۲ تیر ۱۳۸۷

یک. دیشب بود. ساعت یک و سی و پنج دقیقه و من هفده ساعت و سی و سه دقیقه بود که پای کامپیوتر بودم. چنان جوی گرفته بود از صبح که فهمیدم دارم نوشتنش را تمام می کنم. با همین انگشت های درازم همه را نوشتم و تایپ کردم و جمع بندی کردم. خود ناکسم! چهار، پنج ساعت آخر را فقط در حال نوشتن فهرست منابع و ارجاعات و رفرنس ها و فهرست منابع تصویر و خلاصه ننربازی های آخرش بودم. وقتی آخرین جمله اش را نوشتم که چیزی بود درباره هموارکردن راه پانخورده ای که کوشیده ام بروم (!) که کلیشه ای بود در مایه های اکنون که قلم در دست می گیرم! و نوشتم: لاله پ. منصف و چپ چینش کردم، ناگهان احساس رضایت از خودم کردم. پایان نامه ام را نوشته بودم. البته از نظر خودم. امروز بردم آقا داود دونسخه پرینت گرفت و یکی دادم دست راهنما و یکی دست مشاورم. هر ناله ای کردم که راهنمایم بگذارد تیرماه دفاع کنم، پایش را با سماجت فرو کرد در یک لنگه کفش که می خواهم بروم سفر و آخر مرداد برمی گردم و وقت ندارم بخوانم. غصه م گرفت که نمی گذارد. که همکاری نمی کند. که نمی فهمد چقدر لازم است در زندگی من که روز دفاعم یک آدم کم حرف توی آن جماعت کوچک مدعوینم باشد که شاید شهریور خیلی از این جا دور باشد. کیلومترها. که من یک جلسه دفاع به او بدهکارم. حتی شاید حالا که پیشنهادم را رد کرد، وقتی من آن جا با صدای لرزان شروع به حرف زدن کنم، او خواب باشد چون آن طرف دنیا شب است. راهنمای من نمی فهمد این را و برای خالی نبودن عریضه یک فصل مسخره به ناف پایان نامه ام بست که از نظر من تمام شده بود. گفتم چشم. من صبورم. حالا باید بروم بالای آن لاله پ. منصف یک چیزهایی اضافه کنم. ولی من با همه این تفاصیل کمی احساس فراغت می کنم. گفتم فراغت. اسم فرمی که استاد راهنما امضا می کند که اجازه دفاع در پی آن صادر می شود فرم اعلام فراغت است. برای اولین بار به یک چیز با مسما برخوردم توی این همه سال های بی پایان تحصیلم! اعلام فراغت. تصور کنید خانم اکبری به آقای حمیدی می گوید : "لطفا اون اعلام فراغتا رو بده من، می خوام ببرم دکتر امضا کنه!" اسم جالبی است
روشنگری: گمان نکنم این آخرین تزی باشد که می نویسم. تازه در تز نوشتن سبک پیدا کرده ام! زود است که آخرین بار باشد

دو. دمیرشار خدا بیامرز به من می گفت از ویژگی های شخصیت تو این است که سعی در انکار مشکلات داری. یهودای انکار کننده که منم. می گفت انکارت فعلا در حد نرمال است اما می ترسم با حادثه ای فراتر از نرمال برود. راست می گوید. من منکر تمام مشکلاتم هستم. ندیدید آن بالا نوشتم احساس فراغت می کنم؟ چه فراغتی؟ چه کشکی؟
بعد تر از آن ساعت یک و سی و پنج دقیقه، وقتی از خوابیدنم دوساعتی می گذشت و حدود چهار صبح بود با هق هق بیدار شدم. چنان بلند که فکر کردم الان اهل خانه به اتاقم می ریزند. بیدار که شدم، کسی به اتاقم نریخت. کمی گریه کردم. بعد یادم آمد برای چه گریه می کنم. بیشتر گریه کردم. دلم برای خودم سوخت. یادم به دمیرشار افتاد که می گفت تو انکار مشکلات داری! با جدیت تمام آدمی که بیست دقیقه گریه کرده، به خودم گفتم انکار مشکلات یعنی همین دیگر. وقتی بیداری یک آدم معمولی هستی، وقتی می خوابی در خواب شروع می کنی به گریه زاری! بعد خوابیدم. صبح رفتم دانشگاه و همان ماجراهای شماره یک و آقا داود و دکتر دال و دکتر میم و الخ... دو ساعت قبل تر از حالا هم نشستم زیر یکی از درختان تنومند سپیدار دانشگاه و طرح این نوشته را با لبخند کمرنگ بی معنی ای که از خنکی عجیب آن ناحیه چمنی داشتم و در حالی که روی پوپ نشسته بودم، ریختم. روی پوپ که می گویم دقیقا منظورم روی کتاب سروی آو پرشین آرت است نه خود پوپ! یا بستنی پوپ یا هر پوپ دیگری که به مغز شما می رسد! دقیق تر از آن منظورم جلد دوازده آن مجموعه مذکور پروفسورآرتور اپهام پوپ است! بعد هم یک بطری آب معدنی را یک نفس خوردم و رفتم پی بقیه کارهایم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ترتیب جمله ها و ربطشون به هم و کلن مدل نوشتنت من رو یاد شقایق می ندازه. الان اینی که گفتم تعریف بود!