۴ مهر ۱۳۸۷

همه ی عشق های خل خلی من- شماره یک

همه در زندگی هاشان عاشق آدم های بیخودی هم می شوند. همه! این یک حکم است که من صادر می کنم. دوباره می گویم: همه در زندگی شان ولو برای یک هفته عاشق آدم های بیخودی می شوند! من هم که جدا نیستم از این قاعده. پس بنابراین عشق خل خلی در زندگی م زیاد داشته ام. چه بسا هنوز هم دارم! یک عکسی چند وقت پیش پیدا کردم از یک نفری از ان نفری که در عالم چل ملانی زندگی م عاشقشان شده بودم که باعث شد فکر کنم الحق و الانصاف کلکسیون معشوق هایم ملغمه خنده داری ست. بماند آن عکس چه بود. شاید در فرصتی نوشتم

کلاس دوم دبستان بودم که عاشق راننده سرویس مدرسه مان شدم که اسمش ممدآقا بود. ممد آقا یک دانه از این مینی بوس ها داشت که کاملا مکعب مستطیل هستند و نکته خاصش این بود که مینی بوسش سفید و همیشه خیلی خیلی تمیز بود. بعد من از در مدرسه که بیرون می آمدم، میان مینی بوس های اغلب خط نارنجی دار و گاهی خط آبی دار، زود پیدایش می کردم. به نظرم می آمد که گل سرویس های مدرسه مان است! ممدآقا صبح ها و ظهرهای زیادی ما را به مدرسه برد. چه همه روزهایی که لقمه نون پنیر گردو به دست سوار سرویس شدیم. چه همه جهیدیم روی آن پله که خیلی بلند بود. من ممدآقامان را خیلی دوست داشتم. چون خنده رو و با مزه بود و حرف های خیلی خنده داری می زد . مثلا می گفت معلم ها فلان و بهمانند ولی این را خیلی با مزه می گفت. یا مثلا ما را از راه های پیچ در پیچ می برد خانه مان و باحال بود. خلاصه... می توانم بگویم که حسابی دمغ شدم وقتی فهمیدم ممدآقای عزیزم زن دارد! یعنی معنی دمغ را آن موقع بود که فهمیدم! چون می خواستم بزرگ شوم و با او ازدواج کنم. ممد آقا همیشه توی سرویس آهنگ اندی می گذاشت. آن آهنگ ها خیلی قشنگ بودند(!) و من دلم می خواست توی خانه مان هم اندی گوش کنیم اما ما یاهاهاها (شجریان اینا) یا چیزهایی که من نمی فهمیدم چه می گفت، گوش می دادیم یعنی اولیای گرامی گوش می دادند! فقط یادم است که فکر می کردم بهتر است سبیل هایش را بتراشد اگر می خواهد شوهر من بشود! توی سرویس ما یک خانمی بود که اسمش هما جون بود. هما جون از روی لیستش ما را دم خانه مان پیاده می کرد و من همیشه هما جون را رقیب عشقی خودم می دانستم. چون خیلی با ممدآقا حرف می زد اما من ته سرویس بودم و با ممدآقا حرف نمی زدم! به هر حال زن ممدآقا نه من شدم نه هما جون و از آن روزی که فهمیدم جز من و هما زن دیگری هم در این بازی(!) هست، احساس الفت بیشتری با هما جون کردم! بعدتر که دیدم سرویس مدرسه بچه های همسایه مان دخترها و پسرها قاطی هستند کمی از عاشقیتم به ممدآقا کاسته شد و روی پسر همسایه مان متمرکز شدم که گمانم الان از لات های آن محله ی قدیمی مان باشد

این ماجرا ادامه دارد

۲ نظر:

ناشناس گفت...

یاد داستانی از گلی ترقی افتادم

ناشناس گفت...

توجه كردي چه قدر راحت ميشه سن وسال نويسنده يه وبلاگ رو از نوشته هاش فهميد .هيجده نوزده ساله تا بيست و يكي دو ساله،دايم به فكر عصيان و تغييره،خراب كردن و بيشتر ديده شدن.اما نميدونم توي دو سه سال چي ميشه كه آدم به يه حالت عجيب ميرسه ،حوصله هيچ ايستادگي اي در مقابل چيزهايي كه تا چند وقت قبل براش مثل پونز توي پا بود رو نداره ،با اون چيزا به يه نوع همزيستي مسالمت آميز ميرسه وحتي بهشون عادت ميكنه ،از سنت ها بگير تا سياست . بيشتر ترجيح ميده هيچ چيزي ثبات زندگيش رو به هم نزنه، چه بسا بخواد كه كمتر ديده بشه ودوست داره توي تنهايياش باشه،تنهايياي دوست داشتنيش "در اين تنهايي سايه ناروني تا به ابديت جاريست ".اين سايه نارون همون خاطره هاست ، خاطره هايي از آدمها،جاها و حتي چيزايي كه دوستشون داشته ولي از دستشون داده،يكي از اون چيزا هم عشقهاشه ،عشقهاي كمرنگي كه گاهي هول برت ميداره نكنه فراموششون كني،خيلي خاكسترين ها ، اما دوستشون داري ،چون تقريباً تنها چيزاييه كه بر عكس اتفاقات امروز فقط خوشي محضن هر چند اين خوشيها تنها برات يه لبخند كوچولو دارن اما خالصن.اينو كه نوشتي ياد عشق و عاشقي خودم توي كلاس سوم ابتدايي افتادم،معلمم!!!ولي دلت آب! اون وقتي كارت صد آفرين ميداد يه بار منو بوسيد،ممد آقا كه تو رو نبوسيده