۲۸ فروردین ۱۳۸۷

خیلی قبل ترها یک نقاشی گوگن بود که یک روز دم صبح خواب آلود فهمیدم چرا زیباست. بعد انگار یک چیزی روشنم شد. فهمیدن بعضی چیزها شهودی است. قاعده مند نیست. اکتسابی نیست. حتی نمی توانی بعدا اگر فهمیدی، به کسی یادش بدهی. باید خودش بشود. خودش بیاید آهسته بخزد توی ادراک آدم. نه با خواندن صد هزار کتاب تاریخ هنر و سیاه کردن ده هزار کاغذ. یا خودش می شود و یا نمی شود و آدم مفعول این شدن است
تا قبل از آن دم صبح، چون گوگن بود، طبیعتا خوب بود. مهم بود. تاریخ هنر بود. اما همین جور که خواب آلود نگاهش کردم، دیدم چقدر می فهممش. چقدر دوست داشتنی است. نه به خاطر جسارت خط ها و رنگ ها و سوژه. نه! نه به خاطر این که این ها را گوگن کشیده بود. به خاطر خودش زیبا بود به خاطر دوتا زنی که تن های سرخ آفتاب سوخته شان را پهن کرده بودند لب آب. به خاطر بی خیالی شان. مخصوصا آن عقب تری. آن ولو شدن موهایش روی ماسه های صورتی. چقدر خواستنی و نقاشی کردنی بوده این صحنه. برای همین اصلا نقاشی شده. به خاطر آن آرامش عمیق مستتر بدوی

۲ نظر:

Sir Hermes گفت...

این درک به یک باره و خجسته ات یک طرف، این توضیح معرکه ات از چرایی جذابیت تابلو، یک طرف دیگر. بارکلا دخترجان، بارکلا

N گفت...

جداً از اینکه می بینم امروز وقت نکردی آپ کنی به قول حسین حس معنوی خاصی دارم.. بابا لاله امروز من برات غیبتها داشتم.. تو کپیده بودی تو کلاس زبان