۱۷ فروردین ۱۳۸۸

گودر، شهر بی دفاع

خب برای منی که این روزها حوصله ی خودم را هم ندارم، گودر یک شهری است که هست. که حوصله ش را دارم. یک شهر خوب انگیزی که می توانی بروی بنشینی یک گوشه ش، تماشا کنی که بچه ها از سر و کول هم بالا می روند. گاهی بپری وسط از سر و کول کسی بالا بروی. گاهی سر به سر کسی بگذاری که عمری در عالم واقع سلام معمولی ای هم باهاش نداشته باشی. که ببینیش، احمقانه ترین لبخندهات را تحویل می دهی اما آن جا شوخی های تا بناگوش سرخ کنی شاید حتی باهاش بکنی. خوبی گودر مثلن این است که برای آدم چون منی که حاضر جواب نیستم و حاضرجوابی روی مغز و ملاجم است، فرصت خوشمزگی ایجاد می کند، فرصت حرف های خوشمزه ی بیخود زدن. فرصتی که در روزهایی که می گذرد، نیست. فرصت بیخود بودن و این بیخود بودن، نمی دانید چه فعل والایی است. که سرت را تکیه می دهی به پشتی صندلی ت هارهار می خندی به همه ی خزعبلات. بی دفاعی ش اما می دانید کجاست؟ این جا که هر لحظه چون منی و تویی ممکن است ترکش کند. که فقط یک صبحی خیلی ناگهانی آدم نخواهد بازش کند. بعد در مقابل این از دست دادن بی دفاع است. مثلن آیدا هزاری هم بگوید بامی کوشی؟ کجایی؟ دلتنگی... خب دلش نخواسته دیگر. در گودرش را برای حرف زدنی باز نمی کند. یا بی دفاع است مقابل تمام ساکت ها. که می خوانند و می روند. یا بی دفاع است از همه سهمگین تر در مقابل جدی ها. خب جدی بودن یک جای مهم و جدی زندگانی ست. کاریش نمی شود کرد. در زندگانی واقعی این ماییم که در مقابل جدیت بی دفاعیم. اما خب آن جا ما داد بیداد می کنیم که جدیت برو اون ورتر از پیشم و جدیت خودش می فهمد که ما خسته تر از آنیم که بخواهیم ایستادگی کنیم. این می شود که توی گودر می رود آن ورتر. بعد یک روزهایی در گودر را باز می کنیم، بی تربیتی می کنیم. تف می کنیم. یک روزهایی باز می کنیم، گریه زاری راه می اندازیم. یک روزهایی باز می کنیم، شعر می نویسیم. کد می دهیم بلکه عاشقمان بیاید بخواند، بفهمد که مثل خر قطبی می میریم برایش. گاهی سعی می کنیم دوستی های تازه کنیم. دوستی های بی مسئولیتانه. از این ها که با همکارهات معمولن داری (حالا یک قلم همکار نزدیک شما استثناست). که می روی، پانزده روز عید را می روی، نمی بینیش و به هیچ جات نیست. حالا هی بپر بالا پایین که ما تو خواب همیم تو گودر. من هم می گویم قبول. ولی قبول نمی کنم که مثلن من مقابل تقی و شوکت در گودر مسئولم. چون از دل خودم خبر دارم. می دانم نیستم. می دانم دوستشان دارم. زندگی شان را دنبال می کنم تا جایی که می نویسند اما مهندس خسته حرف خوبی زد. من چیزی را می خوانم که مثل تلفن زدن به دوستم باشد. تم چیزهایی که می خوانم همان است. همین است یعنی. جایی که ایست بدهند سر خر را بی اصرار کج می کنم. می روم. اصرار مال جای دیگری ست. من این جا اصراری ندارم به کسی بکنم. می بینم فلانی کاش دیوانگی کند، صاف می روم می گویم دیوانگی کن د لامصب. می تواند قبول نکند. صادقانه بگویم من حتی نمی دانم دیتیلش چیست. حسم این است که کاش دیوانگی کند. می گویم و تمام. هستم فقط (راجع به کلیت ماجرا حرف می زنم. خرفت نشوید بیایید استثنا توی چشمم کنید ها). همین "هستن" گاهی برای من وقتی از طرف دیگری اتفاق افتاده، آرام شدم. یعنی می خواهم بدانید این طوری ست که خبرنامه ها را نمی خوانم. نمی خواهم که بخوانم. که این بی دفاعیش. این بی شکلیش برای من خوب و لازمه ی حالم است. هم حالم هم حالم. که باور کنید همان قدر که برای من خوب است برای کسی که می خواهد تمام خبرنامه های جهان را بخواند خوب است. برای کسی که می خواهد همیشه جدی باشد. کسی که همیشه می خواهد متفاوت باشد. کسی که می خواهد هنوز حکم قطعی ندهد به جهان هستی...

پ.ن

اگر نخواندید، گودر، جشن بیکران را بخوانید.

هیچ نظری موجود نیست: