۷ مرداد ۱۳۹۰



پُست-‌ تهرانیسم. دو
پست قبل را که هوا کردم یک دوستی درآمد که غربتش جنسش خوب بوده، زود تو را گرفته و فحوای حرفش این بود که که ما هم مثل تو هستیم اما هیچ‌کدام از کارهایی که تو کردی را نکردیم. اشاره‌ش به برخورد من با تومان بود و بخشی که درباره‌ی میدان ونک نوشته بودم که تنها که راه افتادم توی خیابان ترس من را گرفت.
طبعن من ناراحت شدم. هم کنایه بود هم از آدمی بود که من فکر نمی‌کنم غرض و مرضی با من داشته باشد و گیرم که زبان تلخی دارد گاهی اما من می‌دانم که نیت بدی نیست پشتش با این وجود یک چیزی ته این حرف بود که من را رنجاند. چرا؟ چون احساس کردم که من نوشتم مثلن فلان جایم درد می‌کند بعد آمده دستش را فشار داده رویش و گفته حضار محترم طرف می‌گوید این‌جایش درد می‌کند بیایید با هم فشارش بدهیم ببینیم درد می‌کند یا نه.
خب بله. درد می‌کند. هر چه هم توضیح داد که این انتقاد است و کنایه نیست، من دیگر دردم آمده بود و نمی‌توانستم به این‌که دردم آمده فکر نکنم و احساس می‌کردم که رفتارش با من منصفانه نبوده.
شاید من خوب توضیح ندادم.
من همیشه این‌طور بودم که یک کل را ول کرده‌ام و چسبیده‌ام به جز و راجع‌بهش نوشته‌ام. وقتی عاشق شدم این‌طوری بوده وقتی درس خواندم این‌طوری بوده و وقتی به تهران رفتم هم این‌طوری بوده. یک لحظه‌ای توی دو هفته از تهران بودن من چنین اتفاقی افتاد و برایم چیز عجیبی بود و نوشتمش.
شاید بهتر است که یک‌بار دیگر بگویم این رفتار کلی من نبوده و نیست. این بخشی از یک اتفاق است و من همیشه همین‌طوری نوشته‌ام و اگر بخواهم باز بنویسم که می‌خواهم بنویسم، خوب است آدم‌ها این را درباره‌ام بدانند تا برداشت غلطی به‌وجود نیاید. این از این.
دوم این‌که بارها در این‌باره حرف زدیم و زدید و زدند که آدمی که می‌رود فلان است و آدمی که می‌ماند بیسار است و تو چی هستی و داری چه‌کار می‌کنی و داری کجا می‌روی. به تعداد موهای سرم آدم‌هایی را دیدم که می‌گویند مهاجرت آدم به آدم فرق دارد. پای عمل که می‌رسد قضاوت ارزشی در کار است اگر تجربه‌ی آدم شبیه چیزی نباشد که دیگران انتظار دارند.
منی که سال‌ها توی ایران زندگی کردم و کار کردم و درس خواندم، طبعن زندگی توی ایران را می‌فهمم. در این برهه از زمان به نظرم بهتر است که این‌جا زندگی کنم. این نسخه‌ای فقط و فقط برای لاله است. من می‌بینم و می‌دانم که می‌شود سال‌ها و سال‌ها توی ایران خیلی خوب زندگی کرد. چیزی اگر می‌نویسم قصدم تعمیم به همه‌ی آدم‌ها نیست که آی آدم‌ها الان همه‌تان بیایید از ایران بیرون زندگی کنید چون توی ایران نمی‌شود زندگی کرد. نظر من اصلن این نیست. دوست ندارم این برداشت غلط به‌وجود بیاید. دوست داشتم این را روشن کنم.
در تجربه‌ی مختصر من وقتی آدمی که بالغ است و جهان‌بینی‌ش تقریبن شکل گرفته است، تازه مهاجرت می‌کند، مثل من، دو حالت وجود دارد: یکی این‌که خودت را سفت بگیری، سعی کنی با تمام وجود با ارزش‌هایی که تا به حال برای خودت ساختی زندگی کنی و حالت دوم این است که کمی شل کنی و اجازه بدهی چیزهای تازه وارد زندگی‌ت بشوند و گاهی حتی پایه‌های افکارت را بلرزانند. انعطاف نشان بدهی نسبت به چیزهایی که شبیه تصور تو از فرهنگ و اجتماع و جامعه نبوده‌اند و باهاشان درگیر بشوی.
