۶ آبان ۱۳۹۳


این‌جا را باز کردم چون برام شده مثل گورستان رفتن. روی سنگ‌ها قدم بزنی اسم‌ها را بخوانی. دلتنگ باشی.
یاد امواتم که می‌کنم دلم می‌خواهد این‌جا بنویسم.
توی فکر عمه‌جان فاطمه (ساکن روی ط) بودم دیشب. تمام شب یادم بود که چه‌جور قشنگ موهاش نرم و سفید بود تا زیر گوشش. یک‌دست سفید. من یک کمی هم ازش می‌ترسیدم چون یک خال گوشتی روی دماغش داشت. لهجه‌ی ترکی‌ش هم خیلی غلیظ بود. خیلی اوقات نمی‌فهمیدم چه می‌گوید اما ازش خوشم می‌آمد. عمه‌جان فاطمه با خاله‌جان فاطمه با هم زندگی می‌کردند. عمه‌جان خواهر بابابزرگ بود، خاله‌جان خواهر مامان‌مولی. خاله‌جان خودش یک پست جداست. یک جمله درباره‌ش این‌که: تیلیت آب‌گوشت را با چنگال می‌خورد که خیلی کم بخورد. خیلی بانمک بود.
عمه‌جان توی خاطرات من کم حرف می‌زند. مامان اما می‌گوید که خیلی هم حرف می‌زده و من اشتباه می‌کنم. شاید با من حرف نمی‌زده چون من بچه بودم. یعنی حتمن باید همین‌طور بوده باشد. سوپی که تازه دنیا آمده بود، می‌آمد یک ماه خانه‌ی ما می‌ماند. ما مدرسه می‌رفتیم و می‌آمدیم خانه غذاهای خوشمزه داشتیم که عمه‌جان پخته بود. من واضح‌ترین تصویرم ازش نشستن و دلمه پیچیدن است. دلمه‌ها همه ریز ریز، قد یک بند انگشت. خیلی ریز می‌پیچید. دلمه‌هایی که من می‌پیچم، اغلب دوبند انگشتند. حتمن اگر می‌دید می‌گفت خیلی گَل‌فِس هستم. 
به جک‌جانور می‌گفت جَه‌جَنَوار. گفتن این یک کلمه را خوب یادم است با صداش. با لهجه‌ش. کامل. اما به جز جه‌جنوار توی خاطرات من چیزی نمی‌گوید. صامت. شاید هم این را یادم است چون تمام نوه‌ها به جک‌جانور می‌گفتند جه‌جنوار که ادای عمه‌جان را دربیاورند. شاید همین را هم از بقیه شنیدم. نمی‌‌‌دانم.
یک چیز دیگرش هم که یادم است این است که بهم با اخم اشاره می‌کرد که دستم را از تو دماغم دربیاورم. من می‌خواستم براش توضیح بدهم که من باید دستم توی دماغم باشد چون یک چیزی آن‌جاست. اما عصبانی نگاهم می‌کرد و من منصرف می‌شدم. می‌رفتم زیر میز به دست توی دماغ ادامه می‌دادم.
خیلی لاغر بود. دستاش هم خیلی پیر بود. یک پیراهنی داشت سبز پسته‌ای، یک جنس نرمی داشت. شاید ابریشم بود. چون خیلی یادمه سرم روی پاش بوده باشد و دامنش را بو کرده باشم. گل‌های ریز ریز داشت. آستین بلند بود و تا زیر زانو بود. همیشه زیر پیراهنش یک شلوارهای بامزه‌ای می‌پوشید که زیر زانو تورتوری بود. یادم هست که صورتم را ناز می‌کرد. دستش را خیلی خوب یادم است. دستش خیلی پیر بود. خیلی.
من ازش خوشم می‌آمد، فقط از خالش می‌ترسیدم. وقتی نگاهش می‌کردم سعی می‌کردم به خالش نگاه نکنم که نترسم. 
یازده سالم که بود عمه‌جان فوت کرد. سال هفتاد و سه. الان توی سایت بهشت زهرا پیداش کردم. خیلی پیر بود وقتی فوت کرد.
آخرین باری که دیدمش از لای در بود. آورده بودنش خانه. با سرم بهش غذا می‌دادند. مریض نبود گمانم. کهولت سن داشت. 
عمه‌جان اولین نفری بود که مُرد توی زندگی من. 
مرگ برای من آهسته و صامت بودن عمه‌جان است. یواش بودن و بعد نبودنش است. 

