۱۱ تیر ۱۳۸۸

رازها یا چرا زندگی لعنتی دستورالعمل ندارد؟

می خواهم یک رازی را برایتان بگویم. همه ی آدم ها رازهای ریز و درشتی دارند. ببینید چه طور دارم تاکید می کنم. دارم می گویم همه ی همه ی آدم ها رازهای ریز و درشتی دارند. رازهایی که نمی توانند با کسی درمیان بگذارند. این رازها می تواند از چیزهای کوچکی شروع بشود تا چیزهای بزرگی را به فناک بکشند. مثال می زنم. سر شانه ی چپ مانتوی شما شکافته است. شما به جای این که سر شانه چپ مانتوتان را بدوزید، هربار این مانتوتان را می پوشید، طوری شالتان را روی شانه تان می اندازید که سوراخ کوچولوی شکافتگی مانتوتان دیده نشود. همیشه جلوی آینه دقت می کنید. به خودتان می گویید این بار که رسیدم خانه بلافاصله اینجاش را بدوزم. حالا کار ندارم که نمی دوزید. مهم این است که سر شانه ی شما شکافته است و شما نمی خواهید دیده شود. پس شالتان را که مثلن پرش با بی قیدی روی شانه تان است طوری تنظیم می کنید که روی سوراخ را بپوشاند. این مثال یک راز ساده است. این راز شما به کسی ضرر چندانی نمی رساند. اگر فاش شود، مثلن یکی با خودش فکر می کند بی قید و بی حواسید یا شلخته اید در نهایت. چیز بدتری پیش نمی آید از این رازی که شما دارید.

اما همیشه به این خوبی نیست. گاهی خطرناک تر است. گاهی ضررهای بزرگ می زند. گاهی مثلن شما در یک شب اشتباهی با شوهر/ زن دوست صمیمی تان بعله. با آدمی که هفته ای یک بار می بینیدش. خب بعد از این ماجرا شما در بهترین حالت تا ماه ها درگیر و شرمنده اید. شما احتمالن تا آخر عمرتان رازدارید و این در صورتی ست که رابطه تان همان شب تمام شود. این که مثلن ماجرا را طوری ادامه داده اید و ماجراها و شب های بعدتری هم اتفاق افتاده است که جای خود. این راز شما را وخیم تر می کند اما بیس ماجرا همان است. بعد گاهی این رازها می شود دروغی که شما روزانه باهاش زندگی می کنید. مثلن توی دلتان می دانید که کسی را دوست ندارید اما هنوز صبح ها که کنارتان بیدار می شود بهش نرم ترین لبخند جهان را می زنید و می گویید صبح بخیر. خب این راز یک فشار مضاعفی به آدم می آورد. این که می دانید کسی را دیگر دوست ندارید، یک راز نسبتن خطرناک است. بعد این ها که من برایتان مثال زدم، نمونه های شکم سیری و عشقی ست.

مثال های فراوان مالی هست مثلن. ماجراهای عجیب و غریب مالی که به سر آدم می آید و آدم همه کار می کند که وضعیت متلاشی حسابش را جمع و جور کند. رایج ترین مثالش آدم های جیب خالی پز عالی هستند. آدم های ورشکسته هستند که توان پذیرش وضعیتشان را ندارند. پس وضعیتشان را رازوار نگه می دارند. وارونه جلوه می دهند. برعکسش هم هست. آن هم فراوان دیدم. آدم های ثروتمندی که کلافه اند از ثروتمند بودنشان. بس که بودن آدم ها باهاشان ربط به ثروتشان داشته همیشه. این که می نویسم ثروت برای این است که منظورم وضعیت خوب مالی نیست. منظورم ثروتمند بودن است به معنی اصیل کلمه. بعد این ها دوست ندارند کسی بداند که بسیار بسیار فلان به خاطر عواقب بیسار. که این می شود رازشان. که سر و ظاهرشان را ببینی خیال می کنی یک لاقباترین اشخاص جهانند اما...