من دومی هستم. قطعن من نمی‌توانم مثل آدمی باشم که این‌جا بار می‌آید، یک چیزهایی در من نهادینه است اما برای این‌که این احساس خارجی بودنم را کمتر کنم برایم بهتر است که خودم را باز بگذارم که چیزهای جدیدی که گاهی هم‌خوانی با داده‌هایم ندارند وارد بشوند. سعی کنم بشناسمش. آدم که نمی‌تواند تا ابد خودش را توی یک حباب از افکارش نگه دارد و خودش را دور از اجتماع نگه دارد. یعنی توانستن که می‌تواند اما این چیزی نیست که من از زندگی اجتماعی‌ام می‌خواهم.
 بعد وقتی اطلاعات مفصلی از محیط گرفتی و تجربه کسب کردی و ده‌ها بار پریدی توی آب یخ، ناامید شدی و خوشحال شدی و زندگی کردی توی شرایط جدید، کم‌کم انتخاب می‌کنی که چه چیزهایی را نگه داری چه چیزهایی را دور بریزی. اما همه‌ی این‌ها به زمان احتیاج دارد تا توی وجود آدم ته‌نشین شود.
احساس می‌کنم باز هم نمی‌توانم خودم را خوب توضیح بدهم. احساس می‌کنم توضیح دادن این دوره‌ی گذاری که حالا تویش هستم مثل دست و پا زدن توی یک باتلاق است. این‌طوری نیست که یک دوره‌ای باشد که گذرانده باشمش و افق دید بازی نسبت به آن چیزی که اتفاق می‌افتد داشته باشم. مگر من چند بار چنین زندگی‌ای را تجربه کردم؟ دفعه‌ی اولم است. با همین ایده‌هایی که دارم می‌خواهم زندگی کنم و برنامه‌م است که خوب زندگی کنم و بسیار تجربه کنم و دلم نمی‌خواهد سرم به سنگ بخورد اما اگر بخورد هم خورده دیگر.
درعین حال دوست دارم محافظه‌کار نباشم و بیایم بنویسم. فکر می‌کنم این تجارب توی خیلی آدم‌ها مثل من هست و همیشه وقتی آدم تصمیم‌های این چنینی می‌گیرد و راه می‌افتد دوست دارد نشانه‌هایی ببیند که دلگرم شود. مثلن بارها وقتی از مواجهه‌های سختم با زبان نوشتم آدم‌هایی آمدند و بهم گفتند که آن‌ها هم توی همین چاله‌ای هستند که من هستم و این احساس خوبی‌ست که فکر کنی تنها نیستی که فکر کنی من احمق نیستم و سوار یک زبان شدن طول می‌کشد و آدم‌های دیگری مثل من هستند که دوره‌های این‌طوری را گذرانده‌اند و حالا راه افتاده‌اند.
بله. من بد بودم و هستم هنوز هم. هیولای خیلی باهوشی هم نیستم که یک ساله توانسته باشم خیلی خوب بشوم. خیلی‌ها خیلی خوبند. قوی هستند و بهتر از من یاد گرفته‌اند و تپق نمی‌زنند و خجالت نمی‌کشند و وقتی هول می‌شوند حالشان خوب است با زبان جدید اما خب برای من سخت بود و هست هنوز هم. وقتی توی خیابان این اتفاق برایم می‌افتد خجالت می‌کشم، جمع می‌شوم توی لاکم اما وقتی می‌آیم این‌جا می‌نویسم خوش‌خیالی‌م این است که کسی نیاید مسخره‌م کند که وای تو هنوز زبانت مثل آدم نشده؟ یک سال بیشتر است که آن‌جایی هنوز تپق می‌زنی؟
گفتم که خوش‌خیالی من است اما من این خوش‌خیالی را کنار نمی‌گذارم. اغلب اوقات هم از این خوش‌خیالی نتیجه خوبی گرفتم و آدم‌هایی که نوشته‌هام را خوانده‌اند خیلی بهم لطف داشتند و باهام مهربان بودند و خواندن تک‌تک چیزهایی که برایم نوشته‌اند خوشایند بوده.
بنابراین قصد من این است که از این پروسه بنویسم. با اشتباهاتی که همراهش دارد. با قبول کردن این‌که آدم ضعیفی هستم گاهی. که جو زده‌ام بعضی‌وقت‌ها که چیزهای ساده هیجان زده‌م می‌کند که ناامید می‌شوم. اما دارم زندگی می‌کنم. یک احساس خیلی خوبی که دارم این است که دارم زندگی‌م را زندگی می‌کنم. با یک غلظت زیادی. زمان فقط بهم نمی‌گذرد. فقط روزها و شب‌ها را نمی‌گذرانم.
