها تمام می شود دیگر... توی همین فکرهام که تلفنمان زنگ می زند. هیچ نگاه نمی کنم کیست. بر می دارم. مامان مولی ست. ناله کنان. سرما خورده و به قول خودش چاییده! اما به قول مامانم که وقتی ما دست و بالمان را زخمی می کردیم و گریه زاری راه می انداختیم، می گفت حالا چی شده زخم شمشیر خورده مگه؟ مامان مولی هم چنان ناله ای می کند که دور از جان تپل نرم سفید خوشگلش انگار زخم شمشیری چیزی... می گویم جانم؟ می گوید مامان بیا برای من شیر گرم کن! توی دلم می گویم طیبه جان شال و کلاه کن امروزت درآمد. خانه ماندی مثلن؟ زرشک.
راه بالش روی صورت می روم آشپزخانه یک مزخرفی سرهم می کنم می خورم و می روم. دو روز است تا لنگ ظهر می خوابم. دیدید آدم دلش می خواهد بهانه بیاورد. من الان همانم. یکی هست که بهانه می دهد دستم و من هم بهانه می گیرم. بهانه خوب است گاهی و آن خط صفرم منم.

کلید در را سنجاق می کند به پرده آشپزخانه که تا دم در نیاید. از پشت پنجره مثل معلول ها برمی دارم کلید را و می روم تو. ایستاده توی آشپزخانه شیر گرم می کند. کجا؟ روی گاز. توی راه تصمیم گرفتم بدوم بروم یک لیوان شیر بگذارم توی ماکروویوش و یک دقیقه و نیم طول بکشد کلن این کار و بدهم دستش و حالا که شال و کلاه کرده ام بروم کادوی تولد بهملولا را هم بخرم. می بینم شیر توی شیرجوش است و فس فس دارد می جوشد و مامان مولی عصبانی و نق نقوار بالای سرش. به خودم می گویم لاله خانم اقلن چهل دقیقه این جایی! دو تا عصا می گیرد دستش. می گویم مامان بزرگ مگه قرار نشد من بیام گرم کنم؟ سلام! می برمش توی تختش. دوست دارد ناله کند. می دانم. اصلن این یک مسئله ژنتیکی است. ما به طو وراثتی وقتی ناله می کنیم و یکی نازمان را می کشد سرعت بهبودی مان دوچندان می شود. بوسش می کنم گونه هایش خنک است. می گویم مامان بزرگ خنکه لپات چقد. می گه وای دوتا لحاف بکش روم! خنده م گرفته.
نق می زند که هیشکی زنگ نزده به من مامان. هیشکی نمی گه خوب شدی یا نه پیرزن!؟ خیلی با نمک است وقتی وضع روحی ش خراب می شود هی می خواهد روی این که پیرزن شده تاکید کند. با یک تاکیدی می گوید پیرزن که دلت ضعف می رود برایش اگر جز دسته ی آدم مهربان ها باشی و حرص می خوری اگر جز دسته ی آدم عصبانی ها باشی!
حالا دیشبش من و مامانم و بابام و عموم پیشش بودیم و کلی خندیدیم و سر به سرش گذاشتیم. همان نیم ساعتی هم که من آن جا هستم عمو سا و خاله ف و لنا زنگ زدند بهش. یک ماجرایی که بهش توجه نمی کند این است که گوشی را حال نمی کند بردارد کلن، بعد می گوید کسی زنگ نمی زند. من که می روم، آدم ها زنگ می زنند لابد! یعنی یک هو همه حمله محبتی گازانبری می کنند. به هر حال گفتم مشکل از جای دیگر است که ما دوست داریم نق بزنیم و یکی شدیدن نازمان را بکشد این طور وقت ها.
دو سه تا از این دستورهای مخصوص خودش به من می دهد و من مشغول می شوم. قرصامو بیار، از یخچال اتاق بغلی لیمو بیار، یخچال آشپزخونه نه لاله جان! یخچال اتاق بغلی. درو ببند سوز میاد، برسم رو بده. آینه رو بده، شیره سر نره و از این چیزا...
