۱۷ مهر ۱۳۸۸

امامه‌ی خود را چگونه گذراندید؟

یک. عصر، سر شب

راه که داریم می‌افتیم، بابا می‌گوید کفش خوب بپوش بابا، تو رانندگی می‌کنی. من که خب بدیهی‌ست که کفش خوب پوشیدم. کفش خوب از نظر بابای آدم کفشی‌ست که پاشنه ندارد و آدم موقع رانندگی نق نمی‌زند باهاش. حالا بابای ما نداند شما که می‌دانید نگارنده طبق اصل همیشه خود راننده‌ی خودبودگی، با همه کفشی رانندگی می کند با پرروگری. توی راه مثل همیشه ما از چیزهایی مثل تعریض جاده‌ی لواسان و فشم حرف می‌زنیم، از این‌که الف سرد شده، حرف می‌زنیم. از این‌که سوپی وضع درسی‌ش چه‌طور است، حرف‌ می‌زنیم. بعد من کمی سوژه‌ام به‌خاطر ماجراهای اخیر. کمی از من حرف می‌زنیم. دم نانوایی نگه می‌دارم. مامان نشسته عقب. دلخور است، غمزده است. می‌دانم چرا و نمی دانم چرا. برایش پستی را که خواندم که نوشته بود کاش آدم می‌توانست خودکشی موقتی بکند را تعریف می‌کنم. تعریفم که تمام می‌شود با خودم فکر می کنم این چه چیز مزخرفی بود برایش گفتم؟

.

پیچ الف که می رسیم می دهم سه، زرت و پورت ماشین درمی آید، بابا می‌گوید بابا جان اگر ظهور کنی این‌جا یه‌کم، می‌دانی که این‌جا دنده نباید بدهی. بابایم کلن یک غیرتمندی خاصی به الف آمدن ماها دارد. خب ما هم یک آخر هفته که بیشتر نداریم. من همین حالا چهار هفته بدهکارم. این اولش است.

.

من حالا نشستم توی بهارخواب. باران تندی گرفته. صدا از پایین نمی رسد. بد هم نیست وقتی صدا نمی‌رسد... من خوبم. آرامم. خیلی آرامم. آن‌قدر آرامم که از آرامی‌م دچار نگرانی‌ام. نکند اندوهی سر رسد از پس کوهم.

.

مامان با یک سیگار روشن می‌آید می‌نشیند کنارم. من متوقف می‌شوم از نوشتن. باران متوقف می‌شود از باریدن. من عاشق این لحظه هایی هستم که چیزها همزمان می‌شوند. می‌دهد دستم. می‌پرسد می‌نویسی؟

.

سیگار تمام شده. من سردم شده با یک پلیور خیلی پشمی. صدا بالا می‌آید. بابا چیزهایی می گوید راجع‌به این‌که بروم پایین هیزم بردارم برای شومینه. من هنوز مثلن کَرَم. لاله ای یا کره‌ای؟ لاله‌ام.

حالا - یعنی درست قبل از تایپ کردن این جمله- باشه را گفتم... این یعنی بازی کر بودنم تمام شده و می‌روم هیزم.

دو. میانه‌ی شب

نشستند به تک و تعریف. من که ساکتم. گاهی یکی می‌گوید لاله‌جان شما چه‌طوری؟ من هم توضیح می‌دهم که خوبم. ممنون. لبخند احمقانه می‌زنم. می‌پرسند از سفر، امتحان و فلان. من مختصر با لبخند توضیح می‌دهم که سفر خوب بود. امتحان خوب بود. من خوبم. ما همه خوبیم. می گویم: بعله. بعله. مرسی. بعله بعله. مرسی. مامان حواسش به من هست که تنها زیر پنجاه‌سال جمعم. می‌گوید دوست‌هاشان شومینه‌شعر (در راستای کرسی‌شعر) می‌گویند. نشستند نمی‌دانم رامی، پوکری چیزی بازی می‌کنند یکی می‌خواهد با من سوشالایز کند. من خودم را مشغول نشان می‌دهم. می‌پیچم. به زورو اسمس می‌نویسم که حوصله‌م سر رفته. زورو هم توی یک مهمانی گرفتار است، نمی‌تواند نجاتم بدهد. من می‌نویسم. بابا نق می‌زند که لپ‌تاپت را ببند. بیا معاشرت کن. معاشرتم نمی‌آید. حالم خوب است. سرم گرم است. دلم می‌خواهد ساعت‌ها برای خودم باشم. همین‌جور که مثلن حواسم نیست، شوخی‌های سال پنجاه گوش می‌کنم. سرد است.

