۲۶ اسفند ۱۳۸۸


با عشق و نکبت به تمام رمان‌های سرد و نمور روسی و گریگوری پک
یک صبحی بیدار شده بودم توی خانه‌ی خواهرم. بیدار شده بود و دقیقن با همان استیل نیم‌خیز توی تخت. پتو روی شکم، کتاب می‌خواند توی تختش. مادام بوواری دستش بود. تا چشمم را باز کردم شروع کرد از ترجمه‌ش گفتن. چشمم را بستم. سرم را بردم زیر پتو و یک‌هو ده دوازده سال رفتم عقب. یاد تمام رمان‌های خشمگین و سرشار از خوشه‌های خشم کشور شوراهای نوجوانی‌مان افتادم. آن موقع که خودمان کتاب‌هایی که می‌خواندیم انتخاب نمی‌کردیم. که سلیقه‌ی کتابخانه‌ی خانه‌مان کتاب دستمان می‌داد.
صبح‌های تابستان که بیدار می‌شدیم، تا ظهر توی تختمان بودیم. توی دست و بالمان رمان‌های مبارزانه‌ی کارگرانه‌ی شورویانه بود. تمام کتاب‌ها سرشار از آدم‌هایی بود که مظلوم بدبخت بودند و مبارز و فقیر و گرسنه و البته قهرمان. عشق همیشه برایشان شماره‌ی دو بود. همیشه سوپ گولاش و سیب‌زمینی می‌خوردند و سردشان بود و مدام تبعید می‌شدند به سیبری که بیشتر سردشان بشود. ما تمامشان را می‌خواندیم و ته همه‌شان من دلخور بودم. یک چیزی توی رمان‌های روسی بود که درست نبود به‌نظر من. نمی‌دانم دقیقن چی بود. هرگز وقتی بزرگ شدم دوباره نخواندمشان که با این عقل حالایم بفهمم. خرمن و خرمگس و آناکارنینا و جنگ و صلح و برادران کارامازوف و گالینا و پولینا و امثالهم. میان همه‌شان خرمگس را از همه بیشتر دوست داشتم. تنها کتاب‌های غیر روسی که نوجوانی خواندم ژان کریستف بود و جان شیفته. یادم هست که خیلی از آن صحنه‌ای که آنت را انداخته بود توی گل‌ها و معاشقه کرده بودند متاثر شده بودم. یادم هست که سر پیانو زدن زیاد با ژان کریستف همدردی می‌کردم به‌خاطر ساز تمرین کردن چون هرگز از من نوازنده درنیامد و تمرین ساز برایم اشد مجازات بود.
برگردم به رمان‌های روسی. تابستان‌ها طولانی بود. ما کاری نداشتیم. با لنا توی تخت‌هامان می‌خوابیدیم و کتاب می‌خواندیم. کتاب که تمام می‌شد می‌رفتم سراغ مادرم یا پدرم که تمام شد. حالا چی بخوانم؟ یکی دیگر از همان‌ها را می‌دادند دستم. کم‌کم یاد گرفتم خودم از توی کتابخانه کتاب پیدا کنم. جنگ و صلح را که دستم گرفتم صفحه‌ی بیستم دیدم تمام شخصیت‌ها را قاتی کرده‌ام. یک کاغذ برداشتم و برگشتم اول. به هر شخصیتی که می‌رسیدم، اسمش را می‌نوشتم با یک کاری که کرده بود به طور مختصر که یادم بماند کدام فلانُویچ بود یا فلانُف. بعد خیلی خوب یادم هست که یک عالم آدم از توی داستان رد می‌شدند و تا جلد بعد پیدایشان نمی‌شد. عذابی بود. الان ازش چیزی یادم نیست. واقعن نیست. همیشه عادت داشتم که زود یکی را پیدا کنم که عاشقش بشوم و هی منتظر باشم کارهای عشقی جالبی انجام بدهد. نویسنده‌های روسی در این زمینه اغلب ناامیدم می‌کردند. یادم هست که وقتی خیلی از یک شخصیتی خوشم می‌آمد، توی ذهنم شکل گریگوری پک می‌شد. من می‌خواستم با گریگوری پک ازدواج کنم. لنا هم می‌خواست با آن ژیمناست روس ازدواج کند که اسمش بلازرچف بود.
کم‌کم بزرگ‌تر که می‌شدیم، فکر می‌کردم باید آدم روشنفکری بشوم و برای این‌که آدم روشنفکری بشوم باید تمام کتاب‌های توی کتابخانه را بخوانم. آن‌موقع‌ها از این دخترهایی بودم که شعر می‌گفتم و شعرهایم را از همه قایم می‌کردم و فکر می‌کردم بعدن من را کشف می‌کنند. شاید مثل ونگوگ وقتی مُردم. توی همین بریز و بپاش‌های اخیر یکی از دفترهای شعرم را پیدا کردم. غش کرده بودم از خنده و می‌خواندم. شما شاملو و سپهری و فرخزاد را قاتی کن. کمی ذن چاشنی‌ش کن (جوزده‌ی ذن بودم یک دوره‌ای)، بعد خل و چلی‌های نوجوانی را اضافه کن و خشم توده را، می‌شود شعرهای من. یعنی آن‌قدر شرم‌آور است که حتی یک کدامش را نمی‌توانم این‌جا بنویسم محض نمونه. خیلی شرم‌آور و رقت‌انگیز حتی. خنده‌دار هم. عین همان دماغ‌های بادکرده و سبیل‌هامان.
