۱۱ مرداد ۱۳۹۰

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
این پست توی پرانتز است.
دیدم جلوی اسم وبلاگ خاک و خل‌گرفته‌ش توی گودر یک دانه یک آمده بعد از مدت‌ها. فکر کنم کلن یک نفر وبلاگش را سابسکرایب کرده باشد توی جهانِ گودر و آن شخص منم. الان رفتم و چک کردم و دیدم که واقعن فقط منم. عرض می‌کنم که آخرین حرکات فعالش مال پنج شش سال پیش است.
کف کردم. فکر کردم پست نوشته که این تقریبن یک چیزی‌ست مثل دیدن ستاره‌ی هالی شاید نادرتر. تو عمر آدم یک بار ممکن است اتفاق بیافتد. این بار هم چیزی نبود که من بفهمم. چند تا عدد نوشته بود. انگار می‌خواهد بلندگو بگیرد دستش. یک دو سه چهار پنج. باز کردم وبلاگش را، صرفن نوستول بود. با آن رنگ نکبت بک‌گراندش که هرگز خوشم نمی‌آمد ازش حتی وقتی از خودش خیلی خوشم می‌آمد.
یادم افتاد، تنِش گرفتم. با شدت هشت ریشتر نقدم می‌کرد لعنتی.
بعد داشتم نگاه می‌کردم چشمم خورد به این‌که آن گوشه‌ی وبلاگش لینک چهار پنج‌تا وبلاگ بود. بعد هیچ‌وقت لینک وبلاگ من را نگذاشت آن‌جا نامرد. من که بیچوره‌ی جو زده‌ی غنچه‌ی نوشکفته‌ی باغ وبلاگ‌نویسی بودم. انقدر هم در حوزه‌های عشقی ننرم می‌کرد اما این یکی را به کل نادیده می‌گرفت.  بعد اگر تو بگویی یک کامنتی، یک علاقه‌ای، یک تشویقی، یک علامتی، یک دودی از سرکوهی که یعنی بابا من صحنَه را دیدم.
ای بترکی! بعد پست‌های من صبح تا شب این بود که آفتاب ذوزنقه افتاد و توی راه کرج خوابش برد و بلتوبیا و شیخ ما بوس‌بوس‌جون...
به‌نظر خودم هم می‌آمد که چه خوب و فکر می‌کردم یک اشاره در حد نوک سوزن کردم به یک زهرماری که او بخواند می‌فهمد و می‌دانستم می‌خواند اما اگر تو بگویی یک بار به رویم آورد. بله یادم است. به جز آن بار که بماند.
می‌دانم هنوز هم همان است. ای تو روحت که نشستی نمی‌دانم کجا با آن گردنبند تسبیح چوب بود سفال بود چی بود گردنت که انقدر بوی تو را بهتر از خودت می‌داد.
دلم می‌خواست فقط بهم بگوید که خواندم. بگوید خواندم بد بود. نمی‌گفت. اصلن انگار من وجود نداشتم.
بعد لینک آن دخترهای بی‌ربط که خیلی هم بد می‌نوشتند و لوس بودند که حالت به هم می‌خورد آن‌جا بود. سین سین. با آن وبلاگ‌های نکبت رنگین‌کمان و باغ و بلبلشان. با یک سری آدم کج و کوله‌ی دیگر (بله. آدرسش را هم نمی‌دهم و خیلی هم دوست دارم راجع‌بهش حرف‌های نامردی بزنم).
اه.
هیچ‌وقت من را تایید نمی‌کرد. هی فکر می‌کردم خدایا چقدر من آخر بد می‌نویسم که این رویش نمی‌شود لینک من را حتی بگذارد آن‌جا؟ با ذوق بدو بدو رفته بودم بهش گفته بود دوس‌پسر جون دوس‌پسر جون من وبلاگ درست کردم. با خجسته‌دلی این را که گفتم فکر کردم الان بدو می‌رود لینکم می‌کند (بعله چنین آدمی بودم). بعد نکرد. فردایش نکرد. پس‌فردایش نکرد. فکر کردم می‌خواهد ببیند چه می‌نویسم که به فلان وبلاگش برنخورد که لینک من آن‌جاست یعنی تایید. بعله آن زمان این‌طوری بود. دو ماه گذشت. شش ماه گذشت. لینک وبلاگ مسقره‌م رفت توی صدتا وبلاگ که یکی‌شان را هم نمی‌شناختم. بعد فهمیدم می‌خواهد برای همیشه نادیده‌ش/م بگیرد.
الان بعد از صدهزار سالِ گوسفندی رفتم آن‌جا یادم افتاد دوباره که چقد نادیده گرفت این را. یا دیده (دیده برعکس نایدیده است) گرفت و هرگز از امتحان کنترل کیفیتش رد نشد.
برای ساده‌ترین چیزها انقدر آدم سختی بود. تکل می‌کنم بقرآن توی دهن هر کسی که بیاید بگوید کارش خیلی هم جالب بود.
نگفتم که بهش هیچ‌وقت. تا ابد عین حناق ماند تو گلوم که بابا نکبت تو چرا اصلن من را تایید نکردی؟ چرا انقد من را و این نوشتن زهرماری‌م را نادیده گرفتی؟
عشق خاک‌تو‌سری‌م با او من را وبلاگ‌نویس کرد.
پ.ن
حالا من یک چیزی نوشتم توی تیتر اما بیا و یک بار انقدر خوب توی آن رول مزخرف  فرو نرو. آن رولی که تویش همیشه نگاه از بالا به پایینت بود به همه‌ی کارهای طراحی و نوشتاری و خلاقم.
قیافه‌ت را می‌بینم وقتی خلاق را می‌خوانی.
پوزخند زدی؟ بزن. من پارچه رنگ می‌کنم.

۵ نظر:

hossein mohammadloo گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
hossein mohammadloo گفت...

برای من خر هم همینجوری شد. البته عشق من یک اشتباه بود ولی الان راضی ام

ناشناس گفت...

یعنی محشر. یعنی شیخ ها همیشه در سکوت. یعنی شیخ ها همیشه سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو. یعنی من که همیشه سر جنباندم فهمیده و نفهمیده و شیخ در سکوت، سکوت... ندانستن من تا ابد...یعنی خود وصف حال. مرسی

Unknown گفت...

آخ آخ آخ!
همذات پنداری ام بدجوری درد گرفت دختر!!
:(

نقطه گفت...

دل‌م سوخت:(