۸ اسفند ۱۳۸۵

هرچی نون از صبونه موند رو کانتر رو جمع می کنم و ریز ریز می کنم و می ریزم اونجا ... می رم سر کارام ... یه ربع نمی شه که از صدای تک زدنشو به تخته سه لایی که گذاشتم روی هره ی پنجره می فهمم اومدن ... قبلا عادت داشتم آروم بشینم و اونقدر نگاه کنم تا بیان ... بعد یواش یواش دستم اومد که معمولا یه ربع تا نیم ساعت طول می کشه تا بیان و اون لبه بشینن ... بعد دستم اومد که اگه دم پنجره نشینم هم ، میان ! ... واسه همین می رفتم نون های ریز شده رو می ریختم و یه ربع ، نیم ساعت می رفتم پی کارام و اون وقت یه صندلی می ذاشتم یه جایی که من ببینمشون و اونا منو نبینن و دل سیر چشم چرونی می کردم ... با اون تن تپل مپل و نرم و نولوکشون با منحنی های خوشگلش ، با اون سر کوچولو و چشم های نارنجی شون که هراس ازش می باره ، نون ها رو با تکشون ور می چیدن و من هی نگاه می کردم .... بعد تموم که می شد یهویی همه با هم پرواز می کردن ... بدون این که یک ، دو ، سه بگن با هم می پریدن! .... و تازگی ها نون ها رو می ریزم و می رم پی کارام و از صدای تک زدنشون به تخته سه لایی می فهمم که تاراج نون ریزه ها شروع شده و از شنیدن صداش خوشم میاد ... دیگه نمی رم نگاه کنم ... می دونم اونجان ... و حالم خوب می شه که توی این سرمای وانفسا پرشون (به جای دستشون !) به دو تیکه نون می رسه

۷ اسفند ۱۳۸۵

تو که وقت ندارم ، وقت ندارم می کنی ، یعنی چی می شینی چهار ساعت اسکار تماشا می کنی؟! ... و موضوع اینجاس که بعدش آدم میاد اینجا که اخبار رو بخونه و عکس ها رو تماشا کنه ... خلاصه اسکار چیزمضری است که خیلی خوش می گذره ! آخه آدم نگاه نکنه که اسکورسیزی می گه :"می شه اسکار منو دبل چک کنید ببینید حتما مال منه یا نه !!؟" نه خوب انصاف هم خوب چیزیه ! وقتی پنلوپه کروز اون لباس خوشگلو می پوشه ! وقتی به نظرت لباس و جواهرات مریل استریپ خیلی بامزه میاد و می ری می بینی توی ورست درسد گذاشتننش!! آدم نگاه نکنه؟ نه ! من می خوام بدونم ! من که دیدم ! الان هم اصلا به روی خودم نمیارم که درس و مشق دارم ، می رم یه کم بخوابم ... شما هم یه سری به یاهو نیوز بزنید

۶ اسفند ۱۳۸۵

باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود . این جمله رو فروغ فرخزاد به نقل از نیما یوشیج توی یه مصاحبه ای می گه ... و من خواستم تاکید کنم ! اصلا حتی شما برید اصل بقای ماده و انرژی رو هم بخونید ، می بینید که اون اصل هم همینو می گه ! همه می دونن ! شک نکن

۴ اسفند ۱۳۸۵

فلسفه قرار بود جوری حال ما رو خوب کنه که جادو حال مردم باستانی جهان رو خوب می کرده ! حتی جوری که دین هنوزم حال بعضیا رو خوب می کنه . فقط مشکل از اون جا شروع شد که فیلسوفا یادشون رفت قراره حال ما رو خوب کنن ! یکیشون دید جهان سوراخه وداره نشت می کنه و چیزی رو که دید ، بلند گفت ! واین کارش عین ضربه ی اولی که به مهره ی اول دومینو می زنن و همه ی مهره ها رو با یه نظم دقیق به هم می ریزه ، باعث شد که نه تنها حال ما خوب نشه ، بلکه ... گفتن نداره دیگه ! خودتون دارید می بینید چه حالی داریم ! آره ! قصه این جوری بود ... یه چیزی راستی ! اون دوستم که بچه دار شده یادتونه؟ اگر بگم دو تا هستن چی می گید؟ ! دوقلو ! آره دیگه ! فقط قرار شد پایان نامه ننویسه بلکه بخره ! عجب داستانیه زندگی ما زن ها ! می گه فکر کنم از این به بعد فوق لیسانسم به این درد بخوره که بچه م (بچه هام!) تو مدرسه بگه (بگن) مامانم فوق لیسانس داره ... گاهی از خودم می پرسم داریم دنبال چی می دویم؟