شاید ده سال بعد این‌جا را خواندم و حالم مثل دیدن عکس‌های دوره‌ی بلوغ بود که دوست داری پاره‌پوره و گم و گورشان کنی که کسی نبیند. ولی نمی‌توانم ننویسم. این دوره توی زندگی من وجود دارد و من نمی‌خواهم خودم را سانسور کنم. تا وقتی وجود دارد، من انکارش نمی‌کنم و به نظر خودم این یک رفتار مسئولانه در قبال احساسات و زندگی و نوشتن خودم است.
دست آخر هم می‌دانم باید برای پذیرفتن انتقاد بازتر باشم. واقعن سعی می‌کنم.
پ.ن
بالاخره یادم ماند فونت را درشت‌تر کنم. هار هار هار درشت را می‌توان با لهجه‌ی معتادی خواند یعنی فونتمو درشت کردم داداش.

۴ مرداد ۱۳۹۰


پُست- تهرانیسم. یک
رفتم تهران. دوهفته.
حالا آمدم. یک روز نسبتن معمولی را دوباره این‌جا گذرانده‌ام تا بالاخره زمان این رسیده که بنویسم کمی از این‌که در تهران چی به من گذشته است.
کار زشتی که همیشه دوست داشتم انجام بدهم این بود که دلم می‌خواست به مادر پدرم نگویم که کی به تهران می‌روم و بعد بروم تهران. دم در خانه دوتاشان را ببینم. به سوپی گفتم که کی می‌رسم تهران چون نمی‌توانستم تحمل کنم که برسم تهران و کسی نیاید دنبالم. از هواپیما که پیاده شدم باد داغ تهران خورد به صورتم و دیدم که تهران مثل قبلن داغ و خشک است.
دیدن سپهر و گریه زاری من که توی فرودگاه تمام شد، راه افتادیم به سمت خانه. حال من که دگرگون. احساس می‌کردم که پایم به زمین نمی‌رسد.
نزدیک خانه که رسیدیم، سر خیابان سپهر گفت که ئه این که ماشین باباست. حتمن آمده میوه بخرد. کمی دم ماشین منتظر شدیم و دیدیم که بابایم با کیسه‌های میوه سر رسید. سپهر شروع کرد به بوق زدن برای بابایم و من هم شروع کردم به بابایم نگاه کردن، بابا همین‌طور هاج و واج ما را نگاه می‌کرد، زمان که طولانی شد، گفتم بابا سیروس؟ گفت لاله؟ تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟!
مرده بودیم از خنده. بعدن گفت که فکر کرده من لنا هستم بعد با خودش فکر کرده لنا که این شکلی نبود!
خانه که رسیدیم، سپهر جلو رفت، به مامان گفت که دوست‌دخترم با من آمده خانه. می‌خواست از عنصر شوک استفاده کند، چرا که سپهر تا امروز که بیست و سه ساله است، هنوز هیچ دوست‌دختری را به مامان و بابایم معرفی نکرده است برعکس من و لنا که تا بیست و سه سالگی‌مان سیصدتا دوست‌پسر بهشان معرفی کرده بودیم. ما فکر کردیم که مامان با شنیدن این جمله تعجب می‌کند و در نتیجه وقتی ببیند که من دوست‌دختر سپهر نیستم بلکه منم، شوکش کم می‌شود. من که مامان را دیدم، مامانم چند ثانیه که چند ساعت طول کشید من را نگاه کرد و بعد شروع کرد به خیلی گریه کردن. انقدر گریه کرد که من گفتم گه خوردم، می‌خواهی برگردم؟ و در همان نقطه بود که من تصمیم گرفتم هیچ‌باری این‌طوری به خانه نیایم. بعد هم لنای ناکس که رفته بود تئاتر آمد که سوپی بهش گفته بود که مامان این‌ها از دستت ناراحتند که این همه ویکی را می‌گذاری پیششان و خسته هستند و زود بعد از تئاتر بیا خانه. لنا هم آمده بود که باهاشان دعوا کند که خودتان عاشق ویکی هستید و چرا می‌خواهید با من دعوا کنید و از در که آمد تو دید من پشت درم. بعد گفت ئه چه خوب لازم نیست بریم فرودگاه فردا!
این از ورودم.
