۱۰ شهریور ۱۳۸۸

I don’t feel like working today sir

دیروز عصر که از کار آمدم گوفی بودم. خسته بودم. خیلی. خوابیدم. پاشدم. دوش گرفتم. کمی بیدار بودم. مزخرف گفتم با دو سه نفر. کمی منتظر بودم. باز خوابیدم. صبح امروز که شد، طبیعتن باید بر می گشتم به روال. یعنی روال زندگی من این نیست که از کار بیایم بخوابم. لااقل اگر بخوابم، شب دیر می خوابم اما این طور نبودم. صبح بیدار که شدم دیدم هیچ توان ندارم بروم توی آتلیه بنشینم. جواب همه را بدهم. کار کنم. طراحی کنم. گاهی آدم، آدمِ حرف زدن ها نیست. گاهی به یک روز آف از حرف زدن احتیاج دارد. از این که کار فلان چی شد؟ چاپخانه دیر کرد. آقای اکبر آقا ادیت طراحی دارد. کار طراحی بی شناسنامه آمده آتلیه. شوکت خانم می خواهد بیاید بنشیند بغل دستت و طراحی کردنت را تماشا کند و این یعنی آلت و تب تعطیل و الخ. آدم گاهی لازم دارد که فکر کند این ها مهم نیست و نخواهد حرفشان را بزند. ندارد؟

این چند وقت اخیر آن قدر ماجرا برای خودم درست کردم و برای من درست شد که نمی دانم کدام سرش را بگیرم. بعد گاهی با خودت فکر می کنی که خب یک جاهای خلوتی را درست کرده بودم توی زندگی م برای همین موقع ها. الان بروم برای امروز به آن جاهایش پناهنده شوم. خب نمی شود. دامنه ی همه چیز تا همه جا کشیده شده. باید خودت را مخفی کنی. من الان آمدم این تو خودم را مخفی کنم. بعد که این را بنویسم پناهنده می شوم به یک جایی که هنوز لو نرفته است و تا شب همان جا می مانم. یعنی امیدوارم لو نرفته باشد.

بعد این وسط آن اکسپکتدها هم هستند. یعنی ماجراهایی که مسئولیت اتفاق افتادنشان را نپذیرفتی، نمی خواستی بپذیری، در می رفتی که بپذیری، اصلن فکر نمی کردی اتفاق بیفتند که بخواهی بپذیری، اصلن به حالت به من چه باهاشان برخورد می کردی و می خواستی تا ابد به روی خودت نیاوری که اتفاق افتاده اند که بخواهی بپذیری و بعله! این طوری ست که آن اکسپکتدها یک روز زورشان زیاد می شود که بیدار که می شوی، ساعتت که هفت و هشت دقیقه ی همیشگی زنگ می زند خاموشش می کنی. طاق باز دراز می کشی و دست هات را می گذاری زیر سرت به سقف ستاره ایِ بالای تختت نگاه می کنی و فکر می کنی که نمی روم امروز سر کار. نمی توانم.

هیچ نظری موجود نیست: