۳۰ تیر ۱۳۸۷





لابد یک روزش این طوری است
...
یک استخر بـــزرگ، آبـــی و تمیــــز. مثل نقاشی های دیوید هاکنی* که بی خیالی موج می زند در همه چیز. نورهایی که روی سطح آب شکل عوض می کنند. شیرجه هایی که ذرات آب را به آدم لمیده لب استخر می پاشند. تن هایی که آفتاب سوخته اند با رد مایوهای سرخابی، طلایی، نارنجی، آبی و گلدار. اما در نهایت همه شان سه تا مثلث است که سفید مانده روی تن های آفتاب سوخته و سرخ. همه چیز در صلح و صفا. تن های درخشان از روغن ها. موهای بور شده از آفتاب. کتابی که نیم ساعتی یک بار ورق می خورد. شاید موزیکی در گوش. شاید نوشیدنی خنکی. بعد هم عصرتر که بشود، لابد دوش گرفتن در ملاءعام لب استخر و پیچیدن حوله تنی سفید کوتاهی که حالا دیگر با پوست تن کنتراست پیدا کرده. یک ساعت بعد هم حتما دمر خوابیدن در قطر یک تخت بزرگ. موهای بلند نیمه خیس ولو شده روی بالش. خیس که نه. نم دار. بعد تر هم بیشتر لمیدن و پیچیدن لای ملافه های سفید خوشبو ولی ناشناس و با انگشت های پا گشتن دنبال جاهای خنک ملافه و رخوت و رخــــــوت و رخــوت. لابد بعدتر هم وقتی نیمه خوابی و چراغی روشن نکردی هنوز و اتاق نیمه تاریک شده، بوسه داغ و مرطوبی که پشت گردن بنشیند و چند ثانیه ای همان طور دمر بمانی تا داغی اش از گردنت شره کند و برود پایین تر. بعد هم تصمیم با خودت که وحشیانه باشد یا همین طور نرم و ملو مثل تمام روزی که گذشت
...
تابستان مثالی را می گویم. لابد یک روزش این طوری است. نه تلفنی زنگ می زند. نه منتظری. نه خبری. نه صدای اضافه ای. نه آدم بیجایی کنارت نشسته. نه کسی اخم کرده. نه باید حرفی بزنی. نه کارمندی. نه دانشجویی. نه مسئول خوشحال کردن کسی هستی حتی. همه چیز در صلح و صفا. انگار دنیــــــــا همین استخر پر آب است و آفتاب و بوس و کنار. هـــای افلاطــون! عالم مثل این طوری است؟هـــای هاکنی! این ها را کجا نقاشی کردی؟
*David Hockney

۳ نظر:

ناشناس گفت...

بلاگتو دوست دارم

ناشناس گفت...

va hamun yek ruzesh ro eshghe!

Unknown گفت...

کی بدش میاد