همه چیز توی تهران خیلی سریع گذشت. دو هفته وقت داشتم که همه را ببینم و معاشرت کنم و بغل کنم و زندگی کنم.
کردم.
ناهارها یک سری آدم را می‌دیدم و شام‌ها یک سری دیگر آدم را و روزهای آخر حتی برای صبحانه هم باید یک قراری می‌گذاشتم تا بتوانم همه‌ی کسانی را که می‌خواهم ببینم و حالا هم که برگشتم از صبح تا شب در حال نوشتن ایمیل معذرت‌خواهی هستم برای کسانی که نتوانستم ببینمشان.
تهران خیلی خوب بود. انگار که یک جای خالی‌ای باشد و تو بروی آن‌جا و به جای خالی که برسی قلفتی بروی توی جایی که جا بشوی. انگار یک قطعه‌ی درست پازل را پیدا کنی و بگذاری سر جایش. دولوپ افتادم توی تهران.
همه چیز مثل قبل بود و هیچ‌چیز مثل قبل نبود.
اولین صبحی که لای ملافه‌های خنک زیر باد کولر بیدار شدم، چشمم را که باز کردم اشکم هم راه افتاد. انگار پایم رسید به زمین. یک جایی بالای نافم خالی می‌شود وقتی فکر می‌کنم چمدانم را گذاشتم بالای کمد و قرار نیست به زودی دوباره برگردم.
همیشه توی این یک سال و اندی که این‌جا بودم، فکر می‌کردم خیلی نسبت به ایران آپ‌دیت هستم. نه که اخبار، نه. از لحاظ شخصی فکر می‌کردم باهاشان به روز هستم. فکر می‌کردم من از این آدم گیج‌ها نیستم. بودم.
بارها خودم را توی یک مکالمه‌ای دیدم که نمی‌دانستم طرفین دارند از چی حرف می‌زنند. یک چیزهایی برای همه خیلی آشنا بود و برای من خیلی غریبه بود. فکر نمی‌کردم این‌طور بشود.
بابا را که سر کوچه دیدیم، من رفتم توی ماشینش نشستم و یک‌هو گفت که آخ باید دوغ هم بخرم بیا برویم سوپر، من گفتم که من می‌خرم تو بشین توی ماشین. رفتم توی سوپری که دم خانه‌مان بود و بارها ازش قبلن خرید کرده بودم، گفتم دوغ کجاست؟ گفت آن‌جاست و من هرچه آن‌جا را نگاه می‌کردم دوع را نمی‌دیدم. بعد دور خودم که حسابی چرخیدم بابایم آمد تو. گفت چه‌کار می‌کنی؟ گفتم دنبال دوغ می‌گردم بابایم رفت آن‌جا و زرتی دوغ برداشت و رفت دم میزی که آن آقا پشتش بود. بعد من گفتم که چقدر می‌شود و آقاهه گفت که سه هزار و ششصد تومن. یک لحظه مغزم سوت کشید. فکر کردم خیلی زیاد است. مغزم به یورو بود. سه هزار و ششصدتا خیلی بود برای چند قلم جنس. بعد یک‌هو فهمیدم که به تومان است. تا من از گیجی دربیایم، بابایم پول را داده بود و رفته بودیم.
در همین فاز یک بار هم رفتم رستوران، روز دومی بود که آمده بودم. داشتم منو را می‌خواندم و قیمت‌ها را تماشا می‌کردم که دیدم هیچ نمی‌فهمم چی چند است. انگشتم را می‌گذاشتم روی صفرها و می‌شمردم و هی گیج‌تر می‌شدم تا این‌که به این نتیجه رسیدم که بهتر است تسلیم شوم. شدم.
فکر نمی‌کردم توی این چیزها به مشکل بربخورم. چیزهایی که فکر می‌کردم تویشان گیج‌بازی درمی‌آورم را کنار گذاشته بودم و صادقانه بخواهم بگویم رویشان کار کرده بودم که مثل همه‌ی آدم‌هایی که همیشه دیده بودم و برایم عجیب بودند، نشوم. حواسم به یک چیزهایی بود و به قول بیرق‌دار دغدغه‌شان را داشتم که توی چشم نزند و از یک چیزهای دیگری غافل شده بودم. مثلن این‌که توی حرف زدنم آلمانی بلغور نکنم. دستت که بهم نمی‌رسد بیرق‌دار. می‌توانم اعتراف کنم که سعی کردم. تو هم فهمیدی. گفتی با طمانینه حرف می‌زنم. من هم با خودم فکر کردم طمانینه بهتر است از این‌که لغت بی‌ربط بپرانم. عجیب بود.