۳ اسفند ۱۳۸۵

سرتو بدزد ! چه بارونیه ... با تو ام ! می گم سرتو بدزد ! ... اه ! نمی دونم این پرهای سیمرغ رو کجا گذاشتم ... از اون روزگار قحطی و خشکسالی در به در پر شال ملک محمد و ملک خورشید پی پر سیمرغ گشتم تا حالا ! و الانم تو این سیل بی امان هنوز دارم پی اش می گردم ... آخ ... ایناهاش ! ... اینجاس ! ... باورت می شه ؟ ... ای بابا ! همه ش خیس شده که ! چه کار کنم ؟ ... چه کار کنیم؟ ... اینا که آتیش نمی گیره تو این بارون ! خوب نمی خوای کمک کنی ، نکن ! تو بیابون خدا که پر شال ملک مملکت عالم رو زیر و رو می کردم لال بودی ! غیب شده یودی ! اون جا که بس که گرمه اگر پرها رو نگاه می کردم ، آتیش می گرفت ! پری در کار نبود ! اونوقت تو بارون دسته ، دسته پر سیمرغ می دی و می گی آتیش بزن که با سر برسم اونجا ... بی انصاف ! تو که می دونی آتیش نمی گیره ... تو که می دونی نمی خوای بیای ! ... خودمونیم بین خودم و خودت ، از اول که دادی خیس نبود؟ چه گرفتاری شدم ! ... تو یکی سرتو بدزد ! ما یا پر سیمرغ نداریم یا اگه داریم ، خیسشو داریم ... اصلا تقصیر منه که خودمو این جور انداختم تو بغل سیمرغه ... نشسته بودیم زندگی می کردیم دیگه ... من با کف دست چپم ، شونه ی راستم و با کف دست راستم شونه ی چپم رو گرفته بودم و سرمو گذاشته بودم روی انگشتای یخ کرده ی دست چپم و می گفتم : می دونی عزیزم ، من حرف تو رو نمی فهمم !! اونم تهدید آمیز سیگارشو که با دو تا انگشت دست راست گرفته بود به طرفم می گرفت و می گفت نه ! من حرف تو رو نمی فهمم !! ... آخ ! گفتی سیگاری نیست ؟... خوب باشه ! مدادشو تهدید آمیز به طرفم گرفته بود ! اما مگه این حرفا پای تلفن نبود؟! پس من با کدوم دستم تلفن رو نگه داشته بودم؟ (داشته بودم درسته؟) نکنه این جور نشستن مال یه دفعه ی دیگه بود؟ اگه پای تلفن بود پس پرها رو چه جوری داد دستم؟ پیک کرد؟ نه ! این چیزا رو مگه پیکم می کنن؟ نفهمیدم چه جوری گمشون کردم ... تقصیر تو شد ! ... اه ! سرتو بدزد
وقتی پری در کار نباشه ، همه تون صیغه ی اجباری خودمید ! حتی تو ! خوشگله ! حتی تو که فکر می کنی با طنازیات خر شدم ! فعلا سرتو بدزد که پر سیمرغ خیس ما را بس ! صیغه ی خیس نمی خوام دیگه ! مثلا تو قرار بود تر و خشکم کنی ! من سرورتم آخه ! تو بگو ! سرور هی به بنده می گه سرتو بدزد؟ ... نمی دونم اگر با سشوار این پرا رو خشک کنم و آتیش بزنم چی میشه !؟ میاد؟

