۲۸ مهر ۱۳۸۷

چگونه آلن دوباتن می تواند آدم را تسلی بدهد؟

من امروز به کف شهر رفته ام به دلیل دویدن دنبال هزار و یک کار. من رفته ام روی پل حق شناس. رفته ام خیابان هلال احمر. رفته ام میدان گمرک. رفته ام میدان قزوین. رفته ام دم پست لانه زنبوری. وقتی کلی از کف شهر آمده ام بالاتر، تازه رسیده ام به میدان حر - یک بار هم یک دوستی یک فرنگی را داشته می گردانده در تهران. بعد گفته این جا میدان حر است. او هم گفته عجیب است که در کشوری مثل ایران حر ها میدان دارند! یارو گمان کرده که حر همان روسپی است! یاروی با نمکی بوده قطعا! دستمایه ی خنده ی من و شما! بعله! – که خودش کف شهر است برای خودش! و من دیدم که چقدر موتوری کف شهر هست و ساعت هفت و نیم صبحش چقدر از روز گذشته است و شبیه ده صبح است

باید بدانید که من سیر نمی شوم از توپخانه بیایم به سمت سی تیر و چشم هایم را پر کنم از زندگی سمت راست خیابان و لعنت کنم کسی را که این همه ابزار فروش را آن جا اسکان داده در سمت چپ خیابان و نگاه کنم به آن درهای بزرگ بزرگ بزرگ فلزی و از سی تیر بالا بروم و این همه موزه و موزه و موزه را تماشا کنم و برسم به این جایی که کرده اند دانشگاه هنر و با خودم فکر کنم که هیچ خاطره ای از این مجموعه ی کهنه ای که شده دانشگاه هنر ندارم و بروم پیش آقای ت که هنوز نگاهم که می کند فوری می گوید لاله پ منصف! طراحی پارچه هشتاد. نه؟ هشتاد، چهارده، دویست و چهل، صد و هجده! و من بگویم بله و مثل همیشه او آخر جمله هایش را ببلعد و من حدس بزنم که چه می خواهد بگوید و باز با خودم فکر کنم آن شخصیت اصلی کتاب "همه ی نام ها" ی "ساراماگو" باید یکی شبیه همین باشد که سر و کارش فقط با اسم های ما و اعداد است! و خیره شوم به این آدم هایی که با اسم این دانشگاه به ساختمان های مختلف در این شهر منتقل می شوند. با همان فرمت منتقل می شوند و همانند. همانند. همانند

من اما دیگر من نیستم. من همان من نیستم که شنگول و منگول با نا و میم دوران کارشناسی م را سپری می کردم و اسم گروه طراحی مان آرته بود. آن روزها دستم در دست جوجه معمار لنگ درازم بود و جهان برای ما دیدن کارهای "زاها حدید" بود و نکته اش انگشتر معمارانه ی خوش ساختاری که دستش بود! کارگاه های نقلی بافت و چاپ و باتیک و رنگرزی شیمیایی و گیاهی بود و همین. و کار می کردیم و گواش سفید من زود به زود تمام می شد و مدام کیف صد در هفتادم همراهم بود. که دوست داشتم تمام امکان های طراحی لباس را طراحی کنم. اجرا کنم. پر از راپورت نقش پارچه بودم. پر از موتیف بودم. پر بودم از حرف حرف حرف. پر از چای هورت کشیدن توی مانتوهای رنگی شده ی کارگاه ها. پر از بوی داروی ثبوت و ظهور بودم. دم جیب هایی که سفت شده بود از بس دست رنگی م را بهش مالیده بودم. پر بودم از نمایشگاه ها. از موزه معاصر و من خیال می کردم که جهان را فهمیده ام وقتی می توانم هرمنوتیک را تعریف کنم و بتوانم بگویم این باروک است! یا وقتی حقیقت و زیبایی را می خواندم مطمئن شده بودم که فلسفه را فهمیده ام و جان کلامش همین است و تمام! می دانید؟ من پر بودم از میز نور. پر از سیلک. پر از هندسه نقوش. پر از عاشقیت های خنده دار. پر از بی خیالی. پر از هر روز راندن تا کرج. هر روز سوار کردن دوست هایم. هر روز با خنده نگاه کردن به ماشین هایی که همان مسیر ما را می رفتند اما اسنو بوردهاشان روی باربند بود. چوب اسکی هاشان روی باربند بود و ما به کلاس اخلاق اسلامی می رفتیم و آن ها به اسکی و زندگی در همان چیزها خلاصه می شد. یأس ها وظفرهایش همان اندازه ای بود که بود. همه ش در همان عکسی که از کفش هامان گرفتیم دریک روز زمستانی در ال دانشگاه، جمع می شد. همان بود. همان خوشبختی های لاغر بود. همان چشم چرانی ها بود. همان اسم گذاشتن ها بود. خرمگس و خرگولا بود. همه ی آتش هایی بود که سوزاندیم. پارکینگ دانشگاه بود. گریه های دخترها از عشق و علاقه و کفگیر و ملاقه توی دستشویی ها بود