بعد کمی که بزرگ‌تر شده بودم، رفته بودم سراغ ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی و کاپیتال و فلان. چون اسم روی جلد کتاب‌ها را که می‌خواندم هیچگونه حدسی نمی‌توانستم بزنم که تویش چیست. خوشم نمی‌آمد یک اسمی توی دنیا باشد که من اصلن نتوانم بخوانمش و ندانم راجع‌به چیست. می‌خواندم و نمی‌فهمیدم مثل اسب و از رو نمی‌رفتم. این‌ها تنها چیزهایی بود که توی خانه‌ی ما پیدا می‌شد. تقصیر من نبود و حالا می‌دانم که آن سقوط آزادم توی ذن و بودیسم و فلسفه و فلان شرق، در رفتنم از این کتاب‌های انتقاد از خود و لایف استایلی بود که نمی‌فهمیدم چیست دقیقن و فکر می‌کردم اگر بخواهم آدم روشنفکری باشم، باید بخوانمشان اما دوستشان نداشتم و ذهنم دائم پسش می‌زد و به‌نظرم بی‌رحمانه بود و درعین‌حال  نمی‌توانستم حتی کامل پس بزنمش و وظیفه‌ی خودم می‌دانستم که بشناسمشان. فکر می‌کردم درست آن است و کلافه بودم که تردید دارم که درست است. یادم هست که رفتم یک‌بار سراغ لنا و درآمدم که به‌نظر تو خدا وجود دارد؟ گفت نه و تردید هم نداشت و من؟ من فکر می‌کردم اگر وجود داشت چی؟ بعد سر کلاس دینی که بود، معلم را شرحه‌شرحه می‌کردم بس که به‌نظرم او هم مزخرف می‌گفت و هیچ‌کس هیچ جوابی به من نمی‌داد.
ما توی تناقض بزرگ شدیم. حالا فکر می‌کنم آن‌چه که توی مدرسه یاد می‌گرفتیم و آموزه‌هایی که توی خانه می‌گرفتم، هردو برای روحیه‌ی من سخت‌گیرانه بود. مدل سخت‌گیری‌ش متفاوت بود و البته خوبی خانه این بود که جبری در کار نبود. چیزی که سخت‌گیرانه بود این بود که همیشه از امکان انتخاب رنج می‌بردیم. که باید خودمان تصمیم می‌گرفتیم و پایش می‌ایستادیم و من نمی‌توانستم تصمیم بگیرم که کدام باشم. که فکر می‌کردم چیزی که بیشتر درست است چیزی‌ست که توی خانه می‌بینم اما همان هم یک‌جایش می‌لنگید و من نمی‌فهمیدم کجاست. که هیچ‌چیز راضی‌م نمی‌کرد.
حالا که گذشته است و من خودم‌تر شده‌ام فکر می‌کنم که طبیعی‌ست که عکس‌العملم به این‌ها، سانتی‌مانتالیسم حادی است که هنوز که هنوز یقه‌م را ول نکرده. همان سانتی‌مانتالیسمی که از نرجس توی شانزده سالگی‌م کشیدم بیرون که بروم به‌زعم خودم آرتیست شوم. که پایم را توی یک کفش کردم که می‌خواهم پیش‌دانشگاهی‌م را بروم هنرستان. که چهارتا امتحان تاریخ هنر و طراحی دادم و احساس کردم که از زیر منطق عبوس رمان‌های روسی فرار کردم. گمانم این میل نافرجامم به درام از فراری‌ست که توی وجودم هست نسبت به آشویتسی که ذهنم درست کرده بود از مهندسی که هرگز نمی‌خواستم بشوم. که طبعن پدر مادرم منطقی‌تر از آن بودند که بگویند نرو دنبال هوست. که حالا سر و تهم را بزنی می‌دانم که درام دوست دارم و بدتر از آن می‌دانم برای پایداری جلوی درام‌هام بار نیامدم اما مدام در حال درام‌آفرینی‌ام توی زندگی‌م. که هربار حوزه‌ی درامی که درست می‌کنم وسیع‌تر می‌شود. خوبی‌ش این‌جاست که دوست دارم ریسک این درام‌پذیری‌ روحم را. که یاد گرفتم بهایش را بدهم. لابد ممنون وحشت همیشگی انتخاب و پایش ایستادن از بچگی تا حالا...