احساس کردم تهران دارد از من مچ می‌گیرد.
یک باری هم سپهر توی ونک پیاده‌م کرد که بروم پیش لنا، وقتی که گاز داد و رفت و من باید یک فاصله‌ی پنج دقیقه‌ای را پیاده تنها می‌رفتم دوباره بالای نافم هری ریخت پایین. احساس کردم یک جایی غریبی تک افتادم. برای چند لحظه‌ی کوتاه بود اما فکر نمی‌کردم از تنها بودن توی تهران بترسم. ترسیدم. بس که حرف‌های وحشتناک خوانده بودم که توی میدان ونک همه خیلی وحشی هستند و به حجاب آدم کار دارند و فلان. چیزی نشد. من رفتم لنا را پیدا کردم و باز به موقعیت امن توی ماشین بودن با کسی که بهش اعتماد داری، برگشتم. 
...
این نوشته ظاهرن گرایش طولانی شدن را دارد. این است که من همین‌جا بخش اول تهران را تمام می‌کنم.
با ما باشید.

۳ تیر ۱۳۹۰


روزمره‌ها
خانه‌ی جدیدم عالی‌ست. دلباز و خنک و آرام است. دو تا هم‌خانه دارم. مونا که اتریشی است و آدلینا از رومانی‌ست که اتریش بزرگ شده است. جوان‌تر از من هستند. همینش خوب و بامزه است و بارها من را به این فکر می‌اندازند که من وقتی بیست و دو سه ساله بودم چه‌طوری بودم و یادم نمی‌آید.
تِبی دوست‌پسر آدلینا، اسمن نه، اما رسمن با ما زندگی می‌کند. خانه‌ش گغاتس است و وقتی می‌آید یکی دو هفته می‌ماند. هر وقت بیدار شوی یا بیایی خانه یا هرچی می‌بینی تبی پشت میز آشپزخانه‌ست. قبل از آمدن من به این خانه یک بار به هم زده بودند اما دوباره برگشتند با هم. تبی همیشه دارد توی آشپزخانه یک چیزی برای ما سه تا می‌پزد. هر وقت برسی خانه نگران این است که گشنه‌ای یا نه. ما همیشه سربه‌سر آدلینا می‌گذاریم که تبی بیشتر از او در کارهای خانه کمک می‌کند که خب حقیقت دارد. آدلینا به مقدار اندکی ننر است. شب‌ها می‌ترسد تنهایی سوار اوبان بشود یا دستش زخم می‌شود دو هفته نمی‌رود سر کار یا مثلن ممکن است که مادرش از نیدراستغایش بیاید و خانه‌ی ما را تمیز کند چون آدلینا باید خانه را تمیز کند و تنهایی نمی‌تواند یا نمی‌خواهد یا هر چی.
در عوض دوست‌پسرش تبی‌ست که همیشه در زنانه‌ترین اوقات و مکالمات پابه‌پایمان می‌آید و هارهار باهامان می‌خندد و هم‌ذات‌پنداری می‌کند. آشپز قابلی هم هست و ضمن این‌که هر چیزی که بپزد خوب پرزنت می‌کند. اگر می‌خواهد سه پر بیکن با پنیر سرو کند، انقدر جیگیلی بازی درمی‌آورد که احساس می‌کنی توی یک رستوران شیگالا پیگالا نشستی و این غذا قرار است از آن آشپز سیبیلوئه (شف هورست لیشتر) جایزه بگیرد در خوشگلی و خوشمزگی.
من هم دارم لیز می‌خورم به سوی دو هفته‌ای که قرار است ایران باشم. مقیاس جهان هستی الان برای من تاریخ سفرم است. حالم خوب است. یک بار اما خواب دیدم که رفتم ایران و برگشتن به این‌جا برایم خیلی سخت شده بود توی خوابم. هی گریه می‌کردم و می‌دانستم که باید برگردم اما برایم خیلی سخت بود برگشتن. بیدار که شدم با خودم قرار گذاشتم انقدر دراماتیک نکنم ایران رفتن را. من آدم سفتی هستم. واقعن هستم. بعله. من گوش نمی‌کنم به کسی که توی سرم نشسته و دارد می‌گوید: ی‌ِ‌یِ‌یِ.
پ.ن
عمو ساسان سر کار بودم زنگ زدی. زنگ می‌زنم بهت. بوس بهت. هیه.

