۵ آبان ۱۳۸۶

بلوز یقه اسکی ، شال پشمی و کفش ساق بلند می پوشم . تظاهر می کنم پاییز خیلی سردیه ... ولی نیست . یعنی خیلی سرد نیست . یه کمی سرده . نه بارون شدیدی ، نه سوز و سرمایی . گاهی نم نمی . گاهی بادی . همین . آلرژی پاییزیم که باعث می شه همیشه دستمال به دست باشم ، کمک می کنه بتونم پیش خودم تظاهر کنم که سرمای سختی خوردم ولی نخوردم . انگشتام هم با یخ کردگی خدادادیش در تمام فصول بی تاثیر نیستند. انگشتام رو دور ماگم حلقه می کنم . عطر قهوه ی تاخیری می پیچه تو بینی م . امروز همون شنبه ایه که حوصله شو نداشتم . با خودم فکر می کنم که می شه به سبک سالوادر دالی دستهایی بکشم که چند بار دور لیوان پیچیده و حلقه شده و توی هم گره خورده . مفاصل کمی پهن تر هستند و نوک انگشت ها داره ذوب می شه . مثل پنیر آب شده روی جداره ی لیوان راه افتاده و داره می ریزه رو میز ولی هنوز نریخته . درست لحظه ای که می خواسته بریزه رو میز ، زمان ایستاده و انگشت های ذوب شده آویزون مونده لبه ی لیوان و نقاشی شده .فقط نمی دونم این بوی خوش قهوه که تا ابد توی این نقاشی باید به مشام برسه رو چه جوری حفظ کنم . پشت دستها و نیم تنه ای که دست ها مال اونه ، تا دوردست ها می شه افق رو دید که هیچ چیز هیجان آوری برای عرضه نداره . برهوت و بی زمان
قهوه ی گرم خوشبو و لاله ی سرد نق نقو با هم واسه ی بیست دقیقه ای آروم می مونن
بعد ساعت تازه ده ونیم صبحه. تا میام تمرکز کنم روی فرضیه های پایان نامه م ، کسی صدا می زنه ، کسی تلفن می زنه ، رئیس کار می ذاره رو میزم ... آخه امروز شنبه ست و من سر کارم . نه خونه ام که کسی نباشه . نه کتابخونه دانشگاه که با یک نگاه عاقل اندر سفیه !* کسی که بلند حرف می زنه ساکت بشه و همه محقند که صدام یزنند . دلخوشی امروز شنیدن لحن خوابالو و کشدارکسی است که انگار نه انگار همه جا صبح ، چهار، پنج ساعت پیش تر شروع شده . می خواد بخوابه ؟ خوب می خوابه . وااا پس چه کار کنه!؟
پ.ن
*
یادم میاد قدیما وقتی تو کتابخونه ، کسی عاقل اندر سفیه ( به معنی " ساکت باش اینجا کتابخونه س "، نگاهمون می کرد ، با خودمون فکر می کردیم این انترهای افسرده چرا خودشونو لوس می کنن . مگه چی گفتم؟ مگه بلند گفتم؟

۲ نظر:

نیوشا حکمی گفت...

نمیفهمم چرا باید تو هم دائم مثل سرماخورده ها از آلرژی دستمال به دست باشی و چرا باید تو هم انگشتهات خدادادی همیشه یخزده باشن و چرا تو هم وقتی هوا زیاد سرد نیست لباسهای گرم و یقه اسکی میپوشی (و شاید تو هم بعدن گرمت میشه و به خودت و به هوایی که باید سرد باشه و نیست بد و بیراه میگی که باعث میشه لباس زمستونیهات که دوستشون داری و فکر میکنی باهاشون خوش تیپ میشی، رو دستت باد کنن!)...ـ
احساس میکنم کار لوسی میشه که هی بیام بگم من هم همینطورم! در عین حال که چون اینا تو دنیای من نشونه ها و ویژگیهای خاص منه و کس دیگه ای توشون با من شریک نیست، انگار مثل بچه ها یک کم دلخور میشم و میخوام بگم اینا که مال من بود! تو چرا کش رفتیشون!!ـ
باز خوبه تو قهوه میخوری. چون من از قهوه فقط بوش رو دوست دارم و مزه اش رو نه. برای همین هم نمیخورم! درضمن دالی رو هم اصلن دوست ندارم. هرچند تابلویی که تصویر کردی واقعن به این لحظه میومد و تو ذهنم قشنگ به سبک دالی و با رنگهای دالی تجسم شد :)ـ

نیوشا حکمی گفت...

راستی من هم همیشه همینجوری لیوانم رو با انگشتام بغل میکنم بلکه یه ذره گرم بشن! فقط من با لیوان چایی اینجوری در معاشقه وارد میشم نه قهوه!ـ