۲۱ آذر ۱۳۸۷

ناگهان به چیز واضحی اشاره می کند که از قلم افتاده است.

خب سوپی آمده. می گوید ببین من حوصله ندارم برم الف. منو نجات بده! می گویم خب می گفتی نمیام. کاری داشت؟ می گوید نشد دیگه تو راه که می آمدم، گفتم میام! می گویم واچ می. آی ویل سیو یور اس.

مامان و بابا از در آمده اند تو. بابا می گوید حاضر نیستید؟ می گویم من که کار دارم، نمیام. سوپی رو هم نمی ذارم ببرید! ابروهاشان می رود بالا. می گویم خسته شدم و کار دارم اما نمی خواهم تنها باشم. سوپی خونم کم شده اصلن. نمی ذارم ببریدش. دستگیرش کردم! این ها را که می گویم روی کمرش نشسته ام! سوپی هم ضمن این که دارد بوی موفقیت را استشمام می کند، نیشش باز شده! دوتاشان که حالشان گرفته شده می روند حاضر بشوند. چشم هایم را ریز می کنم و بهش می گویم یو او می!

می خندد.

می خندم.

خب بعد مامان این ها ظهری رفتند با قول این که ما هم فردا صبح برویم آن جا. او هم ساعت پنج رفت و حدود ده بود که آمد. سرحال که او بود.

بعد یکی از آن پکیج های هیجانی آشغال خوری را برایم خریده بود. سوپی تنها کسی است که من می توانم بهش بگویم دلم یه چیزی می خواد از لحاظ خوراکی (سلام مارانا) بعد او می رود چیزهای هیجان آور می خرد برایم. بعد لازم نیست من بگویم این را می خواهم آن را می خواهم. خودش یک چیزهایی می خرد که من شادمانی کنم هر کدامشان را که می بینم. خوبیش این است که بسته پیشنهادی را که روی میز می گذارد (به مریم سلام کنم؟) هربار تویش یک چیزهای متفاوتی است و می داند مثلن من چیپس دوست ندارم زیاد یا بادام زمینی. نه که نخورم اما انتخاب من نیست. بعد خلاصه خوشمزه می خرد دیگر. این بود چیزی که به من بدهکار بود!

من هم نشستم همین جا. فکر کردم کسی را لازم دارم که الان من را ببرد، بگرداند. سعی کردم که اصلن به بیس ماجرا که دور است و نمی شود و نداریم، فکر نکنم. یعنی دقیقن همین که گفتم. بیاید من را ببرد. نه که من بروم و او هم بیاید یا نه این که من خودم را ببرم و حتی او را هم ببرم. اصلن این اخلاق گند خودم خودم را همه جا می برم خیلی بد است. اصلن دختری که با کفش پاشنه بلندش رانندگی کرد خیلی خر است! خودم را عرض می کنم شما که شیکی کلن و همیشه کفش پاشنه بلند می پوشی را نمی گویم! آدم باید خودش را ننر کند. باید دنبالش بیایند. وقتی پایین منتظرش هستند، باید دیر کند. سر صبر شلوارش را انتخاب کند. در مورد رنگ رژ لبش مردد باشد. آدم باید همچین آدمی باشد. نه که شرتی زرتی این قدر. نه که شش ماه باشد که بیرون شام نخورده باشد. نه که مثل این منزوی ها اگر به قصد کار جدی نباشد، بیرون نزند. بکپد پشت میز.

هوا را ببین! زمین را ببین! گاهی آدم باید با خوش یک کمی صفا کند. به خودش بگوید خودم جان! حق داری که غمگینی. که حالت خوب نیست. بیا نازت را بکشم اصلن. خب یک چیزهایی جوری که می خواهی پیش نرفته، یک چیزهایی دست تو نیست، درست. اما بیا این هایی که می شود خوب پیش برود را پیش ببریم. به خودش بگوید ببین تو خیلی دختر خوبی بودی تا حالا، خیلی کار داشتی و داری، دویدی و خواهی دوید، جایزه ت این است که می توانی کمی خل باشی. کمی ننر باشی. کمی عاقل محزون نباشی، کمی دست از این دائم نگران بودن برداری، کمی به این "نه" ی چاق و گنده ای را که به همه چیز می گویی، مرخصی بدهی. که بدترش نکنی با تظاهر به این که چیزی کم نیست. چیزی کم است.

پ.ن

عنوان، باز از یادداشت های شخصی ویرجینیا وولف است.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

دوست داشتم.دوست داشتم.دوست داشتم.
من این پست رو خیلی خیلی دوست داشتم.

me گفت...

چیزهایی کم است که چیزهای دیگری جایشان را پر نمیکند. هر کاری که بکنی بازهم کمند،زمان فقط کمرنگ میکند خواستنشان را. آنقدر که لابد روزی به خودمان می آییم و میبینیم مدتها ست دیگر نخواستیمشان