سه. ظهر

الان فردای سطر اول این نوشته‌ست. من تا لنگ ظهر خوابیده‌ام. مامان می‌آید پرده‌ها را می‌کشد. نور می‌ریزد توی اتاق. من سرم را می‌کنم زیر پتو. کش می‌آیم در حالت دست زیر بالش. انگشتم می‌خورد به موبایلم. یخ است. یادم می‌افتد به زورو که آمده بود زیر بالشم دیشب. خیلی وقت است کسی زیر بالشم نبوده. بعد خوابم برد. ده دقیقه‌ای باز همان‌جور می‌مانم خیالبافی می‌کنم. مامان می‌آید سر وقتم. می‌فرستدم بالا با لیوان چایم برای صبحانه. لخ‌لخ می‌روم بالا صبحانه. هوا خوب است. صبحانه حتی تنهایی می‌چسبد. یادم می‌افتد کار دارم. نشستم ور می‌روم با یک کاری که قولش را دادم. سه چهار تا طرح می‌زنم. ناهار شده. شومینه‌شعر‌گویان هر‌و‌کر می‌کنند. کباب می‌پزند. کل‌کل می‌کنند که کی بهتر کباب. من ساکتم. گشنه‌م نیست. می‌خندم به سربه‌سر هم گذاشتن‌هاشان. شش نفرند با مامان‌این‌ها. فکر می‌کنم این‌ زوج‌ها هرکدام اقلن بیست‌و‌پنج‌سال با هم زندگی کردند. این‌همه؟ تقریبن هم‌سن من با هم زندگی کردند. سیر نشدند؟ فکر می‌کنم من بلد نیستم با کسی بمانم. فکر می‌کنم شاید بلد باشم اما انگار بیشتر بلد نیستم. فکر می‌کنم نمی‌خواهم. بعد می‌پرسم نمی‌خواهم؟ حوصله‌ی نق‌های خودم را ندارم. می‌روم حیاط. حالا یا دارم یا ندارم دیگر. کلن این سندروم "پرسش‌های بنیادین" را من همیشه داشته‌ام که منجر به ساعت‌ها از دست دادن زمان و نرسیدن به نتیجه می‌شده برایم. از این‌که بالاخره می‌خواهم با کسی بمانم یا نه شروع می‌کنم الی پرسش‌های تخیلی که شامل انواع چرا و چگونه‌هاست. شامل چه‌می‌خواهم‌ها. چرا می‌خواهم‌ها و همین‌طور برو جلو. بعد گاهی می‌رسد به که چی. "که چی؟" خیلی سوال بی‌رحمانه‌ایست.

پ.ن

این پست بالا را هوایش می‌کنم چون کار دیگری باهاش نمی‌شود کرد. بعد الان آمدم خواندم که چقدر توی کامنت‌های پست پایینی دعوا شدم. آدم به تک‌تک‌شان جواب دادن نیستم الان اما خواستم اعلام کنم که خواندم و روشنگری کنم که من این پست را برای یک آدم عزیزی نوشتم که توی زندگی‌ش گرفتار آدمِ فقط خوب است. من خدا را شکر الان گرفتار آدم فقط خوبی نیستم. خواستم فقط این روشنگری را کرده باشم که وقتی نشستید آن بالا دارید آدم را قضاوت می‌کنید، متریال درست حسابی توی دستتان باشد، بیراهه نزنید. مچکرم.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

من از اهالی قضاوت گر از بالای زیر پست قبلی ام و سوالم اینه که خب ما باید از کجای آن پست می فهمیدیم که داری درباره آدم عزیز دیگری می نویسی، و مگر کف دستمان را بو کرده ایم، و دوم این که آیا کسی را «فقط خوب» نامیدن ضایع ترین شکل قضاوت نیست؟ و سوم این که اصلن فرض کنیم ما از بالا قضاوت کردیم و شما هم همینطور: خب، مگه چیه حالا؟ّبالاخره گاهی هم آدم دیگران را قضاوت می کنه (حتی کمی از بالا) و گاهی هم این عیبی نداره، چون یک چیزایی رو با صراحتش شفاف می کنه و هوای تازه میاره توی بحث. خیلی هم مخلصیم و سخت پایه ی شعور شدیدن بالایی که همیشه در این مکان جاری است.

ليلا گفت...

راستش چيزي كه مي‌خوام بنويسم ربطي به اين نوشته نداره اما اگه نگم خناق مي‌گيرم و اون اين كه: من الان به شدت احساس "خربودگي" دارم! چون خيلي وقته پيگير نوشته‌هات هستم، حالا هر چند بيشتر در گودر، اما تا الان فكر مي‌كردم اينجا كامنتدوني نداره!!! تا الان كه ديدم اشاره كردي به كامنتاي پست قبل! بعد واقعا فك مي‌كردم كامنتدوني نداره‌ها. هيچ اثري از وجودش در اينجا نمي‌ديدم، هيچگاه هم به خودم زحمت كليك كردن اون پاييني را نداده بودم. فكر مي‌كردم ال قرتي‌بازي گودري اينا فقط قراره نوشته بشه واسه شر شدن در گودر و يا شر شدن در وبلاگ گردن‌كلفت‌هاي وبلاگستان مث 35درجه يا گوسپنده يا مثلا سرهرمس.

Unknown گفت...

پس احيانا كامنت ها رو هم مي خوني!(الان اين لحن ِ ناراحت بود)
كي دعوا شدي در پست قبل؟ اين همه همه ابراز سمپاتي كردند! از جمله خودم!

laleh گفت...

جان ِ بچت تاحالا سري زدي به بلاگ من آيا؟ همين جوري دلم خواست بدونم

شاهين گفت...

سلام! شما كلن نكند اندوهي سر رسد از پس كوهتون خوبه و همچنان نوشته هات بازيگوشن...

علی گفت...

مثل یه داستان کوتاه بود...سالها پیش در مجله ی "دنیای سخن" مرحوم، داستانی زیبا بود به اسم "درخت ماگنولیا" گمانم... که متاسفانه نام نویسنده در خاطرم نیست...عجیب فضای نوشته ات شبیه اون بود...قشنگ بود به هر حال

I Used to Rock! گفت...

اول که اینجا بالاخره چنتا خواننده پیدا کرد. :دی
دوم نتیجه میگیریم که بهتر آنست که ادم ها را از پایین یا بهترتر است که کلن از وسط ارزیابی کردوارزیابی را همانجاها هم خاتمه داد تا دلخوری چیزی پیش نیاید

Sama گفت...

سلام. کلن پست قبلیت خیلی بجا بود. اعتراضا رو هم بذار پای عدم تجربه و درک فرسودگی زودرس این جور رابطه ها که احتمالا کامنت گذاران مدافع آدم های خوب - یا خودشون آدم صرفا خوبی اند یا آدم صرفا خوب ندبدن که چه طوری قابلیت داره مثل آب قطره قطره بچکه و سوراخت کنه و اسمت بره تو فرسوده های دوران... توصیف این پستم خیلی خوب اومدی. کل‌کل می‌کنند که کی بهتر کباب... اصلا کمتر کسی می فهمه یه جاهایی فعل نمی خواد... پره فعلن آدماش!