۱۶ مهر ۱۳۸۹

من چگونه بچه‌ای بودم یا مامانم چگونه مرا خورده بود ؟‌* - یک
یک. پنج ساله بودم شاید. چون لنا مدرسه می‌رفت و من نه. بعد توی حیاط خانه‌مان مسابقه بود که هر کس با دوچرخه رمپ پارکینگ را برود، برنده است.
رمپ پارکینگ؟ از در خانه که می‌آمدی تو، یک‌کمی حیاط بود و بعد رمپ بود که به پارکینگ سیاه و تاریک و ترسناک خانه که تویش حتی شوفاژخانه که ترسناک‌تر بود، داشت، می‌رسید. مسابقه این‌طوری بود که بالای رمپ با دوچرخه می‌ایستادند و بعد پا زنان به اعماق پارکینگ سیاه می‌رفتند و بعد فاتحانه برمی‌گشتند بالا توی حیاط.
من یادم هست که بارها و بارها می‌خواستم این کار را بکنم و می‌ترسیدم. یک روزی فکر کردم می‌کنم. بالای رمپ که با (در مورد بنده در آن سن) سه‌چرخه ایستاده بودم، به‌نظرم شدیدترین شیب عالم آن‌جا بود و تاریک‌ترین پارکینگ در ادامه. لازم نیست که بگویم بعدها در بزرگی‌م رمپ را دیدم و اصلن باورم نمی‌شد که این همان رمپ کابوس من است. کمی آن بالا ایستادم و بعد پا زدم و افتادم توی شیب. یادم هست که نزدیک تاریکی پارکینگ که رسیدم سه‌چرخه‌م چنان داشت تند می‌رفت که پدال‌هایش از زیر پاهایم در رفته بود و شق‌شق می‌خورد به پاهایم. من؟ کاملن احساس پرواز می‌کردم.
در نهایت؟ توی پارکینگ تاریک بود. خوردم به یک ستون و افتادم پخش زمین شدم. ستونه نامرد وسط پارکینگ بود. سه‌چرخه‌م هم منفجر شد. دروغ گفتم. یک‌کم کج شد همه‌جاش فقط. سر دو تا زانوهام خونی و زخمی و کف دست‌هام هم پاره پوره شده بود. مثل حالا نبود که کف پارکینگ سنگ باشد. کف پارکینگ آن موقع‌ها آسفالت بود. آسفالت سیاه دون‌دون و زبر. با گریه رفتم خانه. اما رمپ را خیلی با ذوق رفتم بالا. چون بالاخره با سه‌چرخه‌ام توی سرازیری افتاده بودم. خونی و فاتح.
بالا که رسیدم قیافه‌ی مامانم را یادم است که خیلی ترسیده بود. بعد پاهام را شست. ساولُن زد. (اصلن یکی باید بردارد از تمام خاطرات آدم با ساولُن بنویسد) و دست‌هام را شست و تا مدت‌ها مثل هر زخم دیگری تفریح من این بود که زخمم ببندد و من بکنمش. بعد جایش خون بیاید. دستمال کاغذی بگذارم رویش و تماشا کنم که لکه‌ی خون روی دستمال بزرگ می‌شود یا یک دستمال را چهار لا کنم، ببینم از چهار لا هم خونش رد می‌شود یا نه؟
دو. من و لنا دو تا دخترخاله داشتیم که هم‌اکنون در خارجی به نام تورنتو زندگی می‌کنند که هم‌سن و سالمان بودند، به واقع سه تا بودند ولی وقتی ما چهار پنج سالمان بود، سوپی ما و ماندی آن‌ها خیلی کوچولوتر از آنی بودند که با ما بازی کنند، لذا ما چهار تا دختر بودیم. آن‌ها دُرود زندگی می‌کردند. ما همدیگر را کم می‌دیدیم. بعدتر آمدند تهران. اما آن‌موقع‌ها خیلی باحال بود که آن‌ها دختر بودند. ما هم دختر بودیم. چون عملن ما توی خانواده‌ی پدری که خیلی نزدیکمان بودند، سرباز خانه بودیم. من و لنا تنها دخترهای فامیل بودیم با هفت هشت تا پسرعمو و پسر عمه. بنابراین دخترخاله به خودیِ خود خیلی امر جالبی بود.
و چون ما دختر بودیم، عاشق مامان‌بازی بودیم و با آن‌ها می‌شد مامان‌بازی کرد علاوه بر کشتی‌بازی و جنگ‌بازی و بالا بلندی و سوک‌سوک و این‌ها. حالا مامان‌بازی چگونه بود؟ یک چادر داشتیم، مثل همین چادرهایی که برای کمپینگ و این‌ها می‌زنند اما خیلی کوچولو بود. قدری که چهار تا دختربچه‌ی ده پانزده کیلویی و صد سانتی تویش جا شوند. بعد ما توی این چادر مامان‌بازی می‌کردیم و توی قابلمه‌های کوچولو آش پفک درست می‌کردیم و این‌ها. من یادم هست که مامان‌بازیِ ما سه شخصیت داشت. مامان، بابا و بچه. لنا مامان بود. مریم بابا بود. من بچه. اسم‌هامان هم همیشه خارجی بود. الیزابت و جرج و جک و از این‌ چرت و پرت‌ها. اصلن نمی‌دانم چرا همیشه اسم‌های خارجی روی خودمان می‌گذاشتیم. حال‌به‌هم‌زنی در حد امامت جماعت حال‌به‌هم‌زن. ماهرخ اما اصافه می‌آمد. ما هم باهاش بازی نمی‌کردیم. یادم هست که یک‌باری مامانم ما را مجبور کرد که الا و للا  (والله و بالله؟) ماهرخ را هم بازی بدهیم. ما هم با اکراه قبول کردیم و رفتیم چهارتایی توی حیاط توی چادرمان که بازی کنیم. این‌جای داستان را همیشه باید از زبان مامانم شنید. مامانم این‌جا با یک لحن شما فلان‌فلان‌شده‌های پدرسوخته می‌گوید: ما (یعنی مامانم و خاله‌م یعنی خاله‌بازی واقعی) توی آشپزخانه نشسته بودیم که من شنیدم یک صدای ملوس کوچولویی هاپ‌هاپ می‌کند. هی‌ می‌گوید هاپ... هاپ... می‌گوید هی فکر کردم صدای چی است؟ بعد دنبال صدا می‌آید توی حیاط و می‌بیند که ماهرخ چهار دست و پا جلوی در چادر به‌سان توله سگ نشسته و هاپ هاپ می‌کند. می‌پرسد که ماهرخ داری چه کار می‌کنی؟ ماهرخ می‌گوید که من سگ خانواده‌شون هستم. هاپ هاپ. مامانم هم در این‌جا خیلی عصبانی شده و ما را مجبور می‌کند که ماهرخ را هم ببریم توی چادر و اصلن منطق ما که می‌گفتیم مامان‌بازی یک مامان و یک بابا و یک بچه دارد، به خرجش نمی‌رفته و این‌که ما خیلی خلاق بودیم در تولید نقش برای ماهرخ و غیره را به شخمش می‌گیرد.
دردسرتان ندهم این ماجرای سگ شدن ماهرخ در بازی ما بارها و بارها در تمام مهمانی‌ها تعریف شده و ما سرزنش شدیم که چه بچه‌های بدجنسی بودیم و هی همه قاه‌قاه خندیدند. حتی ماهرخ را که بعد از هشت سال دیدم بحثمان رسید به آن روز توی درود که ماهرخ هاپ‌هاپ می‌کرد و کلی خندیدیم اما چیزی که بنده می‌خواهم توی وبلاگم فاش کنم این است که ایده‌ی من بود که ماهرخ سگ ما بشود. قشنگ یادم است. چون ما چهار تایی رفتیم توی چادر و طبعن لنا مامان شد و مریم بابا شد و من بچه و ماهرخ اضافه آمد و مانده بودیم که پس ماهرخ کی باشد حالا که مجبوریم بازی‌ش بدهیم که من به ناگه فکر کردم ماهرخ می‌تواند سگ خانواده باشد. البته این‌که دم در هاپ‌هاپ می‌کرد خلاقیت خودش و فرو رفتگی زیاد در نقشش بود اما به‌هرحال می‌خواهم بگویم یک آدمی هستم که چنین راه‌حل‌هایی به مغز و ملاجم می‌رسد و تا بیست سال بعد که از دسترس تمامی عوامل داستان دور باشم، لو نمی‌دهم.
* مامانمان تعریف کرده که یک باری در سه سالگی بنده خیلی با عشق داشته برایم توضیح می‌داده ربط من را به خودش. بعد گفته که لاله، تو کوچولو بودی، تو دلِ من بودی. بعد بنده  چشمان خویش را گرد نموده‌ام و فرماییدم که تو منو خورده بودی؟ صدایش هم وقتی مامانمان تعریف می‌کند این شکلی است که: تو مَنُ خُدِه بودی؟
این است که خواستم بگویم منطقی از بچگی. یک وضعی.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خيلي پست مسرت بخشي بيد. مرسي

دروغگوی خوش حافظه گفت...

ما لذت بردیم واق واق

amir radmanesh گفت...

سلام
داشتم وبلاگتونو میخوندم یه پست قدیمی دیدم .برام جالب بود. پست مربوط به مقایسه نوشتن تو وبلاگ بابرهنگیه.ایده خیلی خوبیه ولی اینون خواستم بگم اون پنجره ای که گفتی اونورش پیدانیست ،تو نوشتن وبلاگ بعضی وقتا شیشه هاش ترک می خوره و به همین خاطر ما نمی تونیم برهنه برهنه باشیم. حداقلش اینه که من احساس کردم وبلاگتونو بعضی از آشناهتون از جمله مامانتون می خونن. با این حال هنوزم فک میکنی اینجا درونتو برهنه می کنی؟ آیا ما جسارت اونو داریم که درونمونو حتی در مقابل خودمون عریان کنیم ؟