۱۷ اسفند ۱۳۸۷

تو روح داری؟

نــــــــه!

تو روح داری؟

فلانیدم تو روحت... (با لهجه ی جنوبی، عربی، آبادانی، دزفولی.. چه می دانم یه همچین چیزی)

داشتم تمام سعی م را می کردم توی راه که یک پست بی روزن درباره دکمه سردست های مرد جوان پاجرو سوار و پرت شدنم توسط دکمه سردست هاش به جعبه جواهری که گنج بچگی م بود، بنویسم. بنویسم که بابام دکمه سردست های معرکه داشت. یعنی لابد هنوز هم دارد اما من در طول زندگی مان ندیدم دست کند. گمانم توی یک عکسی دیدم. این هم گمان است. سندش را ندارم. لابد بگردم پیدا می کنم. اما نشد. یعنی نشد این را بنویسم، در عوض این شد که شد.

به جای دکمه ها فهمیدم که باید بنویسم روح دیوانه ای دارم. این را نمی دانستم. یک دوستی دارم که این روزها تمام روز را پیش هم نشسته ایم و می کاریم و او متوجهم کرد که چقدر روحم دیوانه است. عمدن هم این کار را نکرد ها. من به تدریج با روش های استقرا و استدلال و این ها فهمیدم چون نمونه ی روح های دیوانه را ناخودآگاه نشانم داد. حالا مطمئن هم نیستم آن چنان. خب... ولی شناسایی یک روح دیوانه به نظر آن چنان کار غریبی نیست. هست؟ لحظه ای که دست از انکار برداری درباره دیوانگی و نگویی دیوانه نیستم، دیوانگی با تمام نرمی و بوالهوسی و تنانه گی و نژندی ش می نشیند جلویت با انگشت شیر را توی قهوه هم می زند و یاد این می افتد که رفیقی گفته شیر در چای و قهوه مثل بمب شیمیایی است به شرطی که بگذاری خودش هم بخورد و هم نزنی. حالا چون دیوانه ای، لابد با انگشت داری هم می زنی نمی گذاری بمب شیمیایی بشود... بعد هم انگشت توی دهن تا بند انگشت دوم. لابد داغ هم بود کمی.

خیال می کردم عیبی ندارد. دلم می خواست عیبی نداشته باشد اما دارد چون بعدتر فهمیدم روحم دیوانه مخفی است. یعنی از این روح های دیوانگی شوآف ندارم. با تقریب خوبی آدم ها فکر می کنند نه تنها روحم دیوانه نیست بلکه سربه راه است یعنی لعنتی خودم را هم به اشتباه انداخته بود. خیال می کردم از این روح های مظلوم نرم و نولوک است که رضایتش دوچرخه سواری و باد در موها باشد... نیست. وحشی ست. عبوس است. بداخلاق است. تند و تیز ترین زبان ها را دارد. صاف یارو را می زند، همان جایی که نمی خواهد بخورد. همان جایی که یک بار نشانم داده که کبود است. صاف همان جا را فشار می دهم. نه مثل یک آدم کرمالوها - سلام فلانی. می خوانی هنوز ؟_ نه! مثل یک وحشی قوم بوربوری. مثل کسی که می خواهد از همین کبودی یارو را ناکار کند. با پنبه سر بر است اصلن. بی رحمانه ست روحم.

از این هایی که قیافه ش فروتنانه ست بعد آن زیر میرها دارد قضاوت می کند همه را. همه را ها. همه را. از این هایی که گاهی نمی توانم جلوی پوزخند روحم را بگیرم به خانم حامله ای که موهایش دارد می ریزد توی آرایشگاه و کماکان تا کمرش است و زیر داغی سشوار نشسته با شکم گنده و می گوید شوهرم موی کوتاه دوست ندارد. بعد دو برابر لب واقعیش یک لب سرخ کشیده و لابد شوهرش لب قیطانی ش را هم دوست ندارد. روحم به این پوزخند می زند که من هم یک زمانی غذاهای تند دوست نداشتم، حالا دارم. نه زیاد ها ولی نه کم. که واژه نامه هنر شاعری (!) به نظرم کتاب خنده داری نیست.

همین.

۱ نظر:

me گفت...

گفتی روح دیوانه یاد روح دیوانه و سرکش خودم افتادم، شاید به ما ارث رسیده است، از کدام خاله یا عموی مادری یا پدری نمیدانم