۳۰ بهمن ۱۳۸۵

یکشنبه ساعت دو بعد از ظهر سوار یه تاکسی شدم ... مسیری که می خواستم برم از مسیرهای بسیار پر ترافیک بود ( البته این روزا کجا پر ترافیک نیست ؟ ) و من خسته و گرسنه بودم و فقط به رسیدن به ماشینم فکر می کردم که یه جای دور، خارج از محدوده پارک کرده بودم و باید فورا سوار می شدم و می رفتم دانشگاه . خانم قوی و بزرگی ! سمت چپم نشسته بود و آقای هیزی سمت راستم بود ... وقتی بالاخره موفق شدم که به مرد دست راستی حالی کنم که علاقه ای ندارم پای چپش رو به پای راستم بزنه و کمی آروم شده بودم ، خانم قوی سمت چپم تصمیم گرفت به فروغ جون زنگ بزنه و شروع به شماره گرفتن با موبایلش کرد . بعد از دو ، سه بار شماره ی غلط گرفتن و هوارکشیدن توی اون گوشی کوچولو! فهمید که شماره ای که می گیره غلطه ... بنابراین با دست راستش شروع کرد به گشتن دنبال شماره تلفن توی کیفش به طوری که آرنجش دقیقا توی دهن من بود ! دو ، سه دقیقه ای گشت و شماره رو پیدا نکرد و تصمیم گرفت که یه شماره ی دیگه رو امتحان کنه ... ولی خوب یادش نبود و دوباره اشتباه گرفته بود ! دوباره دست کرد توی کیف کذاییش و همون پزیشن آرنج در دهن بغلی ! رو برای پنج دقیقه اجرا کرد و درست همین وقت بود که راننده همراه با چند تا فحش آب نکشیده که مربوط به خانم ها می شه ! زد رو ترمز و دهن من محکم خورد تو آرنج خانومه ! و همینجا بود که خانم محترم با چنان غضبی به من نگاه کرد که من دردم درد لثه هام یادم رفت ! و بعد از چند ثانیه گیجی ناشی از ضربه یهو احساس کردم دلم می خواد باهاش دعوا کنم ، حتی بزنم تو گوشش ! و خوب من اصلا از اون دسته آدمایی نیستم که از دست موتور سوارا، راننده های وحشی تاکسی یا وانت مزداهای آبی یا حتی آدم های فضول و پرحرف عصبانی بشم ... من عموما آدمی هستم خونسرد ! و تا قبل از این لحظه اگر بهم می گفت ببخشید ، کاملا با یه لبخند پت و پهن ! می گفتم خواهش می کنم که دستتون تو حلقمه ! اصلا حلق خودتونه ! ولی وقتی اون نگاه شرربار رو به من کرد ! یهو عین تام (گربهه!) دیدم دارم قل قل می جوشم و قرمز می شم ! برای خودم هم حتی این حس وحشیانه خیلی جدید بود ! ... خلاصه سرتونو درد نیارم ! من نرسیده به مقصدم از تاکسی پیاده شدم ! و در عوض بین من و اون کتک کاری اتفاق نیفتاد ! البته منطقی هم نبود ! چون حتی اگر به حس جدید گودزیلایی خودم بها می دادم کتک می خوردم !! چون گفتم که خانومه خیلی قوی و بزرگ بود ! خلاصه پیاده شدم دیگه ... کلاه کاپشنم رو گذاشتم سرم و زیر بارون مسیر بعدی رو تا دم ماشین پیاده رفتم ! و هیچ کس خونسردیم رو تهدید نکرد
حدود دو ماه پیش ، یه روزخیلی معمولی با یکی از دوستام که چهار ، پنج سالی از من بزرگتره ! روی پله های دم در دانشکده نشسته بودیم و به نظر من داشتیم حرف های " باری به هر جهت " می زدیم ! حرفمون کشید به بچه دار شدن و اون گفت تصمیم دارم قبل از سی سالگی دو تا بچه به دنیا بیارم و من براش حساب کردم که اگر بخواد بچه دار بشه و بچه اولش وسط پایان نامه ش به دنیا نیاد و فاصله ی سنی خوبی با دومی داشته باشه ، باید همون شب یا فوقش فرداش دست به کار بشن ! ... خلاصه گذشت و امتحانا شروع شد و بعدم تحویل کار و پروژه های خفن ... بعد از جریان اون خانومه تو تاکسی ، رفتم دانشگاه و دیدمش ... کلی برای یکی از استادای نق نقومون بدو بدو کردیم و بعدم حرف کارای عقب افتاده شد و استادای جدید و پرینت نمره ها و برچسب نیم سال دوم و ... و بالاخره ساکت که شدم ، با یه ذوقی گفت : " لاله من نی نی دارم ! الانم یه ماه ونیمه ش شده ! " خیلی عجیب و جالب بود برام ... اصلا درفضایی نبودم که یکی بخواد خبر مادر شدنشو بهم بده ... بعد از این که از شوک در اومدم دو تایی حسابی به لباس حاملگی پوشیدن اون با ساق های درازش و ویرگول کوچولو و زنده ای که توی دلشه خندیدیم ! و ... یکشنبه روز عجیبی بود

۲۷ بهمن ۱۳۸۵

یک ) وبلاگ یه بابایی رو می خوندم که همیشه تلخ می نویسه ... گمونم در جواب به یه کامنتی بود ، نوشته بود این ها علایم افسردگی نیست ، این ها خود افسردگی ست
دو) یه سمس اومد برام و نوشته بود اگر می خوای بدونی که افسرده ای یا نه به این سوال جواب بده ... من کلی هیجان زده شدم که اون سوال چیه ... رفتم پایین تر و نوشته بود : افسرده ای یا نه !؟
پرونده ی افسردگی همیشه بازه
از بیرون اومدم ، یخ کرده بودم . خونه بود و با همون حالت همیشگی ش داشت یه کاری رو در نهایت آرامش انجام می داد . رفتم پشتش و انگشتای یخ زده م رو فرو کردم توی یقه ی لباسش ! اون هم یکی از حرکات معدود سریعش رو انجام داد تا گردنشو از دستم نجات بده ! یه ذره خندیدم و یه ذره به انگشتای یخ زده م غر زد
روی راحتی لم داده بودم و نگاهش می کردم که با طمانینه نسکافه رو هم میزد ... بی این که حتی یک بار صدای قاشق رو بشنوی ... چقدر یواش ... چقدر نرم
یه نقد که شیروانلو سال پنجاه و چهار یا پنجاه و پنج به کار آغداشلو نوشته بود خوندم و یه لحظه دلم نخواست که کار تاریخی بکنم ، چون تمام هخامنشی ها ، ساسانی ها ، سلاجقه ، مغول ها و صفویان پشت سر پدران ما هم بودند و پدران خوب ما به تفصیل در باره شون نوشتند . تنها حسن تاریخ اینه که اگر بخونیش می فهمی که مناسبات خاصی رو که فکر می کنی کشف کردی ، یکی دیگه پنجاه سال پیش کشف کرده ! و این عالیه
کتابی که براش خریده بودم گرفته بود تودستاش و با لذت نگاه می کرد ... خندید و گفت : "هیچ کی اینو نداره ، ولی من دارم !" می دونم اغراق می کرد ولی ذوق کردم
یه بخش هایی از نامه های فروغ رو می خوندم ... نوشته بود : " بدی های من به خاطر بدی کردن نیست . به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است ." و من خیلی غربتی شدم از خوندنش

