۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

خلوتیِ این روزها

امروز تولد مامان مولی ست. امسال سرراست شده هشتاد سالش. من فکر می کنم یعنی من یک روزی هشتاد سالم می شود؟ این همه سرحال؟ این همه با نمک؟ این همه با تمام مصائب شوخ و شنگ؟ با پنج تا بچه؟ با یازده تا نوه؟ با یک نتیجه؟

گاهی فکر می کنم حتی به چهل سالگی هم نمی رسم. من همین حالا هم کلی خسته هستم. هشتاد سال خیلی زیاد و خیلی کم است. از طرفی من واقعن دلم نمی خواهد بمیرم. یعنی علی رغم این که می گویم خسته ام، این نمی تواند معنی ش این باشد که می خواهم بمیرم. خلاصه که تناقضی هستم برای خودم. گاهی فکر می کنم خیلی حال گیری است که آخرش می میرم. زرتی می میرم. همان قدر می میرم که همه. به طرز گندی می میرم...

رفته بودیم بهشت زهرا. برای مامان بزرگ نا. قطعه ی جدید بود. قطعه ی جدید اگر نمی دانید یعنی یک حالت حسن هلاک از چند مجموعه ی عزادار مختلف. از طبقات مختلف اجتماع. هر نوع آدمی که فکر کنید. همه شان با هم. گمانم ما بینشان خیلی ساکت بودیم. ما در تمام عزاداری هامان خیلی ساکتیم. همه مان ساکتیم. شاید زیادی. به نظرم جز قولوپ قولوپ اشک ریختن کاری از آدم بر نمی آید. این خیلی کنتراست می دهد به آدم در یک مجموعه. کنارمان یک خانمی جیغ می کشید. خیلی جیغ می کشید. مادرش مرده بود. هی می کوبید روی سینه اش و می گفت مادر من نمرده، عزیز من نمرده، دختر من نمرده! این را که گفت من گیج شدم که یک هو چرا به مادرش می گوید دخترم!؟ دخترش هم مرده نکنه! بعد یکی از آشناها متوجهم کرد که از نظر وزن شعری این اتفاق افتاده. حالا هر چی. دلش خواسته. "دختر من" به دهانش آمده دیگر. به ما چه. اصلن قاطی بوده. من فقط دارم خاطره تعریف می کنم و مسخره نمی کنم. گفته باشم.

بعد خب من صبح زودتر نا را برده بودم که تنها باشد آن جا یک کمی. خودم هم گفتم با بابابزرگ و عمو خسنگ و آقای پاندورا خلوت کنم. همه شان ساکت بودند. در مقایسه با آن قطعه ی جدید که مامان بزرگ نا را برده بودیم، همه شان خیلی آرام بودند. من که می خواستم نا را تنها گذاشته باشم سر خاک مامان بزرگش، کلی وقت داشتم آن جا. لابه لای سنگ ها قدم زدم. خیلی آرام بود. سکــــــــوت کامل یک جاهایی. بعد هی دست خودم نبود به آرامش ابدی فکر می کردم. از آن عبارت های تکرار شده است ها ولی گاهی آدم یک هو می فهمد یعنی چی. خیلی خوب و کامل می فهمی. درست همان موقع که خیلی زنده، خیلی خیلی زنده داری روی تمام جنازه های زیر خاک قدم می زنی واز چیزی که احساس دوری می کنی آرامش ابدی ست...

آن ها همه شان در آرامش ابدی بودند و من این جا دارم دست و پا می زنم که نمی خواهم و نمی توانم بمیرم. نمی دانم چرا اما رفتم روی سنگ هاشان را شستم. بعد بلند بلند حرف زدم باهاشان. حرف های مسخره ی خنده دار زدم که شکل حرف هایی که شاید بشنوند، نباشد. چک بی تربیتی تعریف کردم برای عمو خسنگ. هی برایم عجیب بود که دارم با کسی زیر خاک حرف می زنم اما می کردم. انگار داشتم طبیعی ترین کار جهان را می کردم. دلم عین خر برای بابابزرگم تنگ شده بود. سر خاک عمو خسنگ هی می گفتم آخه چرا مردی؟ چرا مردی؟ انگار حالا مثلن ممکن بود بیاید بیرون به من بگوید چرا... بعد یک خانمی آمد با مهربانی کنارم. آدم انگار این جور جاها دچار رقت می شود. دستش را گذاشت روی شانه ام. حالا اگر توی مترو بودیم لابد می خواست هلم بدهد که خودش جایم بنشیند. نمی دانم... شاید هم نه. دل آدم به طرز لامصبی تنگ می شود. آقای پاندورا هم سلامتان رساند. گفت خیلی خری بابا جان. به من مربوط نیست. من فقط دارم پیغام می رسانم. بعد به من گفت تو جدی هستی؟ گفتم برای خودم بله. گاهی زیادی جدیم. گاهی که دارم لودگی می کنم، وسطش کاملن جدیم. یک کمی هم بغلم کرد. عینکش را زده بود. با آن خنده ی عجیبش. خدایی عینکش ته استکانی بود ها. یادم نبود. یادم آمد. قدش هم بلند بود چقدر. این را هم یادم نبود. دلم برای بچه ش تنگ شد.

برگشتنی افتاده بودیم به این خنده های وحشیانه. تمام راه را خندیدیم. من براشان تعریف کردم از یک پسر انترسانی که دیده بودم که همین طور که راه می رفت شانه هاش می لرزید از گریه و دلم بدجوری سوخته بود برایش. سربه سرم می گذاشتند که چرا نرفتم بچه را دلداری بدهم. گناه داشته جوان مردم خب! خیلی به مراقبت من احتیاج داشته احتمالن! بیخود که آن جا سر راه من به گریه زاری نیفتاده بوده! حتمن دلیل داشته...

بعدتر با نا داشتیم خیلی با جدیت می گفتیم که خب سکینه و کاظم (مامان بزرگ او و بابابزرگ من) را هم گذاشتیم آن جا. بعد از اسم هاشان ناگهان به خنده افتادیم. بعد من می گفتم یعنی صد سال که بگذرد اسم های ما برای مردمان این قدر خنده دار می شود؟

نخندیم چه کار کنیم؟

۱ نظر:

AZAR گفت...

salam azizam
dagh bood o jaleb.
movafagh bashi
kheili vaght bood ke montazeramoon gozashti!