شیر را می ریزم توی لیوان. لیوان تا لب پر شده. از آن جا که راه نمی روم و به جایش می جهم، شیر می ریزد توی بشقاب زیرش. می گذارم روی عسلی لب تختش. می نشینم روبروش. لیوان شیر را بر می دارد می بیند زیرش خیس است. باچنان حال ناراحت و لب ورچینانه و اخمی شیرهای توی بشقاب را نگاه می کند که جلدی یک دستمال می کشم از جعبه و بشقاب را خشک می کنم. همین طور لیوان را گرفته دستش و انگشت کوچکش هم سیخ رو به هوا گرفته. کلن ننرها دیدید دسته لیوان را چطوری با ناز و ادا می گیرند. همان طور. به خودم می گویم طیبه! پاک کن! سرم را می آروم بالا. نگاهم می کند. می گوید وای مامان چه خوشگل شدی!؟ خنده م گرفته. دیشبش که رفتیم آن جا ضعف داشتم همه ش ولو بودم. می گوید خیلی رنگ پریده بودی مادر. یه لیوان شیر برای خودتم بریز. می گویم من اصلن دوست ندارم. یادتون نیست؟ می گوید همینه انقدر رنگت پریده دیگه. بخور! بهتری؟ می گویم بهترم! می گویم شما بهتری؟ می گوید سوختم به خدا سوختم برای آقای شین! آقای شین پسرعموی بابای بنده است که تازگی فوت شده. من یک بار دیدمش. می گم بله خیلی حیف شده. جوون بوده. همه ی این ها را پای تلفن برای عمو سا و لنا و خاله فروز هم می گوید...
تنهاست. حال آدم های پیر خیلی بد می شود وقتی دیگرانشان دائمن می میرند. دیشبش که آن جا بودیم، حرف خانم جان بود یعنی مامان مامان بزرگم که من ندیدمش و ظاهرن زن خیلی جالبی بوده. باسواد، با سلیقه، کاردان و خوش صحبت. چه می دانم... این ها صفت های خوب قدیمی است دیگر! بعد مامان بزرگ زد به آن جا که وای همه مان پخش و پلا شدیم. فقط من ماندم. عمویم با خنده گفت مامان البته پخش و پلا نشدید همه شان یک جا هستند! و همه مان خندیدیم. حتی خودش. ولی تلخ است ها. این که همه هم نسل های آدم بمیرند. بعد یک مشت جوجه موجه بماند. دیدید آدم می رود دانشگاهی که قبلن درس می خوانده، همه چیز همان جور سابق است فقط هیچ کس از بچه های دانشگاهی که می شناختی نیست؟ تمام گوشه موشه ها که جاهای دنج آدم بوده تصرف شده با کسانی که آدم نمی شناسد. انگار که دانشگاه نمی خواهد هیچ خاطره ای از آدم نگه دارد. حال مامان مولی من با دنیا همان جور است.

پ.ن
اه. ببخشید اگر این پست کج و کوله ست. هیچ چیز برای الان مثل قطع شدن این سرویس بخور و نمیر صد و بیست و هشت برای چهل و هشت ساعت و فس فس دایال آپ بی موقع نبود. اه. درستش می کنم بعدن.

۱۶ آذر ۱۳۸۷

سنجش خرد ناب

دختر آمده نشسته کنار من توی تاکسی ون سبز. یک مرد از این قیافه های تیپیک مذهبی باهاش است. مرد خیلی عصبانی ست. از این مردهای چاق کت شلوار خاکستری کمرنگ ریشو است که لباس هزار ایکس لارج برایشان تنگ است و پیشانی شان توی این سرما هم که راه بروند، باز عرق می کند و نمی دانم چرا چندشم می شود از مرد. توجهم جلب شده بهشان و کاریش نمی شود کرد. نمی توانم بهشان نگاه نکنم. در واقع شش دانگ حواسم پی گفتگوشان است.