۲۴ خرداد ۱۳۹۰


آواز دهل شنیدن از دور خوش است
یک. بعضی وقت‌ها نشستم گودرم را می‌خوانم. یکی آن روز تو فاز دلتنگی و متن‌های سانتی‌مانتال است و افتاده روی گودر، بعد هی اسکرول می‌کنم هی از این متن‌ها می‌آید. من هم که قدرت انتخاب ندارم که. می‌نشینم همه را می‌خوانم بعد حرصم می‌گیرد. می‌خواهم بروم سرشان داد بزنم که بابا این صفت و موصوف‌های مزخرف چیست پشت هم ردیف می‌کنید؟ بعد بدبختی این است که خودم وقتی ایحساساتی می‌شوم همانم. دقیقن همانم. صفت‌های توی مایه‌های به‌قول کیوسک "روزاتون سبز و آسمونی" می‌پاشند/می‌پاشم توی نوشته و مغز و ملاج یکی مثل امروز من به مرخصی می‌رود از خواندنشان. بعد هم انگار یکی مجبورم کرده که بخوانم و هی بگم وای. بسه دیگه. چقدر صفت می‌خواهی بنویسی توی یک جمله؟ اما خودم که توی مودش باشم چنان یک مفهومی را تشبیه و استعاره و صفت‌مالی می‌کنم که حالت به‌هم بخورد شمایی که آمدی یک چیز سرراستی بخوانی بروی خانه‌ت.
باید یک مود دیتکتور درست بشود، آدم انتخاب کند که مثلن امروز حالم فلان است. لطفن متن‌های بیسار نیاید جلوی چشمم برود یک‌جا انبار شود بعدن بخوانم. اما عدد که جلوی اسم یکی باشد، شده ماست‌مالی هم بکنم، باید بخوانم. این از این.
دو. لنا که عروسی کرده بود، صبحش بیدار شدم، از توی تختنم بلند شدم و ایستادم، دیدم نمی‌توانم بایستم انقدر کف پام درد می‌کند. کفش پاشنه‌بلند پایم بود، تمام شب رقصیده بودم و دویده بودم و جهیده بودم.
حالم تمام روزهایی که بیدار می‌شوم وقتی شبش رستوران بوده‌ام همان است. صبح که بیدار می‌شوم نمی‌توانم پایم را بگذارم روی زمین. می‌خواهم هیچ‌وقت دوباره به حالت عمودی درنیایم.
سه. گاهی یک ظرفی که دوست داری می‌افتد زمین می‌شکند. برمی‌داری چسب می‌زنی می‌گذاری توی طاقچه دوباره. بعد هم ظرف را می‌چرخانی تا ترکش دیده نشود اما می‌دانی آن ظرفی که آن‌جا توی طاقچه است یک طرفش ترک بزرگی دارد و جای چسبش معلوم است اگر برش گردانی. دوستی‌ها هم (در دو جمله قبل از آن صنعت مزخرف تشبیه شماره‌ی یک استفاده شده است). می‌دانی دوستی‌ای داشتی که یک جایش ترک برداشته و برای همیشه ترک خواهد داشت. گیرم بچرخانی‌ش و ترکش را نبینی اما می‌دانی آن‌جا هست. همیشه این‌که ترک برداشته است و مثل روز اولش نو نیست حالت را می‌گیرد.
چهار. هر وقت می‌نویسم چهار، این آقای مایکروسافت ورد برایم می‌نویسد چهارشنبه.
پنج. این آهنگ یستردی از بیتلز خیلی غم‌انگیز است. آدم را می‌برد. هی می‌گویی ولم کن، نمی‌آیم. اما می‌کشد و به زور می‌بردت. مخصوصن یک‌هو که فازش عوض می‌شود و می‌گوید که: "سادنلی آیم نات هف د من آی یوزد تو بی...". مال پنجاه سال پیش است پدرسگ. نه که حالا بگویم دارد شعر من را هم می‌خواند ها. نه. داشتم شماره شماره می‌نوشتم رادیو پخشش کرد گفتم مدت‌ها بود در زندگی از این آهنگ متشکر بودم، بنویسم کلن که متشکرم.