۲۵ بهمن ۱۳۸۵

سلام
اومدم چند تا ساجست عشقی بدم ! و برم
اول ) هرگز فکر نکنید دوستتون از شنیدن این که دوستش دارید ، خسته می شه
دوم ) هرگز به کسی نگید که از شنیدن این که دوستتون داره ، خسته شدید چون خودش بالاخره خسته می شه و دیگه نمی گه ! یا حداقل کمتر می گه ! پس چرا عجول باشید؟
سوم ) اگر این اشتباه رو کردید که به دوستتون گفتید که از شنیدن این که دوستتون داره خسته شدید و گفتید که فلانی می شه لطفا چپ و راست بهم نگی دوستم داری ولی یادتون رفته که بگید از این که گاهی بگه دوستتون داره خوشحال می شید ، الان هم دیر نیست ! یه نامه بنویسید و اعتراف کنید که احتیاج دارید بهتون بگه که دوستتون داره حتی با وجود این که بدیهیه ! قول بدید این کارو بکنید ! برای سلامتی روانی تون می گم
چهارم ) گاهی سکوت کنید
پنجم ) یه کاری کنید که هر بار که می گید فلانی دوستت دارم ، فلانی مورد نظرتون ! بفهمه که این یک جمله ی خیلی مهمه و باید قدرش رو بدونه
ششم ) در دوست داشتن خلاق باشید
هفتم ) در دوست داشتن باهوش باشید
هشتم ) هیچی به اندازه ی یه دوستت دارم بی موقع به آدم نمی چسبه ! اگر دوستش دارید ، خیلی بی مقدمه بگید که دوستش دارید ، آقا جادو می کنه
نهم ) گاهی براش نامه بنویسید و ازش تشکر کنید که وجود داره و کنارتونه
دهم ) خلاصه نه دوست دارم تپون ! کنید دوستتون رو ، نه این که چنان تشنه نگه دارید که دپ بشه
پانوشت
فکر می کنید شوخی می کنم که این ها رو نوشتم؟
اصلا ! من در کمال جدیتم الان ! ... فکر می کنیم این چیز ها رو بلدیم . فکر می کنیم بدیهیه . فکر می کنیم همونقدر که بلدیم یه رابطه ای رو خوب شروع کنیم ، همونقدر بلدیم که خوب نگهش داریم ولی بلد نیستیم ... یه نگاه گذرا به رابطه های بالای سه سال دور و بر بکنید

۲۴ بهمن ۱۳۸۵

یک) دقت کردید که برای هرچی پول می دیم ازش بهتر استفاده می کنیم ؟ مثال می زنم : بچه های شبانه ی دانشگاه ما یه رقمی هول و حوش یک میلیون و سیصد الی ششصد هزار تومن برای هر ترم می پردازند ... با این رقم در واقع برای هوایی که استنشاق می کنند هم از جیبشون مایه می گذارند ، توی تمام شوخی هاشون راجع به شهریه حرف می زنند ، دانشگاه هم بی انصافی نمی کنه ، حتی برای تجدید کارت دانشجویی شون هم دو برابر روزانه ها پول می گیره !! به جرات می تونم بگم فقط در صورتی که سخت مریض باشند یا مرگ و میری در بین باشه حاضرند از دانشگاه بزنند ... کلاس های ساعت هفت صبح شنبه پر از بچه های شبانه ست که چنان خوب کارهاشون رو انجام دادند که استاد هم چار شاخ می مونه ! آگاهی از تمام جزییات وام ها ، تسهیلات ، ساعات عبور و مرور اساتید ، کدوم استاد از فرنگ برگشته ، کدوم رفته ، کدوم می خواد بره ، ساعات حضور مدیر گروه در دانشکده ، تلفن هایی که می کنه ! ، شناسایی تمامی کادر آموزشی به علاوه ی خانواده شون ! و امکانات اکسترای دانشگاه که هنوز در دفتر رییس دانشگاه در حد طرحه ! وخیلی چیزهای دیگه که من نمی دونم ! از ویژگی هایی هست که اغبلشون پیدا می کنند و من معتقدم این خصوصیات در همه مون بالقوه هست ، منتها تا پولشو ندیم ، بالفعل نمی شه ! من نمی فهمم چرا ما همچین آدم هایی هستیم؟
دو) شما هر حالی که باشید با نگاه کردن به دختر دختر دایی من که شبیه ایموتیکن دونقطه و دی یاهو هست با این تفاوت که دندون در نیاورده ! ، به خنده می افتید ! باور نمی کنید یه بچه چطور می تونه آدم رو به قهقهه بندازه ، فقط با دهن کوچولوی بی دندونش که کافیه زبونتون رو در آرید تا شبیه همون که گفتم یعنی دونقطه و دی بی دندون ! بشه و آدم در هرحالی ، تاکید می کنم ! در هر حالی که باشه به خنده می افته ! و البته خود خرش هم ! در هر حالی که باشه ، حتی گریه ، اگه زبونتون رو براش در آرید از خنده روده بر می شه ! خلاصه مفرحه این بچه ! فقط مشروط بر این که مال دیگران باشه و تا می خنده بغلش کنی ، تا گریه کرد بدی به مامانش ! مگه نه ؟
سه ) یک نفر در کمال مسرت ! اومده به من می گه که بیزنس پلن نویسنده شدن رو از اینترنت دانلود کردم و برنامه ش جوریه که ظرف پنج سال می تونی نه اینکه در حد جهانی ، ولی توی کشور خودت نویسنده ی معروفی بشی ! منم داستان اولم رو نوشتم و الان دست ویراستاره !! داشت از دهنم می پرید که بگم آمپولش هم هست که می زنی و نویسنده می شی !! ... آخه برادر من ! ... استغفر الله ! خدایا صبر بده ! می دی یا بگم آمپول بزنه؟
چهار ) ما همه خوبیم