۹ نظر:

ruzbe گفت...

فکر می‌کنم که طبیعی‌ست که عکس‌العملم به این‌ها، سانتی‌مانتالیسم حادی است که هنوز که هنوز یقه‌م را ول نکرده
khob mosallama raahesh in nist.. va shayad dir bashe ye kam baraye inke begam rahesh chie!! ;)

شاهين گفت...

چرا ننوشتي كه از هسه هم مي خونديم! گرگ بيابان/ سيذارتاو بقيه
سمفوني مردگان رو هم همون موقع ها خونديم ديگه؟! مگه نه؟!ممممممم

پیام گفت...

هممون تقریبا انتخابهای همشکلی داشتیم ، بچه هامونم اگه بخوان به کتابخونه ی ما مراجعه کنن بر می خورن به یه سلکشنی از کتابخونه ی پدریمون و یه سری آدم جدید مثل سلینجر و پل آستر و ... ولی تو کتابخونه ی پدرامون ما شاعر داشتیم، شاملو ،فروغ فک کنم تنها انتخابشون باز همیناست

باران گفت...

واقعا از نوع نوشتنت و تحلیلی که از خودت و شرایطت میکنی خیلی خوشم میاد با اینکه نمی شناسمت ولی به نظرم آشنا میای موفق باشی و پیشاپیش سال نو مبارک.

باران گفت...

یادم رفت بگم منم دقیقا نسبت به رمانهای روسی همچنین حسی داشتم فضایی کاملا سرد البته داستانهای چخوف کمتر سرد بوند در ضمن من هر وقت نوشته هات می خونم با دیدن اسم خواهرت یاد همان رمانهای روسی نوجوانی می افتم!

ناشناس گفت...

والا عرض کنم که اینجا دو تا موضوع هست...یکی اون کتابهایی که فرمودید و یکی هم خوندنشون.. به گمانم کلن نوشته شما به قسمت دوم مربوط می شد. البته میشه رمان های به قولی روسی رو اینطوری هم خوند که خب درست نیست!! حالا گرفتاری وقتیه که شما رمان های غیر روسی رو هم یحتمل همونجوری بخونین.. یعنی همون حسی که باعث شده از اون ها خوشتون نیاد باعث میشه از یه چیز دیگه خوشتون بیاد و بعدش هم اینو کلن ربط بدین به یک خودی.. خلاصه شاید کیفیت رو فدای کمیت کردین یه جورایی(اگه تموم اینارو خونده باشین که بنده آناکارنیناشو حداقل شک دارم!) ولی از این حرفام گذشته، آقا مولانا اوه اوه اوه
البته پاراگراف ما توی تناقض بزرگ شدیم قشنگ بود

دروغگوی خوش حافظه گفت...

خب راستش چخف را بگذاری کنار من هم هنوز که هنوز است از این دسته کتاب ها و نویسنده ها خوشم نمی آید. سرمای سیبری شان از جلد کتاب می زند توی صورتم و پسم می زند.
جان شیفته را من عید پارسال خواندمش. من اسمش را گذاشته ام "راهی به درون زن" که خواندنش را به هر مردی که می خواهد همسرش یا عشقش را "بفهمد" پیشنهاد می کنم و البته توی صفحه اول کتاب برایش می نویسم: "زن ها یک بخشی دارند که دست هیچ مردی به آن نخواهد رسید"

ناشناس گفت...

یه دونه شون بود، فکر کنم یا جنایت و مکافات یا دن آرام، که مترجم عقلش رسیده بود و صفحه اولش فهرست تمامی اسامی و توضیحی یک خطی در موردشان نوشته بود. اینجوری وقتی صفحه دوازده هزار و پانصد و بیست و سه میرسیدی مثلاً به "ایوان پاولوویچ" سرگیجه نمی گرفتی و یکراست میرفتی سراغ فهرست. ابتکاری حیاتی بود.
:D

ناشناس گفت...

قلمت روون نیست خیلی. آدم نمی تونه یه جمله تو تا آخر بخونه. نمی دونم چرا. قاعدتن یعنی باید روون باشی ولی نیستی. گیر داره نوشته ت.

زیر سؤال بردن ادبیات روس؟؟؟؟؟ لابد شوخی داشتی می کردی. اونم از این شوخی های بی نمک و بیمزه که همه از رو ادب باید بهت لبخند بزنند که به احساسات رقیق و لطیفت ضربه نخوره. و تو دلشون فحشت بدن.

سعی کن بیشتر راجع به مسائل روزمره ت بنویسی تا مطلب جنرال و گنده ای مثل ادبیات روس.