۲ آبان ۱۳۹۳

Fu**ing Anticipations


یک درسی می‌گذرانم درباره‌ی این است که چطور درباره‌ی یک اثر هنری نقد بنویسم و چطور نقد را بخوانم. روند ماجرا شاید حوصله‌سربر باشد، بنابراین این‌جا نمی‌نویسم که از چی به کجا می‌رود اما یک‌جایی از نوشتن هست که باید به متن‌هایی که انتخاب کرده‌ای وفادار بمانی. باید خودت را کنترل کنی که نظر ندهی. صرفن بنویسی که توی متن چه بحثی بوده. و از چه جایی به چه جایی رسیده. به اصطلاحِ همه‌فهم «همونی که تو فیلم بود.»، را باید بازگو کنی. به نظر ساده می‌آید اما اصلن کار آسانی نیست. 
این‌که چطوری یاد گرفتیم هم خیلی جالب بود. یک متنی را همه‌مان درباره‌ی مارای داوید (همین نقاشی بالا) خواندیم. بعد یکی باید از توی متن سوال طرح می‌کرد بعد به سوال‌های خودش جواب می‌داد. بعد طرف رفت آن جلو ایستاد و کلی حرف‌های خوب زد درباره‌ی قصه‌ی مارا و مدرنیسم و کاپیتالیسم و انقلاب فرانسه. 
ما هم خودمان را قاتی کردیم. همه‌مان وارد بحث شدیم و نظرات و تفاسیر خودمان را باز کردیم. 
اصلن طوفان مغز که منم. 
مارا را از بالا تا پایین سانتی‌متر به سانتی‌متر نقد کردیم. حتی آن پنجاه درصد بالای نقاشی که عملن «خالی» است. بعد از چهار ساعت بحث بی‌وقفه، تفاسیر خودمان را پای تخته نوشتیم و بحث‌ها را شاخه شاخه کردیم. بعد پروفسور هم هیچی نگفت، فقط گوش داد. خوب که جانمان درآمد و احساس شدید «ما دستاوردهای مهمی در نقد داشتیم» بهمان دست داد، گفت خب خوب می‌کنید که نظر می‌دهید اما ما الان علاقه‌ای نداریم نظرات شما را بدانیم. بلکه باید درباره تفاسیر نویسنده این نقد خاص حرف بزنیم. 
بنابراین همه‌ی زحمات ما به درد کاری که قرار بود بکنیم، نمی‌خورد. نه که کار بدی باشد. خیلی خوب است که آدم بتواند ساختار عقیده خودش را تعریف کند اما هدف ما این نبود. هدف ما خواندن نقد آن ناقد مشخص بود. این چیزی بود که ما یادمان رفت در حین بحث وقتی که هیجان انگیز شد. 
یعنی یک جایی همیشه هست که آدم هیجان‌زده می‌شود و کاری را که باید ول می‌کند و می‌رود دنبال نظر خودش. چون همان‌طور که می‌دانید ما همه تک‌تک مرکز جهانیم. خاموش کردن این واکنش، برای نوشتن یک مقاله علمی درباره‌ی تاریخ هنر و نقد هنری خیلی مهم است. یعنی وقتی که آدم می‌خواهد به متن موجود در بیبلیوگرافی وفادار بماند. صرفن برای تمرین. برای این‌که ببینیم چطوری می‌شود به متن پایه وفادار ماند. 
خیلی جالب بود برای من که چه‌طور همه‌ی کلاس ما از ریل خارج شد. بعد هم آدم به آسانی به خودش نمی‌آید. یک حالت کشف و شهودی به آدم دست می‌دهد، خیال می‌کند دارد شاخ فیل می‌شکند و نمی‌تواند دست بردارد از مسیر اشتباهی که تویش است.
این را نوشتم که بگویم گاهی آدم یک جای دیگری از یاد گرفتن است اما به یک جای دیگرش کمک می‌شود. 
این موضوع من را یادِ به صحرای کربلا زدنِ خودم در نوشتن این وبلاگ انداخت. من به بهانه‌ی روند سیال فلان، هر مزخرفی که به ذهنم می‌آید را، گاهی، می‌نویسم. بد هم نیست برای این‌که از تشویش ذهنم کم می‌کند اما این نشد. شما نوشته‌های من را بگذار کنار هم. هیچ‌وقت آدم نمی‌تواند بگوید من راجع‌به چی داشتم می‌نوشتم. 
خیلی متأثر شدم که این را فهمیدم. بعد هم دلخور شدم. 
این اواخر که درباره‌ی اینتگراسیون نوشتم، تاثیر تلاشی‌ست که توی دانشگاه دارم می‌کنم که روی یک موضوع متمرکز بمانم. مسلمن از آن‌جایی که جامعه‌شناس یا روان‌شناس یا مهاجرت‌شناس نیستم، این نوشته‌ها هم صرفن در حد تجربه‌نگاری‌ست. در نهایت نوشته‌ها قابل تعمیم نیست، جوانب مختلف را بررسی نکرده و صرفن یک کلاف به هم گوریده‌ای است که ظاهرش را حفظ کرده. خودم هم وسطش هستم.
نمی‌دانم دلم می‌خواهد با این وبلاگ چه‌کار کنم. از یک طرف آدم سانتی‌مانتالی هستم که هفت سال است که توش نوشتم. از طرف دیگر بعضی اوقات نگاه کردن به آرشیوش حالم را به هم می‌زند از بس که...
یک حال اره‌به‌باسنی (ادب).
حالا اسلحه هم روی شقیقه‌م نیست که تصمیم بگیرم ولی خب لابد یک چیزی یک جایی هست که گیر دادم به این‌جا. نیست؟
پ.ن
شما که دائمن به خودتان گیر نمی‌دهید چه خوب و راحت و قشنگید.

۲۵ مهر ۱۳۹۳

زور نزن فارسی نوشتم
همیشه وقتی این‌طوری که الان هستم می‌شوم، احساس می‌کنم باید توی وبلاگم معذرت‌خواهی کنم. از یک فاز خیلی نوشتن می‌افتم به این‌که همه‌چیز، بی و یا کم اهمیت است برای نوشته شدن. درست نقطه‌ی مقابل حالی که یک وبلاگ‌نویس نرمال دارد که برایش همه‌چیز ارزش نوشتن دارد و همه‌ی وقایع را به‌صورت پست وبلاگی می‌بیند. 
لال‌مونی ادواری وبلاگی می‌گیرم و هنوز هم وقتی لال‌مونی ادواری وبلاگی می‌گیرم، تعجب می‌کنم. بعد هر چند وقت یک‌بار به کامنت و ایمیل‌هایی باید جواب بدهی که آها حالا جایزه‌ی دویچه‌وله را بردی برات دیگر مهم نیست که ما این‌جا را می‌خوانیم و هی زحمتمان می‌شود این‌جا را باز می‌کنیم و تو هیچ‌چیز ننوشتی؟
عجب.
با وجودی که این جمله را خواندن عصبانی‌م می‌کند، می‌افتم به با معذرت‌خواهی پست نوشتن.
یک آدم‌های وبلاگ‌نویسی قدیم بودند که پستشان را این‌طوری شروع می‌کردند که نوشتنم نمی‌آید ولی...
من خط‌کش به‌دست منتظر بودم یکی این‌طوری پست را شروع کند و بعد با خودم فکر می‌کردم خب ننویس ابله. ننویس وقتی نوشتنت نمی‌آید. نوشتن باید بیاید. حدود هشتاد و هفت و هشتاد و هشت، خودم در یک دوره‌ی خروشان نوشتن بودم. حالا بعد از پنج شش سال فکر می‌کنم اوه! پست را باید با معذرت‌خواهی شروع کنم چون نوشتنم نمی‌آید. 
زوری نیست. نمی‌آید.
در دفاع از خودم باید بگویم که اکتبر است. 
بیشتر از این دفاعی ندارم. 
خودش رفته، خودش هم لابد دوباره می‌آید.
خوشم نمی‌آید عرق بریزم این‌جا.