۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

من اول "هزار خورشید تابان" راخواندم. آن هم با این همه تاخیر. جز عبارت هزار خورشید تابان که استعاره از زنان افغانی بود و خیلی شعر نازک خیالانه ای بود هیچ چیز این کتاب برایم خیلی جالب نبود. نمی فهمیدم چرا همه به به و چه چه می کردند. به نظرم روایت بود. یک روایت معمولی. کشش داستانی را داشت که نویسنده اش به طور آکادمیکی بلد است بنویسد. مادرم کتاب را خیلی پسندیده بود و قبل از من خوانده بود و جوری که کتاب را زمین نمی گذاشت، من منتظر شاهکار بودم و او هم بشارت یک کتاب فوق العاده را داده بود اما کتاب را که خواندم، مایوسم کرد. بعد با بی میلی احساس کردم موظفم "بادبادک باز" را هم بخوانم . به خودم حق نمی دادم نخوانده رهایش کنم و در دلم با این کتاب بد باشم! کتاب را که می خواندم مادرم مشتاقانه می خواست بداند به نظرم این یکی هم معمولی است یا نه. روز اول لب هایم را برعکس خندیدن کردم برایش. و گفتم نمی دانم. توی دلم به این فکر می کردم هیچ کاری که نکرده باشد چسب سطر به سطر کتابش را کافی ریخته است که نمی شود زمینش گذاشت... بعد کتاب را تمام کردم. از قضا همان لحظه ای که جملات آخرش را می خواندم مادرم هم وارد شد. نپرسید چطور بود. گفتم نمی توانم بگویم معمولی بود. آن لحظه گفتم دلیلم برای دوست داشتن کتاب انسانیت است. الان فکر می کنم می دانم دلیل اقبال بلند این نویسنده نزد مادرم و خواهرم و دوستان دیگر و حتی مردم چیست. بادبادک باز حکایت خوش بینانه انسانیت است. چیزی است که بشریت به آن احتیاج دارد. حکایت رستگار شدن امیر به مثابه بشریت است. حکایت فائق آمدن به ضعف ها است. حکایت زخم هایی است که با خون تطهیر می شوند و در نهایت ما را می خندانند. این که بالاخره روزی در زندگی می رسد که ما شجاعت نشان می دهیم و حقمان را می ستانیم. که رستگاری ناتمام والدینمان که مثل خوره می افتد به جانمان را تمام می کنیم. که سایه خودمان روی زندگی مان می افتد نه پدر و مادر فاضلمان. که می بینیم با همه تدریجی که در زندگی هست احساس ملال نمی کنیم. حکایت رهایی است
درباره انسانیت آن قدر حرف زدند که فکر می کنم حرف زدن درباره اش شبیه لالایی است. کسی گوش نمی دهد به کلماتش ولی شنیدنش دلنشین است. گمان من این است که حرمتی که به انسانیت قائلیم باعث می شود این کتاب دوست داشتنی باشد. فیلم بشود. همایون ارشادی داشته باشد. همه آن را خوانده باشند و اگر کسی ازشان بپرسد که این کتاب را بخوانم یا نه؟ بگویند بخوان

پ.ن
کتاب "بامداد خمار" را که در نوجوانی خواندم، از این که یک شبه خوانده بودمش خیلی شرمنده بودم. از این که خوشم هم آمده بود که احساس بی سیرتی می کردم کاملا... می دانید در خانه ما جو کتاب های روسی بود همیشه. من هم پنهان نمی کنم که ادبیات روسیه را خیلی پیش تر از ایران شناخته بودم. اصلا عادت داشتم آخر اسم ها ویچ و اف باشد توی تمام داستان ها... اما "بامداد خمار" را دوست های مدرسه ای به من دادند و گفتند بخوان. همان هایی که "دزیره" و "سینوهه" می خواندند و "داستان پداگوژیکی" و "جنگ و صلح" و "آناکارنینا" نمی خواندند. من هم که یک شبه حکایت نجار را تمام کردم اما تا مدت ها از دوست داشتنم و خاطره اش که همراهم بود ابا داشتم. خودم را دوباره و چندباره غرق می کردم در" ابله"! بلکه ننگ خواندن این کتاب از دامنم پاک شود! بعد یک روز یکی از دوستان پدرم که شاعر نازنینی است و من توی دلم می خواستم اندازه او بدانم درباره "بامداد خمار" دو کلمه ای حرف زد. گفت رمان نرم و پر کششی است یا شاید چیزهای دیگری هم بعدش گفت که یادم نیست... ولی برای من همان بس بود که بدانم او هم این کتاب چهارصد صفحه ای را دست گرفته و خوانده و من از جمع هوشمند فرهیخته آدم های حسابی خارج نمی شوم با خواندن و لذت بردن از این کتاب! (آخر آن روزها مثال خواهرم این بود که فلانی از این مدل هایی است که بامداد خمار می خوانند! و آن کار از نظرش افتضاح بود) خلاصه دردسرتان ندهم! تمام مدتی که "بادبادک باز" را با تمام سرراستی داستانش می خواندم یک جای مغزم به "بامداد خمار" فکر می کردم وبعد این نقد را دیدم! که این دو را مقایسه کرده بود به نوعی. و باور می کنید باز همان رهایی به من دست داد که وقتی دوست شاعر پدرم درباره بامداد خمار حرف زد؟ از این که تنها کسی نیستم که به فکر آن کتاب سال های پیش افتاده بودم، خوشحال شدم واقعا. گیرم ما از دو جهت متفاوت یادش افتادیم که این مهم نیست
دست آخر بهتر نیست اعتراف کنم که بادبادک باز در ذائقه بعضی از ما مزه بامداد خمار می دهد؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من همونجور که تو نقد خودم هم نوشته بودم فکر می‌کنم یکی از دلایل مهم به دل نشستن"بادبادک‌باز" از دل برخاستنشه!

ناشناس گفت...

در اصل نقد فيلم كه نه! نقد نقد فيلم بود! اما چون خواسته بودي مي‌توني اينجا بخونيش:
http://persian.i-vahid.com/?p=58