۳۰ مرداد ۱۳۸۸

نکرده کار

دیشب پشت فرمان که نشستم، پولوس که صدای قرقر همیشگی ش را داد، آمدم بپیچم سمت خانه که دیدم هیچ آدمش نیستم که بروم خانه، یک غذایی از توی یخچال پیدا کنم، گرم کنم، جلوی گودر و بدتر از آن تلویزیون بنشینم بخورم. خانواده م گرفته بود. مگر ما چقدر همدیگر را می بینیم؟ پیچیدم سمت بابایی. پیچ لشکرک را که رد کردم، دیدم پولوس همچنان صدای من دارم خیلی خراب می شوم، می دهد. زنگ زدم اعلام کردم که اگر مردم، لااقل بدانند کجا دنبالم بگردند. جاده امامه که افتادم، توی آینه های بغل را نگاه می کردم و فقط تاریکی بود. گاهی باید فقط تاریکی باشد پشت سر آدم. چرا من باید آدم منطقی باشم همیشه؟ از در که رفتم تو کیا دم در بود، گفت سه تا بوس بده تا دو تا گردو بهت بدم. به طبع پیشنهاد خیلی خوبی بود و این جوری شد که ساعت ده و نیم یازده شب بود که خودم را کرده بودم توی بغل بابایم و داشتیم با دایی م به سلامتی بیدار شدن با صدای خر می نوشیدیم.

مامان یک اصطلاحی دارد، می گوید "نکرده کار" مثلن فلان رفتار را کرد. مثلن چه می دانم اگر من بخواهم مربا بپزم یکاره، می گوید نکرده کار می خواهد مربا بپزد. این تابستان که می گذرد هی با خودم فکر می کنم مصداق "نکرده کار" مامان شدم. همه کاری که نکرده بودم را دارم یکی یکی انجام می دهم. بد هم نیست. نمی دانم. حالا که می نویسم ولو شده م توی بهار خواب. دلم می خواست یک چیزکی بخوانم. یک کتابی را ورق می زنم. نمی خوانم. روی کوهی که روبرویم است، سایه یک ابر پنبه ای بیعار و شوخ افتاده. نسیم که می وزد آرام آرام سایه ش راه می رود و من هم دنبالش می کنم. یک سایه بزرگتر هم حالا پیدا شده که دنبالش است. من بیکارم. پیگیر شدم ببینم بالاخره سایه کوچولو توی سایه بزرگ محو می شود یا نه. تا این جای نوشته هنوز محو نشده. صدای خر می آید با صدای آب با صدای پیچیدن باد لای برگ های گردو. همین جور نشستیم به مردم شناسی. سوپی که نیست کسی حال ندارد، قلیان چاق کند. من دلم می خواست روز کش می آمد. شنبه نمی شد. توی همین فکرها بودم که صدای آب آمد. نوبت آب ما نیست. نمی دانم چطور شده که آب یک هویی می ریزد تو جوب های باغچه ی ما. خب وقتی آب می ریزد باید هواش را داشت دیگر. تا بجنبیم که چرا آب آمده و خودِ غافلگیرمان را جمع و جور کنیم، کرت های جلویی آبیاری می شود. کاشف به عمل می آید گراز آمده زمین بالایی و جوب ها را به هم زده و زمینشان را حسابی شخم زده و دست آخر باعث شده محاسبات آبیاری به هم بریزد و ما آبیاری شویم بیخودی. می دانید این ها را دارم می نویسم که بگویم زندگی یک جور ساده ایست آن جا توی الف. یعنی اوج هیجانش این است که گراز می آید و خر عرعر مخصوص عشقی می کند و آن یکی خرتر جواب عرعر مخصوصش را می دهد و بابایم شرح عرعرشان را می دهد و تفسیر می کند و ما غش خنده می شویم. یعنی همه چیز در گراز و خر و آلبالو و گردو و آب خلاصه می شود.

این ها را که می نویسم دهانم مزه ی دود می دهد. خر کماکان عرعر می کند. ابر بزرگتر ابر کوچکتر را بالاخره بلعیده است و ساعت سه بعدازظهر آرام ترین جمعه ی جهان است. من اما تمام ناتمام هایم جلویم رژه می روند. تمام چی می شود ها و چه کنم ها با هم می ریزند سرم. من با خودم فکر می کنم چرا دارم دردسر اضافه می کنم؟ جواب هم ندارم. توی کتابی که دستم گرفتم بیخودی اما نمی خوانم نوشته آب کم جو، تشنگی آور به دست... من فکر می کنم که چی؟ مثلن الان منطورش چیست که توی کتابی که نمی خوانم چشمم خورده به این؟ یادم به حرف نون می افتد. با اطمینان به من گفت زندگی جای دویدن نیست، جای قدم زدن است. من به خودم می گویم مجبور نیستی تصمیم بگیری اما یکی توی من نشسته است و مدام می پرسد الان داری چه کار می کنی؟ الان این کاری که کردی برای چی بود؟ خودت را توضیح بده. پیشرفت کارهایت را به من شرح بده. هی من را بازخواست می کند. هی نگرانم می کند. بعد من هی فکر می کنم توضیح ندارم. فکر می کنم خسته ام. فکر می کنم دلم آغوش می خواهد اصلن. هی دلم می خواهد به خودم امان بدهم. بعد فکر می کنم که چشمه سار خنکی هست که خاطره ش عریانم می کند. که ابایی ندارم از این. که اصلن مانده ام که نکرده کار چطور خودش را داده دست هوس هاش این تابستان داغی که دارد می گذرد...

۴ نظر:

علی گفت...

اون صدای باد و عرعر و صدای آب توی جوب و همینطور جیرجیرک ها که فراموش کردی بگی را منم تو این چند روز تجربه کردم و میدونی که به شدت حال و هوای نوشته ات به حسی که داشتم نزدیک بود...پست خوبی بود مثل اغلب نوشته هات.ممنون

RahiL گفت...

زندگی با دردسر اضافه به همان کیفولناکی زندگی بی دردسر اضافه است یا از دیدگاه پسیمیستی به همان گندی! فقط می ماند که بگردی ببینی آدم کدامش هستی. نگشتی هم نگشتی البته چون خودش میاید می گذاردت در همان موقعیتی که باید، به نسبت اینکه آدم با دردسر اضافه باشی یا آدم بی دردسر

نقطه گفت...

و دوسِمان آمد از «زندگی جای دویدن نیست؛ جای قدم زدن است».ـ خوبه‌ها! باید سعی کنم بتونم تو عرض راه برم نه طول:)ـ

ناشناس گفت...

پست خیلی قشنگی بود لاله جان، خیلی قشنگ