بعد یک دسته ی دیگر، رازهای دیگران هست که آدم می داند و ضررش صاف می خورد به دور و بری هاش اگر فاش بشود. یعنی داستان های محیرالعقول از زندگی دیگران می دانی. این مثلن برای آدمی مثل من زیاد پیش می آید. من نمی دانم چرا یک خاصیتی دارم که آدم ها باهام احساس گوش دارند. بعد منفجر ترین قصه هاشان را برایم تعریف می کنند. خب من هم لابد عشقی به شنیدنش دارم که دائم می شنوم دیگر. این است که همیشه من چیزهای عجیب و غریبی از زندگی تمام آدم های دور و برم می دانم که با تقریب خوبی، کسی نمی داند. این گاهی خوب است. جذاب است. خلاقیت آدم را در نوشتن تحریک می کند و پازل های آدم را زود با هم جور می کند در آدم شناسی اما گاهی بد است. گاهی بدتر است. یعنی مثلن برای منی که توی نروم می رود یکی دروغ بگوید، شنیدن دروغ های آدم هایی که داستان هاشان را می دانم وقتی جایی نشسته ایم و مزخرف می گویند، خوشایند نیست. من این طور مواقع آن جا را ترک می کنم. بعد همه ی این ها را ننوشتم که بگویم چه غلطی می کنم در شرایط عادی.

می خواستم یک چیزی را بگویم که این همه داستان گفتم. من هم رازهای خودم را دارم. من هم ماجراهای خودم را دارم که برای کسی نخواهم گفت. من هم می ترسم که بعضی داستان هام را که برای بعضی گوش ها تعریف کرده م، بچرخد. به گوش دیگری برسد. بعد می خواهم بدانید با این که این همه به این ماجراها فکر می کنی و احساس داری که یک شیوه ی عکس العمل منطقی به موضوع پیدا کردی، گاهی از دستت در می رود. داستان یکی را یک جای اشتباهی تعریف می کنی. عکس العمل اشتباه نشان می دهی. یک کار خیلی کوچک می کنی یا حتی گاهی هیچ کاری نمی کنی و گند می زنی. گند می زنی به راز یک آدم دور و برت.

می دانید اصلن چه می شود؟ گاهی آدم روتختی یکی را به شوخی پس می زند، بی مرض. کاملن بی مرض و صرفن در همین حد و بعد می بیند یکی آن جا لخت و عور خوابیده. آدم چشمش می افتد در چشم آدمی که آن زیر خوابیده، می شناسدش. همه چیز می آید جلوی چشمش. بعد خودش به طرز غیرقابل کمک کردنی، شرمنده می شود. آن آدم بیچاره که آن زیر خوابیده، شرمنده می شود. آدم صاحب روتختی همین طور. همه شرمنده می شوند. آدم از آن جا بیرون می آید. نمی داند چه خاکی توی سرش بریزد با چیزی که دیده. با چشم هایی که دوباره باید بارها و بارها تویش نگاه کند... نگاه کند و به روی خودش نیاورد؟ نگاه کند و به روی خودش بیاورد؟ باید یکی برمی داشت برای این شرایط یک دستورالعملی می نوشت بی انصاف ها. چند میلیون سال زندگی کنید برای همه ی حالت ها دستورالعمل می نویسید؟

۴ نظر:

Shahrooz گفت...

دستودالعمل من اينه: هارت هارت ميخندم، اگه خيلي خنديدم ميفتم زمين باز ميخندم اگرم زياد نخندم با همون حالت هارت هارت اتاق رو ترك ميكنم، اين طوري هم حس خنديدن مضمنم ارضا ميشه هم قضيه با خنده ماسمالي ميشه ميره پي كارش بعضي اوقات هم به روشون ميارم بعدنا و باز هارت هارت ميخندم، البته بستگي داره طرف كي باشه (اين قضيه تو رو زدن رو ميگم) و نكته اخر اينكه من پسرم نميدونم خانوما بايد چكار كنن دقيق

ناشناس گفت...

دستورالعمل بهینه، همانا "شات د فاک آپ" می‌باشد؟

بهش فکر کن اما از من نپرس، چون من به گوش تو سخن‌ها‌ي نهان نخواهم گفت... به اندازه کافی زیر و زبر می‌باشی

Shahrooz گفت...

@ dear anonymous
ببخشيد وقتي همه ساكتن و چشاشون داره از جا مي پره بيرون به كي بايد بگيم شات د هك آپ؟

I Used to Rock! گفت...

باید ملافه را به جای اول بر گرداند و به صاحب ملافه به آرامی گفت چیزی لازم نداری؟ وبعد بدون کوچک ترین توجهی به جواب صاحب ملافه که از سه حالته : 1- سکوت و نگاه به پایین 2- نه! و 3- چرا، گمشو بیرون لطفا- خارج نیست گفت باشه و به آرامی بیرون رفت و در را بی صدا و با ملاحظه بست. نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد: ای خاک تو سر بی عرضه ی من