۲۳ بهمن ۱۳۸۵

یه چیز بامزه فهمیدم ! در دنیای باستانی پا گذاشتن کودک از آغوش مادر به جهان بزرگسالان را " آیین تشرف " نام گذاشتند . پس می فهمیم که این مرحله از زندگی که من بهش می گم "مرحله ی بی جذابیت بزرگسالی " ریشه در دنیای باستان داشته ! الا و بلا باید از این در تو بریم ! چه در دنیای باستان ، چه حالا ! و جالب تر از اون ، این که پدر در آیین تشرف در نقش کاهن یا دیو پدر ظاهر می شده ... خیلی بامزه ست به نظرم ! ... یه دوستی دارم که وقتی بهش می گم یه چیز خنده دار برات تعریف کنم ، می گه تو بگو ، ولی من باید بگم خنده دار بود یا نه ! همیشه من همینو می گم و همیشه اون همونو می گه ! و من همیشه از این جمله می خوره تو ذوقم ! اما بازم وقتی می خوام یه چیز خنده دار تعریف کنم ، می گم یه چیز خنده دار بگم ؟ الان که نوشتم یه چیز بامزه فهمیدم ، سخت یاد این افتادم که اگر بود حتما مخم رو می ذاشت تو فرقون (یا فرغون؟) که باز تو این جوری حرف زدی؟
خوب برم سر اصل مطلب که به خاطرش اینو باز کردم . چون حقیقت اینه که به خاطر آیین تشرف نیامدم اینجا ... تازگی بین اطرافیانم به گونه های متفاوت وسواس بر می خورم ... و البته پنهان نمی کنم که میل دارم رفتارهای متفاوت رو به وسواس نسبت بدم ، رفتارهایی که شاید از منظر علمی وسواس نباشند ... نمی دونم چرا در این باره حساس شدم ... همه چیز از اون جا شروع شد که ناگهان دوزاریم افتاد که یکی از دوستانم که اصلا به نظرم تو فاز وسواس نبود ، داره بدجوری وسواسی می زنه ... و خوب از اون جایی که من عادت دارم برای همه چیز اسم بذارم ، اسم وسواسشو گذاشتم "وسواس سنجیده بودن" . چنان این آدم ظرف مدت کوتاهی به من ثابت کرد که این وسواس رو داره که حس کردم دارم کاملا ناامید می شم ... و بعد یه نگاه دوباره به دور و بری ها کردم و دیدم که " وسواس عاقل بودن" ، "وسواس سلامتی " ، "وسواس نگران شدن " ، " وسواس تمیز بودن " ، " وسواس کم خوابی " ،"وسواس چیزی جا نگذاشتن " ، " وسواس مهربون و خوب بودن " ، " وسواس جذاب بودن همیشه و همه جا !" ،" وسواس سکسی بودن " ، وسواس وسواس نداشتن " ، " وسواس همه ی کتاب ها را زودتر از همه خوندن " ، "وسواس بیکار نموندن" ، "وسواس نظم" ، "وسواس برنامه ریزی حتی برای دستشویی رفتن ! " ، "وسواس روشنفکربه نظر رسیدن همیشه و همه جا!!" ،"وسواس مقاله ی من از همه بهتره" ، " وسواس ترین بودن به هر قیمتی " ، وسواس بی خیال به نظر رسیدن " و "وسواس ایراد گرفتن " و ده ها مورد دیگه ... وسواس هایی هستند که در نگاه اول در بین خودمون دیده می شه و حالا خودم به "وسواس آدم وسواسی پیدا کردن" دچار شدم ... و همه ش دنبال اینم که ثابت کنم همه به نوعی از وسواس رنج می بریم ! و این که بگم خودم هم دچار وسواس شدم ، حداقلش اینه که باعث می شه آشناهام به خنده بیفتند ، چون من ژولیده تر از اونی هستم که دچار وسواس بشم ولی باید بگم که احساس می کنم که این اتفاق افتاده ، چه بخندید ، چه نخندید ... همین

۲۲ بهمن ۱۳۸۵

مرحله ای در زندگی هست به اسم "مرحله ی بی جذابیت بزرگسالی" . من که گول نمی خورم ! ولی دوستان سخت در تلاشند که از آستانه ی تنگ این در منو به درون هل بدن ... اما نه ! گفتم که من گول نمی خورم ! من می دونم ! پشت بسته بندی زیبای بزرگسالی غول بی رحمی نشسته و من با این که میل وحشیانه ای به لیسیدن رویه ی شکلاتی خوشرنگش دارم ، خودمو نگه داشتم و سخت دست و پا می زنم که از آستانه اش به درون نیفتم ... و خوب می دونم که سرمو ببرم تو ، باختم ... و من نمی خوام ببازم ... یعنی نمی تونم ببازم چون وقتشو ندارم ... همیشه فکر می کنم به چهل سالگی نمی رسم ... نمی تونم خودمو زنی ببینم که چهل سالشه و دیگه به نیمه رسیده ... دوستی می گه همه اش چار صباحه و وقتی خیلی بهم خوش می گذره می پرسم : " چند صباحش گذشته؟ " و خوب چون من از اونایی نیستم که چیزهای خوشمزه رو نگه می دارن ، بلکه از اونایی هستم که می خورمشون ! و اون هم اینو می دونه هرگز جواب دقیقی بهم نمی ده ... بگذریم ! ... بپرم یه فاز دیگه؟
می پرم ! رفته بودم مسافرت و خوب بدیهیه که سعی کردم خوش بگذرونم ، اما یه چیزی کم بود ... بد نبود اصلا ... ولی ... نمی دونم چی بود ... دو ، سه ماهی بود که داشتم خودمو دلداری می دادم که نیاز به سفر دارم و پس از آن همه چیز گانا بی پرفکت ! ولی ظاهرا به چیز دیگه ای نیاز دارم ... نمی دونم چرا ذهن مشوش خونه نمی مونه و با آدم همه جا میاد ... همه جا ! حتی روبروی آب وهم انگیز غروب زمستان دریای خزر ... حتی وقتی لب ساحل می دوی و فقط گوش می کنی به صدای نفست و باد توی گوشهات زوزه می کشه و سعی می کنی ذهنت به گرد پات نرسه ... و یه جایی که با نفس نفس بر می گردی عقب رو نگاه می کنی ، که ببینی به پات رسیده یا نه و در کمال سعادت می بینی پشتت نیست و دستتو می ذاری روی زانوهات و خم می شی که حالت جا بیاد ، یهو می بینی روی شن ها - که چون دم غروبه آبی شدن - یه جفت پا هست که می شناسی و سرتو میاری بالا می بینی خیلی بی مبالات داره سیگار آتیش می زنه ... خیلی بی مبالات ! نمی فهمی چی می گم ! خیلی بی مبالات ... همین

۱۶ بهمن ۱۳۸۵

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو چمان مارا بس
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
وین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله بی انصافی است
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس

۱۵ بهمن ۱۳۸۵

گاهی ، درست وقتی که باید در نهایت فرزی باشم ، یهو همه چیزدر ذهنم شروع می کنه به کند گذشتن . اولین باری که این اتفاق افتاد شونزده ساله م بود و سر امتحان حسابان نشسته بودم ... یهو احساس کردم جوابا داره جلوی چشمم کش میاد ولی نمی تونم بنویسم ... من همیشه خرخون بودم ! ولی اون موقع نمی تونستم بنویسم ... خلاصه از اون زمان این حالت گاهی برام پیش میاد... سر امتحان ، وسط یه مشاجره ی عشقی !، در حین رانندگی ...هر جا ... وچیز غریبیه ... یهو ذهنم شروع می کنه به در رفتن از زیر بار فکر کردن به مسائل اصلی و حاشیه می ره و کند این کارو می کنه ... و من باید تلاش مضاعفی بکنم که بتونم به سوژه ی اصلی برش گردونم ... حالت جالبیه ... یه جور ری اکشنه شاید ... انگار من مال ذهنمم به جای این که ذهنم مال من باشه ... ذهنم مثل بچه ای که از جدول ضرب حفظ کردن خسته شده ، می ره دنبال یه توپ دارم قلقلیه خوندن ! چه جوری بگم ؟ انگار تک تک کلمات و حروف رو مزه مزه می کنه و حرف به حرف می ده بیرون ... کش میاد ... و این حالت ، بده و خوبه ... مثل گیجی ناشی از مستی ... و راهی نداره ... فقط باید بگذره و امروز دوباره این جوری شده بودم ... داشتم " اندیشوارگی در تاریخ هنر" می خوندم ... یهو دنیا بی مزه شد ... حوصله نکردم دیگه بخونم ... بعدم سر یه قهوه ی تلخ ، اوقات ما تلخ تر شد ... و الان دو ساعته که دارم این ده ، دوازده خط رو می نویسم و تموم نمی شه