و یادم هست که کرج چقدر سرد بود. سرد بود. سرد بود و همیشه آن جا زودتر برف می آمد. و ما چقدر رفتیم آدونیز. چقدر رفتیم جاده چالوس. چقدر همه مان چپیدیم توی سیناد ل و گفتیم این دیسکو موبیل است و تا سد آواز خواندیم و برگشتن ها آن قدر دور میدان دم دانشگاه را زدیم تا آهنگی که دوست داشتیم تمام شد! چقدر توی آن سلف صبحانه خوردیم. ناهار خوردیم. حرف زدیم. اورلاندو، آرماندو خواندیم. آن روزها انگار میلیاردها سال پیش است و من اصلا آن من را نزدیک به خودم نمی بینم انگار. انگار یک نفر است که من می شناختم اما من نبوده و فکر می کنم چقدر چقدر چقدر همان نیستم. نه که نباشم. دور است از من. خواسته هایش، صدایش، لباس هایش، آنتی خنگی ش که به گردنش آویزان بود، برای من غریبه است. برف بازی هایش و آن نیش باز شده تا بناگوشش با دماغ سرخ شده از سرما دست در گردن دختران و پسران دیگری با سر و وضعی مشابه، یک روزی است که مدت هاست سپری شده و می دانید؟ هفت سال زیاد است و این هم خوبی ش است هم بدی ش

و من توی دانشگاه هنر فعلی در خیابان سرهنگ سخایی بعد از سی تیر ایستاده ام و فکر می کنم این جا حتی چهارراه ولیعصر نیست که ما چند واحدی درش گذراندیم. آن پایین ترش توی چهار شش نه، آن همه ساندویچ خوردیم. این جا حتی آن جا نیست. این جا یک مجموعه ساختمان هایی است که علی رغم کهنگی هیچ هیچ هیچ خاطره ای برای من ندارد

پ.ن
ننوشتن این روزهای من از فرط چیزی که همه را مبتلا به ننوشتن می کند، نیست. از فرط چیز دیگری است! این روزها آلن دوباتن را بیشتر دوست دارم. خوشحالم بالاخره یک فیلسوف زنده واقعی پیدا کرده ام. ساعت ها خودم را غرق می کنم و من را تسلی می دهد. مرسی آقای خواب بزرگ. همان اپیزودهایی که گذاشتید الان چند روزم را ساخته است. آلن دوباتن دیگر فقط همان پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند، نیست. ماجرایی است که خوب است و مدام و تسلی بخش

۲ نظر:

W. گفت...

باید بدانید که من سیر نمی شوم از توپخانه بیایم به سمت سی تیر و چشم هایم را پر کنم از زندگی سمت راست خیابان و لعنت کنم کسی را که این همه ابزار فروش را آن جا اسکان داده در سمت چپ خیابان و نگاه کنم به آن درهای بزرگ بزرگ بزرگ فلزی و از سی تیر بالا بروم و این همه موزه و موزه و موزه را تماشا کنم

:X

ناشناس گفت...

و سرانجام يك نفر ديگه هم از تسلي بخشهاي فلسفه خوشش اومد