شش. مادرم یک تزی دارد بسیار عزیز. معتقد است که وقتی خوب پول درمی‌آوری، روت سیاه اما ناخودآگاه آدم خوشحال‌تری هستی حالا هی بزن تو سر خودت که نه من آدم مادی‌ای نیستم. نه من با چیزهای بزرگ‌تری خوشحال می‌شوم. فلان بیسار اما نیش بازت را چه می‌کنی وقتی داری در را با کون باز می‌کنی از بس که دستت پر از کیسه‌های خریدهای هیجانی‌ست؟
نظر من؟ به نظر من هیچی. قبول کن که پول درآوردن آدم را خوشحال می‌کند وقتی منجر به این می‌شود که هی بروی خرید کنی برای آدم‌هایی که توی ایران هستند و قرار است کمتر از یک ماه دیگر همه‌شان را ببینی. برو خودت را خفه کن از شدت خرید و صبح‌ها نق بزن که وای نمی‌توانم عمودی بشوم.
هفت. حالا که می‌دانم فلان تاریخ می‌روم ایران هی تقویم را نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم وای چرا نمی‌گذرد؟ وای چرا یولی نمی‌شود. وای چرا انقدر یواش می‌گذرد. تا الان اصلن برایم مهم نبود ها.
هشت. گاهی یکی می‌آید توی رستوران بعد من خسته‌ام. ده ساعت کار کردم و نا ندارم. می‌ایستد جلوی بار. هی می‌خواهد من نگاهش کنم اما من خسته‌ام. هی می‌روم و می‌آیم و مثلن نمی‌بینمش. بعد یک ربع می‌ایستد آخر شاکی می‌شود. می‌گوید خانم من مثلن نیم‌ساعت است این‌جایم. بعد می‌گویم ئه! ندیدمتون.
رویکردم به رستوران خیلی عوض شده. قبلن هیچ سمپاتی‌ای نداشتم. فقط سرویس می‌خواستم وقتی رستوران می‌رفتم. حالا اما انقدر صبورتر شدم. انقدر درک می‌کنم وقتی یک کلنرینی نمی‌خواهد من را که آن‌جا نشستم ببیند.
نه. یک کشفی که در مورد خودم کردم این است که مهاجرت مرا زِر زِرو کرد. من آدم زر زرویی نبودم هیچ‌وقت. حتی از آن ور بام افتاده بودم. وقتی که منطقن چیز گریه‌داری هم اتفاق می‌افتاد گریه‌م نمی‌آمد. لنا همیشه زر زرو بود و من همیشه اذیتش می‌کردم که انقدر اشکش دم مشکش است. اما مهاجرت من را زر زرو کرد و من این را اعتراف می‌کنم. بله.

۱۰ خرداد ۱۳۹۰


ملکه‌ی لیشتن‌شتاین، دمپایی لا انگشتی و نگارنده در یک ظهر سه‌شنبه‌ی تابستانی
امروز صبح لخ‌لخ با دمپایی لاانگشتی و شلوارک و خیلی "کژوآل" به سر کار خویش رفته و منتظر بودم که روز نرمالی را از سر خویش بگذرانم. سه‌شنبه ها معمولن یک گروه پنزیونیست‌ها (همان بازنشسته‌ی خودمان) می‌آیند رستوران. خیلی شوخ و شنگند. دو تا آبجو می‌خورند و سیگار برگ می‌کشند و به هم پز می‌دهند که تعطیلات کجا رفتند و کجا دخترهاش خوشگل بود و ماهی لاکس می‌خورند و انعام زیبایی به من می‌دهند و یک کمی هر و کر و بعد می‌روند خانه‌شان. مهم‌ترین اتفاق رستوران روزهای سه‌شنبه همین‌ها هستند که همه‌شان هم دوستان رئیسند و لذا باید سرویس خوبی بهشان ارائه شود.
وارد رستوران که شدم انگار یک‌هویی افتادم توی یک چاه پنیک. همه دنبال هم می‌دویدند. همه خل شده بودند. من کماکان لخ‌لخ. به آشپزمان گفتم چه خبر شده امروز؟ گفت قرار است که ملکه بیاید. من گفتم که ها؟ ملکه‌ی چی؟ کجا؟ هــــا!؟ کاشف به عمل آمد که ملکه‌ی لیشتن‌شتاین.
در این هنگام بود که نگاهی به دمپایی‌های خویش نموده و حالت اوا خاک‌برسرم کنند به من حمله کرد.
