۵ خرداد ۱۳۹۰


روند سیال ذهن یک جهنده با بیست و هفت کبودی کوچولو کوچولو در اقصی‌نقاط دست و پا که حتی یکی‌شان را نمی‌داند چطوری تولید کرده
دِبی زندگی‌م بالاست. وقت ندارم هیچ حالی باشم. دلتنگی‌م در مواقع آگاهی پسِ ذهنم رفته‌است. گاهی توی خواب می‌زند بیرون. چند شب پیش خواب دیدم بابای عزیزم (که دور از جانش باشد) مرده است. با گریه بیدار شدم. نه می‌فهمیدم کجا هستم، نه می‌فهمیدم چی شده، نه هیچی. حالم خراب بود فقط. بعد از چند ثانیه فهمیدم خواب می‌دیدم. همان‌جور گریه‌کنان زنگ زدم به موبایلش. فکر کنم صدام خیلی خراب بود که هی اولش گفت لاله چی شده؟ لاله چی شده؟ بعد من همین‌طور که صداش می‌آمد توی گوشم حالم بهتر شد. به خودم می‌گفتم دیوونه دیدی هیچیش نشده. همین‌جاست. بعد گفتم بهش که خواب دیدم مردی. گفت خودت مُردی و ها ها ها زد زیر خنده. من هم خنده‌م گرفت.
کلن برخورد بابام با مرگ را خیلی دوست دارم. نه می‌توانم نه دلم می‌خواهد که توضیح بدهم چه‌جور است اما فقط همین را بگویم که یک جورِ سَبُک و خوب و غیر سانتی‌مانتالی رفتار می‌کند. من که با گریه بگویم خواب دیدم مُردی. ها ها ها با صدای بم می‌خندد و می‌گوید خودت مُردی. به همین راحتی. برایش یک چیز بزرگ وحشتناکی نیست انگار. من هم باید آن‌طوری بشوم. مثل بابایم. بله.
دلم خیلی تنگ شده برایش. هی تقویم را نگاه می‌کنم به خودم می‌گویم فلان موقع می‌روی. فلان موقع همه‌شان را می‌بینی.
تا حالا نشده بود که یک سالِ تمام خواهر مادر برادر پدرم را نبینم.
گذشته از این دلتنگی‌ها که دمبش گاهی می‌زند بیرون، خوبم.
یک چیز بامزه‌ای که متوجهش شدم این است که ممکن است توی خیابان که راه می‌روم یک خیابانی را که نمی‌شناسم را بپیچم تو چون می‌دانم جهت کلی جایی که می‌خواهم بروم کجاست و همین‌طور حدسی یک خیابان را بگیرم و بروم و اغلب درست جایی که می‌خواهم در بیایم. شما چه می‌دانید چه حس خوبی‌ست این.
فقط هم این نیست. هوا عالی‌ست. خانه‌م قشنگ است. درخت‌هایی که هرگز اسمشان را یاد نخواهم گرفت پر از برگ و گل و جَه‌جَنَوار شده‌اند. آفتاب می‌تابد. داغ می‌شود شانه‌هایم زیر آفتاب و فکر می‌کنم گاهی که سه سال پیش هیچ نمی‌دانستم سه سال بعد این‌جام.
بعد فکر کردم با خودم، بگذار یک فکر خیلی ناممکنی برای سه سال بعدِ خودم بکنم و ببینم می‌شود یا نه. فکر ناممکنم این بود که دو تا بچه‌ی دوقلو داشته باشم ببرمشان زمین بازی بچه‌ها توی اشتات‌پارک صداشان کنم: اَردی و بَردی یعنی اردشیر و بردیا. خدا را چه دیدی؟ شاید هم داشته باشم سه سال بعد. البته باید اول پدری برایشان پیدا کنم. می‌دانم.
حالا که این‌ها را می‌نویسم خانه‌ی نا هستم. یک‌ذره پشت پیانو نشسته آکورد می‌گیرد و تو سر من و خودش می‌زند که وقتی آکورد خودش برای خودش می‌گیرد نمی‌تواند ایمپروایز کند. بعد ویولنش را درمی‌آورد. بهش می‌گویم که باز می‌خای قار قار کنی؟ اما واقعیت این است که دوست دارم وقتی تمرین می‌کند گوش کنم.
بعد یک چیزهای پیچیده‌ای را برایم توضیح می‌دهد. من نمی‌فهمم. ناامید می‌شود از فهمیدن من. به زدنش ادامه می‌دهد. بعد به صورت "موسیقی فور دامیز" برایم توضیح می‌دهد. بعد چیزی را که توضیح می‌دهد می‌زند. بالاخره می‌فهمم چه می‌گوید. خوشم می‌آید. یک چیزی‌ست راجع‌به یک مدل قطعه تمام کردن به اسم کادِنس (یا یک همچین چیزی) که وقتی آن‌جوری قطعه را تمام می‌کنی به‌قول خودش احساس "نشست" به آدم دست می‌دهد. خیلی باحال است. برایم یک چیزهایی می‌زند که کادنس نیست (اصلن نمی‌دانم این جمله‌ای که نوشتم از نظر موسیقی درست است یا نه). بعد من می‌بینم که آن‌ها چقدر احساس نشست نمی‌دهد و این یکی‌ها چقدر احساس نشست می‌دهد و احساس خوب باحالی می‌کنم. بعد دستم می‌اندازد. دو تا چیز می‌زند و می‌پرسد فرق این دو تا چیست. ده بار می‌زند. من نمی‌فهمم می‌خندد. دو تا آکورد است یکی با سی یکی با دو. می‌گویم اگر یکی با دو بود و آن یکی با سل می‌فهمیدم فرقشان را. می‌گوید خسته نباشم. من هم خسته نیستم البته. هار هار. این همه پدر مادرم ما را بردند کلاس موسیقی و آوردند آخرش ما هیچی نشدیم.
هم‌اکنان نیز به نقطه‌ای از پست رسیدم که حرف‌هام تمام شده است و لذا این آخرین جمله‌ی این پست است.
پ.ن
مثلن پایان این پست کادنس نبود. یک فاجعه‌ی زیست محیطی بود. با تشکر.

هیچ نظری موجود نیست: