۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹


I've seen that look somewhere before *
کارتم آمد. این یعنی می‌توانم سفر کنم. حالا دیگر میل خاصی ندارم که سفری بروم. تا نداشتمش خیال می‌کردم این‌جا گیر افتاده‌ام و همین من را می‌ترساند و دلم می‌خواست می‌توانستم سفر بروم. بیرون که آمدیم و من کارتم توی کیفم بود، هی می‌خواندم تــــو‌دی د سان ویل شاین آن می. گری مور را تحریف می‌کردم و شاد بودم. اصلن گفته بودم که یکی از علایقم این است که آهنگ‌ها را از طرف خواننده‌ها برای خودم بخوانم؟ از این هم فراتر حتی. گاهی آهنگ‌ها را از طرف آدم‌هایی که می‌شناسم و از زبان خواننده برای خودم می‌خوانم برای موقعیت‌های مختلفی که درگیرشان هستم. یعنی مثلن اصغر فلان آهنگ را دارد با صدای لئونارد کوهن برایم می‌خواند. بعد احساساتی هم می‌شوم و خیلی خوش می‌گذرد خلاصه. بعد برای دقایق کوتاهی آفتاب شد و من مسخره‌بازی درمی‌آوردم که آفتاب جایزه‌ی من است. چون یک‌هویی لیترالی سان شایند آن می. هفت روز گذشته رنگش را هم ندیده‌بودیم. اخبار می‌گفت در صد و پنجاه سال گذشته هرگز ماه می به این سردی نبوده است. بعد شنیدید که می‌گویند بعضی آدم‌ها خیال می‌کنند نقطه‌ی صفر و صفر مختصاتند. خب من هم از آن‌ها هستم و طوری رفتار می‌کنم انگار که من صفر و صفر هستم و این عوض شدن هوا به‌خاطر من است که خیالم بود روزهای خوب گرمی را این‌جا می‌گذرانم و حالا این‌طور نیست. به‌هرحال به افتخار این روز باحال و خجسته و نیم‌ساعت آفتاب‌دار، رفتم برای خودم دمپایی و دستمال مرطوب توالت و آب هلو و جیگیلی‌پیگیلیِ چای‌دم‌کن و خیارشور یک‌و‌یک و چاقو خریدم. آخر ما فقط توی خانه دو مدل چاقو داشتیم. یکی چاقوی نان بود و آن یکی از این کاردهای داغان میوه‌خوری که هیچ چیز را نمی‌برند و یک بار آمدم باهاش خیار پوست بکنم و مقطع خیار به جای دایره شده بود یک هزار ضلعی نامنتظم.
حالا باز خانه‌ام. هم‌خانه‌م خوابیده است عین خرس خورخورپشمی و حدود هشت شب است. گفت نپ. هشت شب و نپ آخر؟ نمی‌دانم. نمی‌توانم تصمیم بگیرم که از خانه بروم بیرون یا همین‌طور ولو بمانم یا بروم کمی ورزش کنم یا صبر کنم بیدار شود با هم برویم. همین است که دارم می‌نویسم.
برایم تعریف کرده بود که پدر و مادرش تازگی آمده‌اند توی فیس بوک و خلش کرده‌اند. می‌خواستم بهش بگویم "بی‌فهبب" اما به زبان خارجستانی بلد نبودم بگویم بی‌فهبب.
بعد یک رازی را برایتان بگویم. یک عمر سعی می‌کنید به چیزهایی که دارید کرکتر ببخشید و در این راه مرارت‌های بسیار می‌کشید. بعد بیبیدی بابیدی بو. به خودتان می‌آیید می‌بینید باز از صفر شروع کردید. برای یک بی‌فهببِ ساده که خیلی خودتان است و خیلی جواب درست و به‌جایی‌ست باید فکر کنید و دست آخر می‌گویید آی سی و ابروهایتان را کج و کوله می‌کنید که شدت فهمتان را نشان بدهد. آی سی هم شد بی‌فهبب آخر؟
* Gary Moore, One day

۴ نظر:

Unknown گفت...

خب..کم کم باید عادت کنی که تنهایی بروی پیاده روی و ورزش.
این چند روز تعطیلی را خوش بگذران
فقط به اینترنت وابسته نشو که روزگارت می شود مانند امثال من..حتی اگر شده میخوابی یا بی هدف در کوچه های اشتفانز پلاتز میچرخی یا هرچه..به کامپیوتر و اینترنت وابسته نشو..چون عین خوره می افتد روی زندگی ات
حرفهایت آشناست..برای همین میخوانمت
به قول این زبان نفهم ها : فیل اشپاس.

شاهين گفت...

بي فهبب/بي فهبب...

Ronin گفت...

راجع به درها بهت بگم همه به سمتی باز میشه که در مواقع اضطراری مثلا آتش سوزی مردم باید به اون سمت فرار کنن، به جهت اون علامتهای سبزی که مال خروج اضطراری هست و یه آقایی داره روش میدوه! :)

یه موقعی تو ایران یه مسجدی آتش گرفت بعد چهارصد نفر تو راهروی خروجی مسجد موقع فرار سوختند برای اینکه در مسجد به داخل باز میشد و اون کسی که جلوی همه بوده زورش نمیرسیده این چهارصد نفر که پشتش بودن رو هل بده عقب و در رو باز کنه تا همه بتونن فرار کنن

چیزهای زیادی هست که آدم نمیدونه اولش که میره تو یه محیط خیلی جدید با آدمهای جدید و کم کم باید کشفشون کنه، بهش مثل یه سفر اکتشاف حیات وحش نگاه کن اصلا، مثل این دانشمندا که میرن بیست سال راجع به زندگی مورچه ها تحقیق میکنن وسط جنگلهای آمازون یا تو آفریقا، خدایی از این که سختتر نیست دیگه، برای خودت فان کن قضیه رو والا غم و غربت رو اگه بهش رو بدی تمام زندگی ات رو بدون تعارف میخوره

نقطه گفت...

لاله جان بابا!ـ
ما که تا حالا نیدیدیم‌ت و یک سالی بیش هست که می‌خوانیم بلاگت را، بعضی اصطلاحات‌ت را بلد نیستیم و شمام که رفتی اونور آب و کلاً هم جواب نظرات را
نمی‌دهی....اون وقت این بی‌فهبب چیست آن؟
یا گاس که دوستات‌م می‌گن!؟