دردسرتان ندهم. پروسه‌ی بدو بدو جوراب شلواری خریدن و سر و وضع را رسمی کردن که هیچی، بماند. به ما گفتند که یک نفر ساعت یازده و نیم می‌آید که رویال سرویس را با شما چک کند. یک نفر آمد و ظرف یک ساعت به من و همکارم سرو کردن رویال یاد داد که نپرس. شما بگو آخر آدم رویال سرویس را یک ساعته یاد می‌گیرد؟ ششصد نوع لیوان و قاشق و چنگال و شیگالا پیگالا را گذاشتیم. بعد چی را باید با دست چپ بگیری و چی را باید با دست راست بگیری و چی را چه‌جور سرو کنی و کی چی را برداری و با کی سر میز حرف بزنی و با کی حرف نزنی و اصلن یک وضعی. چنان استرسی کشیدیم ظرف شش ساعت گذشته که من موقع تحویل کار پروژه‌های شب آخری چنین حالی نشده بودم.
بعد مسئله خیلی سِر مَخف بود و هی پروفسور به ما می‌گفت مهمان‌های دیگر رستوران نباید بفهنمد که ملکه این‌جاست و ما هم بالای رستوران را پاراوان کشیده بودیم و خیلی جنایی و مخفی و این‌ها روی تمام میزها به شعاع ده متر علامت رزرو زده بودیم که مبادا خدای نکرده کسی نزدیکشان بنشیند.
ولی هیجانی بود.
آدم‌های همراهشان خیلی معمولی بودند. خود ملکه اما آدم خیلی الگانتی بود و براشینگ و شیک و بلا و غیره بود.
از همه چیز برای من جالب‌تر این بود که تمام سه چهار ساعتی که آن‌جا نشسته بود، دریغ از یک آی‌کانتکت با من که مدام سر میزشان بودم. به‌طوری که برای من سوال شده بود که واقعن می‌داند من وجود دارم یا نه. بعد موقع خداحافظی چشم ملوکانه‌ش را به بنده دوخت و گفت مرسی غذا خیلی خوشمزه بود و من گفتم اوا خواهش می‌کنم. نوش جونتون الهی گوشت بشه به رونتون و ... بعد گفت یک سوال؟ گفتم بلی؟ گفت ماریاهیلفر اشتغاسه از این ور است؟ و به جهت برعکس اشاره نمود. بعد من گفتم نه نه حضرت والا از اون ور است و این‌جا بود که حتی به من لبخندِ هیه چقدر من خنگم زده و گفت مرسی. جهت را گم نمودم از رستوران که بیرون آمدم. در این لحظه حال نگارنده حال خری بود که انگار بهش تیتاب دادی چون که بالاخره من را دیده بود. گفتم از دیدن شما خیلی خوشحال شدم و باز لبخند ملوکانه زد و رفت.
البته ملکه بعد از سرو غذای اصلی محل را ترک نموده و دسرهای ما را نخورد. لازم به ذکر است که ما "زیبن گنگه منو" سرو می‌نمودیم که یعنی منویی که در هفت بار سرو می‌شود. گمانم بعد از چهارمی بود که رفت.
اما ماجرا چه بود و چرا وی به آن‌جا آمد؟ دیشب آخر شب یک عدد پروفسور تاریخ‌شناسی وارد رستوران شده و شروع به غذا خوردن با زن خویش می‌نماید. سپس وی به رئیس می‌گوید که غذاتان خوشمزه‌ست. فردا می‌توانم ملکه‌ی لیشتن‌شتاین را که دوست خیلی مهمم است، به این‌جا دعوت نمایم؟ رئیس می‌گوید که بلی. بلی همان و جنون الهی که امروز بر سر ما نازل شد همان.
بعد راستش را بخواهید تا الان که آمدم خانه و گوگلش کردم و دیدم خودشه! هنوز فکر می‌کردم بابا حالا ملکه‌ی ملکه هم نیست. از این شازده مازده‌هاست که توی ایران هم کلی داریم. بعد عکسش را که دیدم فکر کردم که شت. خودش بود واقعن و همچنین فهمیدم که چهل و سه سال و دو روز از من بزرگ‌تر است.
بلی. این بود ماجرای امروز رستوران، بنده و رویال سرویس در روزی که تصمیم گفتم با دمپایی به سر کار خود بروم.
پ.ن
یک. موهاش عین همین عکسه بود.
دو. درسی که امروز گرفتیم این بود که چشم‌های یک ملکه به اطراف نمی‌چرخد و چشم‌چرانی اصلن رفتار ملوکانه‌ای نیست و همه‌چیز را هدفمند نگاه می‌کند و امامِ رسمی بودن است. 
سه. تا حالا یک ملکه (هرچند مال یک جای فسقلی مثل لیشتن‌شتاین) را از نزدیک ندیده بودم. هیه.
چهار. فک کن یه درصد ویرایش کرده باشم.