۲۱ تیر ۱۳۸۸

نهنگ

یک. یک لاستیک پنچر از پنج شنبه ظهر مانده بود توی صندوق. با وحشت صبح رانده بودم تا دفتر که اگر یکی دیگرش ترکید این وسط دقیقن چه خاکی بر سرم کنم. خوشبختانه کار به خاک بر سر کردن و این ها نرسید. عصری کمی این ور و آن ور پرسیدم که کجا پنچری ش را بگیرم. البته پنچرم کرده بودند. یعنی دیدید می نویسند پارک=پنچری. همان شده بود. روی پل مردم پارک نکن خب. بعد کسی که آدرسم نداد. افتادم توی همین کوچه پس کوچه های فتحی شقاقی که همیشه مسیرم است. یادم بود تعمیرگاه دیدم. یهو یکی را دیدم همچین سر نبش و خالی. ترمز کردم صد متر جلوتر دنده عقب رفتم آن جلو. یک مردی بود. یعنی می خواهم برایتان توصیف کنم. از این ها که موهای دستشان خیلی خیلی به طرز نکبت باری سیاه است. بعد یک تی شرت تنگ زرد و سیاه تنش کرده بود. از این هایی که بازوشان قد دور کمر من است. بعد شکم گنده. زنجیر کلفت زرد گردنش. از این ها که حفره نافشان بس که بزرگ است از زیر پیراهن سایه می اندازد. (هیوغ)

گفت: چی شده آبجی.

گفتم: لاستیکم فلان...

گفت: بیشین آبجی. حسام بپر ردیفش کن. (قشنگ همین ها را گفت ها)

خلاصه سه سوت لاستیک های ما را ردیف کرد و زاپاس را سرجاش گذاشت و تنظیم باد و این ها. تشکر کردم.

من بمیرم تو بمیری با من راه انداخته که: دیدمت! می شناسمت! مسیرت این جاست! می دونم همیشه از این جا رد می شی! دفعه ی اول باید مهمون باشی. کار میکانیکی داشتی بیار بگم بچه ها یه دستی بکشن بهش برات!

خلاصه پول نگرفت از ما. یعنی من. کارتش را هم داد. این طوریاست. بعد از آن دوست پسر تعمیرکارم توی شیخ بهایی دم دانشگاه که الان بینمان فراغ افتاده، حالا یکی نو پیدا کردم. بعله. من این طور آدمی هستم.

دو. خواستم بگویم من یک دلیلی هم پیدا کردم برای این که ماشین مشدی ممدلی م کثیف هم باشد. من قشنگ هربار که سوار می شوم، می فهمم که مثلن امروز یک گربه ای روی شیشه لیز خورده. بعد رد پنجول های ابلهش روی شیشه مانده. بعد تابلوست که سعی کرده به هر روش ممکن یک اصطکاکی ایجاد کند که لیز نخورد و دست آخر لیز خورده یا مثلن یک دلیل دیگرش چیزمیزهایی ست که بچه ها برایم روی شیشه می نویسند، می کشند و غیره. البته غافل گیری هایی هم بوده. مثلن وسط یک ترافیک درست و حسابی، توی آینه را نگاه کردم، دیدم روی شیشه ی پشت، عکس یکی از اعضا و جوارح آدمیزاد را کشیده اند و اسمش را هم جلویش نوشته اند. یعنی آن یکی اسمِ ناجور را و من در تمام خیابان ها با این تصویر تردد کرده ام. به هر حال حالت خنده داری ست دیگر. حالا شما بگو نیست. گیرم اولش تا یک جایی که بزنی کنار و پاک کنی هنر مردم را، حالت دگرگون داشته باشی اما به کرکر بعدش خب می ارزد دیگر. بعد من یک چیزی خواندم که توی آلمان (فکر کنم. مطمئن نیستم) یک نمایشگاهی گذاشتند از نقاشی های در و دیوار توالتی که این یادم افتاد.

سه. آخر سر هم خواستم راجع به یک آهنگی که عشقم است، بنویسم. یادم رفته بود چقدر عشقم است. یک قطعه ی ضربی ست مال آلبوم گل صدبرگ ناظری. بعد من قشنگ یادم می آید که بچه که بودم، این را می شنیدم، همیشه آن جایی که نهنگ آب ها را می خورد برایم حیرت انگیز بود. یعنی یک جای دیگر هم نوشتم یک بار که واقعن اصلن این صحنه چقدر چقدر چقدر سورئال است که یک نهنگی آب ها را بخورد و دریا هامون بشود. بعد من یادم است که مامانم برای تعریف می کرد که این شعر یعنی چی. بعد من کلمه هاش را نمی فهمیدم. فقط آن جاش را بلد بودم که چه دانم های بسیاری ست، لیکن من نمی دانم. یا ها ها ها با دلم را دوزخی سازد... بعد من عاشقم به این قطعه ها. یعنی می توانم صبح تا شب گوشش کنم یک ریز. یعنی خدا و پیغمبر است این قطعه. یعنی برید بمیرید. یعنی وا مصیبتا. یعنی آی منو رو برانکارد ببرید. خیــــــــلی خوب. خیلی خـــوب. بس کن ناظری. کشتیمان. آخر چقدر خوب است این. اه!

ها ها! یک چیزی یادم آمد! از قلزم پر خون می ترسیدم!

۳ نظر:

After Darkness گفت...

خوش تعریف خوش سلیقه

Shahrooz گفت...

that part made me LMAO ~

Unknown گفت...

آهنگش چي بود اون وقت؟اسمش چي بود؟ فكر كنم اون آلبوم رو زياد نگوشيدم.