مرد می گوید: پول داری؟ دختر می گوید دارم. مرد به مردی که کنار ون قدم می زند تا پر شود می گوید شما راننده اید؟ - بله. کرایه ش چقده؟ - پانصد تومان. می دهد. رو می کند به دختر که عین جوجه می ماند و می گوید نشنوم زنگ زدی به " دانایی" ها! دانایی آبروبر است. به خودم می گویم عجب استعاره هایی توی خیابان پیدا می شود. دختر من و منی می کند. مرد دوباره می گوید: نشنوما. دختر سرش را پایین انداخته. مرد دم در ون ایستاده و چنان چاق است که مسافرها نمی توانند سوار شوند. اخم ترسناکی کرده. می رود کنار. دختر داد می زند سالار. برمی گردد. آخه من آبروم می ره برم خونه. (من فکر می کنم یا خدا رابطه ی این ها چه می تواند باشد؟) سالار خان می گوید نه مهم نیست. تو فقط به دانایی زنگ نزن. پشت به در می کند باز. دختر می گوید. سالار؟ جواب نمی دهد. بلندتر می گوید سالار؟ باز جواب نمی دهد. دختر می گوید سالار سالار سالار. بر می گردد با خشم. پیشانی ش برق می زند. حال تهوع دارم از رفتارش. متوجه من می شود سرم را برمی گردانم سمت پنجره. نمی فهمم چه می گویند. داریم راه می افتیم. مرد می گوید یادت نره ها. دانایی آبروبر است. ببینم زنگ زدی نه من نه تو. دیگه نمیام. راه می افتیم. دختر آرام نشسته. انگار نه انگار جلوی جمع به این بزرگی. به اندازه تمام مسافرهای ون چنین مکالمه ی ناراحتی داشته است. من تحت فشار قرار گرفتم. به خودم می گویم قوی است یا ضعیف؟ جوابش را نمی دانم. دلم می خواهد بهش بگویم وقتی یک سالاری به تو می گوید به دانایی زنگ نزن تو باید به دانایی زنگ بزنی. دارد اسمس می نویسد. پیرو اصل آدم ها را از بک گراند موبایلشان بشناس، سرم را کرده ام توی گوشی ش بلکه چیزی دستگیرم بشود. یک آیةالکرسی پیچ و تابی نسخ نوشته روی بک گراند. با خودم فکر می کنم من هرگز چنین بک گراندی ندیده بودم. منوها همه فارسی ست. با خودم فکر می کنم همین که عربی نیست جالب است. من در همین فکرهام که تلفنش می لرزد. می گوید سلام خانم دانایی! ( من با خودم فکر می کردم چه جالب دانایی خانم است) اسمس من را گرفتید؟ شرح ماوقع را می دهد. می گوید خیلی عصبانی بود. من. نه. نفهمد ها. عصبانیه؟ آره. نفهمه ها تو رو خدا! گفته به شما زنگ نزنم. آره. به شما. خونه؟ نه خونه نمی رم. برم چی بگم؟ من وای میستم تو میدون تا شما برسید. خدافظ.

می رسیم به مقصد. پیاده می شویم. فکر می کنم جریان چی بود یعنی؟ بعد فکر می کنم نکنه یکی این اتفاق ها را توی راه من چیده که من بنویسم. فکر های مسخره ته ندارد. سلام حماقت. مگر می شود اسم یارو سالار باشد و اسم آن یکی دانایی؟ نمی دانم واقعن. بیخودی یاد بن بست خرد می افتم تو جاده ی فشم. یک تابلویی است رو به کوه و رویش نوشته بن بست خرد. هیچ حوصله نکردم ولی یک بار پیاده می شوم برایتان عکسش را می گیرم. خیلی مسخره ست. بن بست خرد یک تکه کوه است.

