۱۳ تیر ۱۳۸۸

مامان جان شرافتمندانه و دوستانه به پست قبلی یا به ضربدر قرمز سمت راست مراجعه کن یا

I am having more fun* (with teeth)

ببینید می خواهم که یک حالی را برایتان توضیح بدهم. یا تجربه کردید و می فهمید این چه حالی ست یا تجربه نکردید و نمی فهمید. چانه هم نزنید. دیدید گاهی آن وسط مسط ها که طولانی شده ماجرا، یک لحظه حواستان پرت می شود؟ چشمتان مثلن می خورد به برش های گچ بری سقف و شروع می کنید به شمردن شیارها و یا حواستان می رود پی صدایی که از خیابان می آید یا یاد یک ماجرایی توی جلسه ی ظهر می افتید و این حواس پرتی هیچ صنمی با موقعیتی که در آن هستید، ندارد. یعنی اصطلاحن دل به کار نمی دهید. یعنی کاملن آن جایی که باید باشید، نیستید. ببخشید که از این واضح تر توضیح نمی دهم! (مامان چه خبر؟) ولی فکر کنم ایده ی کلی را گرفتید. این حواس پرتی خیلی خیلـــی خیلـــــــی حالت مضحکی ست. در عین حال یک لحظه رهایی کامل است. بعد که آدم به موقعیت برمی گردد از لحاظ جنبیدن یا جنبانده شدن (احتمال جنبانده شدن بیشتر)، دچار حملات خنده در صورت دارای طبع طنز بودگی می شود، حالا این که چطور می توان این مکاشفه را برای طرف توضیح داد، من نمی دانم. بعد اگر سعی کردید توضیح بدهید و خوردید به دیوار، شخصن باید بگویم نباید خیلی دلخور شوید. چون طبیعی است که در یک بیست دقیقه ای که یک نفر انتظار دارد همه ی حواستان بهش باشد و شما بزنید به صحرای کربلا و بخندید و سعی کنید قانعش کنید که این خنده دار بود و باید برای او هم روند سیال ذهن شما حتی در آن موقعیت هم جالب باشد، کار عبثی کردید. بعد می خواستم پیشنهاد کنم توضیح ندهید. چند کلمه محبت آمیز بگویید یا حالش را بپرسید یا شوخی کنید حتی و به روی خودتان نیاورید که در صحرای کربلا بوده اید. تجربه ی آدم شادمانی مثل من نشان می دهد که گفتنش برای با ظرفیت ترین آدم های جهان هم دلخور کننده است.

بعد من می خواهم همین جا اعلام دلسوزی خود را برای کسانی که نمی دانند من از چه حرف می زنم اعلام کنم. بعله.

مامان جان اگر تا این پایین آمدی، که با تقریب خوبی آمدی، سکوت پیشه کن. (ردیف دندان ها)

* پینک ال راک استار

۴ نظر:

ناشناس گفت...

...چشمتان مثلن می خورد به برش های گچ بری سقف و شروع می کنید به شمردن شیارها و یا حواستان می رود پی صدایی که از خیابان می آید یا یاد یک ماجرایی توی جلسه ی ظهر می افتید...


در برخی نسخ، شمردن گلهای قالی هم توصیه شده... البته بستگی داره خب

After Darkness گفت...

وو..چ.چ..واقعا..

Shahrooz گفت...

منم ميشم اما نه اينطوري، چشمام بازه و چيزي نميبينم، يعني چيزي رو كه دوس دارم ميبينم! كه اين هم بخاطر قدرت تخيل نسبتا قوي منه

علی گفت...

پرسیدن را برای همین اختراع کرده اند...لابد...بپرس قبل از اینکه روی باظرفیت ترین آدم دنیا امتحانش کنی!!البته اگر قبل و بعدش مشکل خاصی نباشد آن لحظه های کوتاه رو میشه درک کرد...شاید بشه