۱۴ بهمن ۱۳۸۵

صبح از صدای هو هوی باد بیدار شدم ...کسی نبود که بهش بگم باد چه هوهوی نوستالژیکی داره ... از اون روزای تاریکه ...از اون روزا که باید چای نوشید و کتاب خوند ... تا عصر نباید از اینجا تکون بخورم ... امروز روز سکوت و شنیدنه

۱۳ بهمن ۱۳۸۵

اومدم که نق بزنم ... هیچ کس نیست که به نق های من گوش کنه ... احتیاج به تشویق و حمایت و هم فکری دارم ، حتی بیشتر ! احتیاج دارم یکی به جام برای این پروژه های درسی و شخصی م فکر کنه ! بهم بگه چه کار کنم و من مثل یه کارمند شریف ! هر کاری اون می گه بکنم ! در این لحظه اصلا و ابدا روحیه ی تک روی ندارم ، دلم می خواد یه نفر بگه که می دونه من خسته ام و حق دارم خسته باشم ، دلم می خواد یه نفر که می دونه من عاشق جوراب و پسرهای عاشق پیشه و آلبالو و نامه هستم بیاد و بگه کاملا حواسش بوده که من این چند روز بیهودگی کردم ولی اشکالی نداره باز هم بیهودگی کنم ! دلم می خواد من بچه بشم ، اون مامان بشه ... خسته ام از این نقش مادری که به من نمیاد ... دلم می خواد بی خیال همه ی غصه ها برم بادبادک هوا کنم ، دلم می خواد از صبح تا شب بشینم خزعبلات ذهن آشفته م رو تایپ کنم و پست بذارم ... کسی نیاد بگه که از من توقع داره وبلاگم فرهنگی تر باشه ! مگه من چیزی رو امضا کردم که پست فرهنگی بذارم؟ مگه تا حالا اصلا پست فرهنگی گذاشتم که بخوام از حالا به بعد فرهنگی تر باشه؟ کامنت دونی رو برای همین بی علاقگی م به منتقدان گرامیم ! خاموش کردم ... دلم می خواد مثل اون فرشته ی توی کارتون ها یه چوب بلند داشتم که ازش ستاره می ریخت و می زدم به زمین و زمان ... همه جا مرتب می شد ، همه ی کارها انجام می شد ، بیبیدی بابیدی بوو ... دلم می خواد وقتی اینقدر به نظر خودم بره ام ، شاگرد بی سلیقه م که رنگ رو عین گل می تپونه رو کاغذ و بعد از این همه تکرار که گواش رو با قلم موی رنگ روغن رو مقوا نمالید ، کماکان به این کار ادامه می ده و با پررویی میاد نشون می ده ! نره به مامانش بگه که ازم می ترسه ، چون این منم که از اون می ترسم ! دلم می خواد وقتی تمرین می کنم که صبور باشم ، ببینه که دارم سعی می کنم ... دلم می خواد الان که دارم نق می زنم دستم رو بذارم روی بک اسپیس و دوباره این مستطیله سفید بشه و از اول بنویسم ... دلم می خواد یکی بیاد این پنجره رو باز کنه ، اینجا دم کردم ! دلم می خواد توی وسایلم یه چیزی پیدا کنم که یادم رفته اونو داشتم ! و کلی هیجان زده بشم از دیدنش ... دلم می خواد برم کتابای شیخ رو بدزدم ، دلم می خواد الان دوباره دی ماه بود ... دلم می خواد خوابالو لم بدم به بالشم و بیرون برف بباره ... دلم می خواد وقتی شیراک می گه اگر فلان شود تهران با خاک یکسان می شه بفهمه چی داره می گه ! تهران یعنی همه ی خیابوناش ، میدوناش ، شهر کتاب ، دانشگاه هنر ، میدون توپخونه ، کوچه ی شوکا ، خیابون ولیعصر با چنارای بلندش ، ولنجک ، خونه ی مولی ، لینت ، همه جاهایی که ما می دونیم که نباید با خاک یکسان بشه ... برای اون ، پایتخت یه کشور متجاوز جهان سومیه و برای من خر! کلی چیزاس ... دلم می خواد یه چیز غیر منتظره ی خوب هم اتفاق می افتاد ، نه این که همش چیز های بد غیرمنتظره ... دلم می خواد بلایای بلتوبیا اینا تموم می شد ، دلم می خواد یه جوری می شد فهمید که تصمیم هایی که می گیرم ، درسته . آخ !! چه دوغی می شد ، اگه می شد ! دلم می خواد اخلاقیات دست از سر کچل ما بر می داشت و الان دلم می خواد این دختر نق نقو بره و لاله بیاد
گفت که اگه می خوام برم اونجا باید چشمام رو ببندم و به لامسه م بسنده کنم ومن قبول کردم ... اما دروغ گفتم و تا ازم غافل شد ، چشمامو باز کردم ... و همه چیز رو دیدم ... و تا مدتی ، وقتی می اومد ، چشمامو می بستم و اون باورش شده بود که تمام کنجکاویم رو کنار گذاشتم ... بهش حق می دم ، اون خیلی هم منو نمی شناخت ... ولی یه روز که اومد و نشست کنارم ، آروم چشامو باز کردم و تسلیم شد که باصره هم بازی باشه ... سکوت کرد تا مثلا اولین عکس العملم رو ببینه و خوب منم سعی کردم نقشم رو خوب بازی کنم ...می دونم ... می دونست ... و حالا که اینجام به این فکر می کنم که اگراز اول نمی دیدم ، بهتر بود یا الان بهتره؟ ونمی دونم و هیچ وقت هم نمی فهمم ... تنها حسی که دارم اینه که زیادی دیدم و از زمان تایین شده ، جلو افتادم ... هیجان زدگی باعث شد که بدوم و دویدن این لطف رو داره که باد توی موهای آدم می پیچه ولی به نفس نفس افتادن هم اجتناب ناپذیره ... حالا قضاوت این که پیچیدن باد با موها می ارزه به نفس نفس زدن ، با شما ... چون من نمی دونم
و نکته ی دیگه ای که هیچ ربطی به چیزهایی که بالا نوشتم نداره ، اینه که من افتادم به لفاظی و واژه خوری ! ... گاهی که سر کلاس دارم حرف می زنم ، چنان به سراشیبی می افتم که فکر می کنم الانه که در پی یک عملیات انتحاری یکی از شاگردام بپره روم و خاموشم کنه ... اما ادامه می دم و سر کلاس میراث فرهنگی و هنری ایران ! چنان آسمان ، ریسمانی می بافم که سر از ادبیات روسیه و ابسترکشن و جورجیو آرمانی در میارم و این طفلی ها همین جور با دهان باز گوش می کنند و نتیجه ی غم انگیزی که از لفاظی هام عایدم شد ، این بود که مادر یکی از نوابغ کلاس مبانیم اومد مدرسه و گفت دخترم می گه : " من حرف های خانووم مبانی رو نمی فهمم " و وقتی مادره گفته خوب ازش دوباره بپرس گفته که : " من ازش می ترسم !!!" و این در عین این که خیلی غم انگیزه ، وقتی که از دهن مادر شاگردم در اومد ، چنان میلی به قهقهه زدن در من ایجاد کرد که مجبور شدم چند لحظه به پدربزرگم که به رحمت خدا رفته فکر کنم که خنده م قطع بشه ! و در نهایت مجبور شدم به مادرش قول بدم که کاری کنم که حرفهام رو بفهمه ! و این بود نتیجه ی لفاظی های مداد آبی