ماشین را داده ام به سوپی. نمی دانم دارم سعی می کنم با چه چیزی مواجه بشوم. با این که من اتومبیل ادیکتد شده ام و اگر نباشد از خانه بیرون نمی روم. با این که سوپی هم بزرگ شده است و دیگر آن بچه پانزده ساله نیست و می تواند ماشین ببرد سمنان. رانندگی کند مسر جاده ای را. بیست سالش شده. من هم هم سنش بودم دائم می رفتم کرج و می آمدم. چرا او نرود سمنان. اما یک نفر در من مقاومت می کند که وای نه. بچه ست. خطرناک است و فلان. اما تهش می دانم عیب از من است. چون مثلن همین غزل بانو خواهر نیاز را هنوز فکر می کنم هفده ساله ش است. برای من در هفده سالگی فریز شده است. همان موقع که نمی دانست معمار بشود یا شهرساز! الان بزرگ شده. درسش چندوقت دیگر تمام می شود. کلی ماجراها داشته است. دخترک دنیا ندیده ای نیست اما برای من همان غزل هفده ساله ست و کاریش نمی توانم بکنم.

با بی ماشینی تمرین می کنم که ساعت چند باید از خانه دربیایم که به موقع برسم به کارهایم. گاهی زیادی زود درمی آیم. گاهی زیادی دیر. تا حالا سرموقع نرسیدم جایی. لباس هایی که می پوشم باید فرق کند. این را نمی دانستم. مثلن امروز مثل همیشه پوشیدم و از سرما مردم. توی صف تاکسی دندان هایم به هم می خورد. انگشت هام تا نمی شد. رفتم توی تاکسی نشستم. پراید بود. هی دلم می خواست دستم برود بخاری را زیاد کند. آخر هم دستم نرفت... بعد مثلن فهمیدم یک مسیر را که می روی وقتی برمی گردی کرایه ش همان قدری نیست که وقتی می رفتی دادی. اقلن پنجاه تومان اختلاف قیمت دارد. بعد دیدم وقتی راننده سلکشن ستار گذاشته و آدم دلش می خواهد بخواند دوتا دستام مرکبی/ تموم شعرام خط خطی... نمی شود. چون چهار نفر جز من آن جا نشسته اند که علاقه ای به صدای من ندارند. چه بسا از ستار هم خوششان نیاید و من حناق بگیرم و خانه که رسیدم اولین کارم این باشد که شازده خانوم گوش بدهم از شدت میل به آواز خواندن. ماجرای سالار و دانایی هم دستاورد امروز است ضمن بدو بدوهای بی ماشین. و من خوب می دانم که وقتی آدم بدو بدو دارد کسی را لازم دارد که عصر بگوید خب به کجا رسید؟

دست آخر هم که انگار کمتر خسته می شوی وقتی کلاج ترمز نباشد. خیابان تماشا کردن گاهی و فقط گاهی خوب است.

۱۳ آذر ۱۳۸۷

TOEFL iBT

دلم می خواست الان یک آدم تولید محتوایی باشم که بنشینم برایتان بنویسم اگر خواستید امتحان تافل آی بی تی بدهید باید چه کار کنید، چه بخوانید، چه طوری بخوانید. هی منتظر بودم نمره م بیاید که وقتی منبر می روم قبلش خودم یک نمره قابل قبولی آورده باشم. بعد من دلم می خواست صد بشوم اما شدم نود و هفت که معادل پانصد و نود و سه پیپر بیسد است. خر! به هر حال نق و غری ندارم الان. راضیم از خودم و گمانم کارم با همین راه می افتد اما حس و حال منبر رفتن هم ندارم. سوالی اگر داشتید می توانم جواب بدهم.
فقط پیشنهاد می کنم اگر امریکن اکسنت را ترجیح می دهید، اگر پای کامپیوتر ولویید دائمن، اگر سریع تایپ می کنید (جهت پارت رایتینگش)، اگر احتمال می دهید در طول یک امتحان حدودن چهارساعته آخرش که به رایتینگ می رسید ممکن است شلم شوربا و بدخط بنویسید که این احتمالن گناه کبیره و نابخشودنی می تواند باشد، اگر خوشتان می آید از هر چیزی، ورژن جدیدش را امتحان کنید، اگر خوشتان می آید به خودتان جو بدهید، اگر از اینتگریتد تسک ها خوشتان می آید، اگر کرم خاصی دارید و می خواهید نه تنها یک امتحان زبان بدهید بلکه یک امتحان زبان هیجانی بدهید، اگر از هرچیز اینترنت بیسدی خوشتان می آید، یک راست بروید سراغ آی بی تی و لاغیر.

