نوستول عُمقیَن کلاه قرمزی
کلاه قرمزی یعنی اولین باری که من شماره تلفن داده بودم توی مدرسه به یک دختری که اسمش آوا بود. من دبستانی بودم. عصر بود و مشق هام را پهن کرده بودم جلوی کلاه قرمزی. گمانم داشتم ریاضی هام را حل می کردم یا مثلن حل می کردم چون در واقع محو کلاه قرمزی بودم. مداد قرمزم هم که هی تف می زدم بهش که لب هام سرخ بشود و ضمنن بهتر بنویسم را خوب یادم است که داشتم می تراشیدم. یعنی این لحظه را که دارم می نویسم که رینگ تلفن می آید، احتمالن مداد را به تعبیر آن موقع تراشونده (!) بودم چون دقیق تر اگر بخواهم تصویر سازی کنم، آشغال تراش ها را یادم است، نه فعل تراشیدن را. تلفنمان زنگ زد. بابام برداشت. گفت آوا جان لاله داره کلاه قرمزی تماشا می کنه. - خوب یادم است که این را بلند گفت که بشنوم (لابد که اگر می خواهم، بگویم نه، حرف می زنم!)- می شه نیم ساعت دیگه زنگ بزنی؟ شوخ هم بود. گفت مگه تو کلاه قرمزی نگاه نمی کنی آوا جون؟ من که شهید. من که مرده که آوا دفعه اول زنگ زده، چرا این جوری می کنی! آی باباها از دست شماها! نمی توانید. گمانم نمی توانید شدت هیجان من را تصور کنید. اصلن نمی دانید که شماره دادن چقدر کار مهیجی بود. من یادم نیست دقیقن چندم بودم. اما به نظر خودم بزرگ بودم کلی. آن قدر که شماره مان را نوشتم توی کاغذ دادم به آوا، شماره ش را گرفتم که مشق هامان را از هم بپرسیم. برایم خیلی جالب و عجیب بود این کار. بعدتر، یعنی شاید دو سه سال بعد بود که یک دوستی داشتم به اسم سحر که پای تلفن با هم درس می خواندیم به مدت دو سه ساعت... آن موقع اولین بار بود که دوستم زنگ زده بود خانه مان. اما خب داشتم کلاه قرمزی می دیدم. خیلی مهم بود. نمی شد آدم برود تلفن احمقانه ی آوا را جواب بدهد که! من باید می فهمیدم کلاه قرمزی چی دارد به ژولی پولی می گوید! این طوری من اولین بار با جهان خارج ارتباط برقرار نکردم و همه ش تقصیر آقای طهماسب و جبلی بود.
بعدها که توی صف سینما برای کلاه قرمزی ایستادم، دوزاری م بهتر افتاد که گنده تر از من هم تماشا می کند. مال بچه ها نیست فقط! که پسر دوست بابام هم حتی آمده بود سینما که ببیند. که نه تنها بزرگ بود بلکه اصلن بهش نمی آمد بخواهد آن را ببیند... اما با عشق آمده بود! نفس عمیق نگارنده در سنین نوجوانی(!) که احساس حماقتش را شریک شده! و می دانید امروز که با همه ی اعضای بالای بیست و یک سال خانه با عشق تماشا می کنیم، بدیهی می دانم که کلاه قرمزی شدیدتر از این حرف هاست... حالا که نگاه می کنیم و هنوز بدجور غش ِ ختده ایم همه مان. حالا که ریمایندر می گذارم که یادم نرود نگاه کنم...
خسته نباشید آقای طهماسب. آقای جبلی جان. نه که نوستول باشد فقط. نه! ما می میریم از خنده هر بار. بی وفا! شکلات بده خوف! اکشال نداره! دستم به سرم نمی رسه!شکلات می خوام! من همون خانوم حامله هه ام که پارسال اومد خونمون! سمنو بده! ویار سمنو دارم! این بچه که نمی فهمه! سمنو می خواد! و نه فقط خود جنس قرمز کلاه خان! شما برو تو بحر پسر خاله! آخه لامصب! چی گفتی؟ یعنی همان چی گفتی ش بسه برای این که عالی باشد! بعد همه ی این ها را ول کن. مدلی که وول می زند فسقلی لامصب که یک جا بند نمی شود که آقای مرجی آقای مرجی می گوید و دست هاش را تکان می دهد... یا همان توی شکم آمدن پسرخاله! اصلن قربونش برم من! خیلی خوبه. خیلی. یعنی از اول تا آخر من روی زمین نشسته ام جلوی تلویزیون به فاصله ی بیست سانتی متری، در حال قربون صدقه ی لامصبش رفتن. همین. یعنی من همان لاله هستم که نمی توانست از جلوی تلویزیون جم بخورد اولین تلفن زندگی ش را جواب بدهد، وقتی داشت این را نشان می داد. که فرداش توی مدرسه با احتیاط به آوا گفتم تو کلاه قرمزی نمی بینی؟ یادم نیست چی گفت و هر چی گفت ما را دوست تر کرد و من الان فکر می کنم چه بابای بامزه ای داشتم که به دختره گفت مگه تو کلاه قرمزی نمی بینی که چنین وقت بی موقعی زنگ زدی (در لفافه البته!).
بعله. این طوری است حکایتی که بر ما رفت و می رود با کلاه قرمزی. که حتی قبل از این که دوباره نشانش بدهد و بالا بیاید، که همه یادشان بیاید لحنش را و از آن بهتر استدلال هایش را، من موقع حال و احوال، سر دماغ که بودم، می گفتم خوفی؟ یعنی می خواهم بگویم کلاه قرمزی موجودی است این قدر عزیز. این قدر در ته ته ته دلم عمیق شده. این قدر محشر است. دست مریزاد آقا! چیزه ببخشید آقاها!
۴ نظر:
قشنگ نوشته بودی، برای من هم خیلی نوستالژیک ه این کلاه قرمزی و پسرخاله ش
ااااا من همش میگم خوفی یادم نبود کلاه قرمزی میگه که
كلا باباها موجودات باحالى اند خيلى.
سال نوى تو و بابات مبارك
;)
یعنی من عاشق تو و نوشته هاتم . فکر می کردم فقط خودم این همه ذوق مرگم از کلاه قرمزی و اکیپشون ! دمت گرم .
ارسال یک نظر