۱۲ بهمن ۱۳۸۵

همیشه شروع کردن خیلی سخته ، اما بعد از مدتی که به روال می افته و نتیجه می ده ، آسون می شه و چنان آرامشی به بار میاره که آدم حوصله نمی کنه چیز تازه ای رو شروع کنه . اون جاست که به مرض تکرار و راضی شدن دچار می شیم و همه چیز به سینوسی بدل می شه که اوج و گره گشایی و فرودش به طرز نا امید کننده ای قابل پیش بینیه ! و درست همون جاست ! من دقت کردم ! درست همون جاست که چنان ظریف به ورطه ی روزمرگی می افتیم که نفهمیم از کجا خوردیم ... مجموعه ای از وظایف مشخص و اعمالی که نتایج معینی دارند ، محیط امن ، ریسک خیلی کم و ضریب اطمینان بالا و در عوض تمام این ها ، ملال ، بهایی ست که باید پرداخته بشه و من نمی دونم چطور می شه از ملال نمرد !؟ آه !! چطور می شه از ملال نمرد؟ حتما باید رازی در بین باشه ... رازی که من نمی دونم ... رازی که اگر کسی می دونه تا به حال فاش نکرده ... و بین خودمون باشه من فکر نمی کنم رازی در بین باشه ... همه ش همینه که می بینیم ... ملال ... ملال ... و ملال ... و به نظرم شمایی که از ملال نمی میرید ، عجیبید ! البته عجیب مودبانه ترین صفتی بود که می شد نوشت ! و گرنه در ذهنم فحش های آب نکشیده ی بسیاری چرخ می زند ! (من دوست داشتم بعد از چرخ می زند یک علامت تعجب بذارم و نوشته رو تموم کنم ولی علامت تعجب راه افتاد و رفت اول سطر! پس من هم ادامه می دم تا جایی که علامنت تعجب ها به فرمان من در بیان ! ) و حالا پرانتز هم همین کار رو کرد ! پس من باز ادامه می دم و ادامه می دم و ادامه می دم ...اما تا کی ادامه بدم؟