به هر حال جو عنصر مهمی است کلن و جزئن.

۱۲ آذر ۱۳۸۷

خوش تیپ ها هرگز نمی میرند

با قیافه ی چپندرقیچی آدمی که تازه از خواب پا شده و به این اضافه کنید یک پیژامه و یک کاپشن گنده پر در حالی که کلاهش روی سر آدم است و از نظر رنگ شناسی به طرز تی شرت یه رنگ، شلوار یه رنگ، کاپشن یه رنگ و به حالت پروردگار بی ربطی و ناهماهنگی و مزخرفی رفتم توی پارکینگ که ریموت در را از کشوی ماشین بردارم و در را برای عمویم که ماشینش توی پارکینگمان خوابیده، بزنم که برود. عمویم هم که ملو. با خونسردی توی پارکینگ با آن وجنات من خاطره تعریف می کند و تئوری می دهد و تحلیل می کند و من هم که نمی فهمم اصلن چه می گوید، دلم می خواهد سریع برگردم خانه. خلاصه راه می افتد می رود و من آسانسور را می زنم در حالی که خوش حالم که با این سر و وضع الان می روم خانه مان و کسی من را دستگیر نکرده. در باز می شود و انترسان ترین و خوشبو ترین و شیک ترین و کنتراست ترین - نسبت به من- آقای ممکن که من نمی شناسمش، آن جا ایستاده. من در را می بندم فوری که برود بالا. در را باز می کند که نه من بمیرم شما بمیرید بفرمایید! می فرمایم و تا طبقه چهارم که پیاده می شوم، احساس می کنم تا گوش هایم بنفش و ارغوانی ست و خاک بر سر این فرهنگ آسانسور سواری تان! عوض این که همه رو به در بایستیم و هیچ کس به کس دیگری زل نرند، دور آسانسور می ایستیم. انگار آن وسط سفره پهن کردند! لااقل در ورژن غربی سوار آسانسور شدن اگر هم کسی به شما زل بزند شما می توانید خیالتان راحت باشد که پشتتان بهش هست و متوجه زلش نمی شوید یا از آن بهتر شما در موقعیت زل هستید. دور اتاقک آسانسور نایستید. قشنگ مثل آدم حسابی پشت به هم و رو به در بایستید. عدس پشت و رو ندارد. حالاهمیشه تر و تمیز و مرتب در خانه مان تردد می کنیم ها. باید چنین آقای محترمی را امروز ببینیم؟ مورفی؟ مورفی؟ بیا بیرون.

۱۱ آذر ۱۳۸۷

عشق های اشتباهی

گاهی دوستمان، عزیزمان، کس و کارمان می رود عاشق یک آدم اشتباهی می شود. عاشق شدن هم کاری ست که یک هو می شود دیگر. به خودت می آیی می بینی تا گلو در باتلاق عاشقیت فرو رفته و ملتمسانه به تو نگاه می کند و هنوز هم از رو نرفته است...
من دیوانه خیلی بد رفتار کردم با عزیزم که عاشق یک آدم اشتباهی شده بود. نه یک بار. نه دوبار. بارها. دوست خوبی نبودم وقتی دیدم همه چیز قر و قاطی شده است. بارها منتقد بی رحم جراحت افزونی بوده ام. من همه ش این حرف ها را به خودم می زنم. باز که می بینم یکی این جور روانی و دیوانه ی یک آدم اشتباهی ست، عنان از کفم می رود. باز هل و هوار می کنم که مرتیکه/ زنیکه ی خر را ول کن! آخه چی داره؟ ببین داره باهات چه کار می کنه! آی هوار! آی حسین... ولی این کار من/ ما هیچ کمکی نمی کند. فقط آدم را غمگین تر می کند. آدمی که عاشق غصه داری ست را باید بغل کرد و نوازش کرد. چون غمزده است. چون دلش می خواهد کسی دلداریش بدهد که دنیا آن قدرها هم جای مزخرفی نیست. نکنیم.