۱۸ اسفند ۱۳۸۹


Oovoo, the magician
من و مامانم عادت داشتیم ساعت‌ها رو تخت ولو شیم و راجع‌به همه‌چیز حرف بزنیم. غیبت کنیم و وراجی کنیم و با هم موافقت کنیم. اصلن گاهی خیلی با هم آدم‌های موافقی بودیم. سر و تن همه را می‌شستیم. به بابا و لنا و سوپی هم رحم نمی‌کردیم. بعد ماسک می‌ذاشتیم رو صورتامون بعد می‌شستیم و هربار تعجب می‌کردیم که وای چقدر خوشگل شد پوستمون و مامان می‌گفت پوستت "براق" و "درخشان" شد و این‌جور چیزای مادر دختری. درخشان را هم یک چیزی شبیه دَرَخشان همیشه تلفظ می‌کرد و هی سربه‌سرش می‌ذاشتیم سر همین.
یک حرف‌هایی هست که مال پای تلفن نیست. باید صورت یکی را ببینی که دلت بخواهد حرف بزنی. بچه‌م (یعنی مامانم) چند وقتی‌ست لپ‌تاپ خریده و در نتیجه ویدئوچت وارد روتین معاشرتمان شده. خیلی خوبه. احساس می‌کنم توی خانه‌م گاهی. از زمین و زمان حرف می‌زنیم. از زمین و زمان حرف زدنِ آدم نمی‌آید پای تلفن. یعنی جورش فرق دارد.
بعد من بهش می‌گم این چیه پوشیدی؟ ندیده بودم. بعد او می‌گوید باز این ژاکته تن توئه؟ هیچی دیگه نداری؟ بعد من باید ثابت کنم که به خدای کریم لباس‌های دیگری هم دارم. بعد من می‌گم خیلی سیگار می‌کشیا. می‌گه بابا نیست آخه. بعد او به من غر می‌زند که خودت چند تا سیگار می‌کشی در روز اصلن؟ بعد یک‌هویی احساساتی می‌شود که وای مادر چه لاغر شدی یا موهات چقدر دراز شده... احساس می‌کنم دوباره بچه‌ش شدم. خدا پدر مخترعش را بیامرزد. یعنی فکر می‌کنم حاضرم براش دعا کنم و بابت نعمت ویدئوچت شاکر باشم عمیقن و مخلصانه.
گاهی مثل معتادا منتظر عصرهایی هستم که بیاید و با هم حرف بزنیم. اگر بنویسم دلم گرم می‌شود لابد خیلی جمله‌ی تکراری‌ایست اما خب دلم گرم می‌شود واقعن. خداحافظی که می‌کنیم نیم‌متری از سطح زمین فاصله دارم از حال خوش.
باهام قرار می‌گذارد که کارهای خوب در حق خودم بکنم. گزارش هم می‌خاد که کارهای خوبی که قرار بود بکنم کردم یا نه.
خیلی عاشقتم مامان خانوم خان.
هر کی مامانش نزدیکشه جای من یه بغل محکم بکنه مامانشو.
بغل مصنوعی هم اختراع کنن دیگه نمازم می‌خونم لابد.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

چه خوب شد یکی حرف دل منو اینجا زد.منم همیشه برای مخترعش دعا میکنم.از موقعی که این در اومده دلتنگیام کمتر شده.

سحر گفت...

رسمن عاشق لحظه های متدر دختری ام من:)

ناشناس گفت...

من دلم برای مامانم تنگ نمیشه !