۱۷ بهمن ۱۳۹۰


چی بکنیم خلاص شیم از نوستالژی؟
دلم می‌خواست این حالی که دارم را منتشر کنم. ثبت کنم. یک کاری کنم که بتوانم در اختیار آدم‌هایی که شاید لازمش دارند، بگذارم. تعطیلات میان ترم است. مشق زیادی دارم اما نگران نیستم. می‌دانم تمامش می‌کنم. تا پنج‌شنبه که باید سر کار بروم، کاری ندارم.
تمام خانه را پر از شمع کردم. از کارهایی که کمتر می‌کنم. بعد موبایلم را وصل کردم به سیستم صوتی توی سالن. این آهنگ را گذاشتم هی تکرار بشود. جاهایی که داد می‌زند و صدایش شبیه استینگ می‌شود باهاش می‌خوانم. یک پاتیل چای نعنا دم دستم. انجیر خشک. لباس‌هام توی ماشین‌لباسشویی‌ست. خانه را دسته‌ی گل مرتب کردم. خرید کردم که شب خورشت مرغ و آلو بپزم برای قلی. دلم یک درد ملویی می‌کند اما یک رازی را من به شما می‌گویم، زن‌ها گاهی دل‌دردشان را دوست دارند. گرم پوشیدم. ژاکت. یک شالی دور گردنم است که چون به حالم می‌آمد که یک شالی دور گردنم باشد، گردنم انداختم. خوشم می‌آید راه که بروم دنبالم تو هوا باشد. بیرون برف ریزی می‌بارد. خیلی سرد است. منفی دوازده. هوا مه‌آلود و برفی و آبیِ تاریک دم غروب است. جز دوست‌پسر هم‌خانه‌م کسی خانه نیست. او هم توی اتاق است یک فیلم اکشنی تماشا می‌کند. مزاحم من نیست. قلی دو ساعت دیگر می‌آید. من هنوز یک ساعت دیگر روی این مبلم.
یک اتفاقی هم برایم افتاد که یادم رفت بنویسم. آمدم موهام را کمی تیره کنم، موهام پر کلاغی شد. از آن کارهایی که به میل خودم هرگز نمی‌رفتم انجام بدهم اما الان فکر می‌کنم خب حالا شد دیگر. هربار خودم را توی آینه می‌بینم تعجب می‌کنم. کله‌سیاه واقعی شدم. من نیستم اما. من از این ننرهای ناز نازو با موهای قهوه‌ای هستم. شرابی و پرکلاغی و بلوند و این‌ها اصلن به من مربوط نیست. من در تمام وجوه آدم ملویی باید باشم همیشه. حالا گرفتار کله‌ی سیاهی شدم که نمی‌دانم چطور ازش خلاص بشوم.
متن آهنگه به حالم نمی‌آید اما جوری که می‌خواند با حالم جور است. برفه از این‌هایی‌ست که بس‌که سرد است پودر می‌شود روی زمین. دیروز با اوریانا و داوید و بچه‌شان و قلی رفتیم روی یک دریاچه که یک یخ چاق بسته بود، لیز خوردیم. من اولش هی جیغ زدم که آی افتادم. آی الان می‌افتم. بعد هی قلی باهام وایساد. آخراش لیز می‌خوردم به‌طور بلاواری. بعد شرم‌آور این بود که بچه‌های پنج‌ساله عین هلو لیز می‌خوردند، من عین کلاغ. نه عین خرچنگ. همه بی‌تلاش. من عرق‌ریزان. خوش گذشت اما. بعد رفتم سر کار. دلم می‌خواهد باز هم برویم. اصلن باورم نمی‌شد می‌توانم روی آن تیغه‌ها بایستم. لیز خوردن پیشکش اما شد. هی قلی می‌گفت مراقب دستت باش. بیافتی بدبخت می‌شویم دوباره. نیفتادم. اما این‌هایی که می‌بینید می‌پرند و می‌چرخند و این‌ها و انگار نه انگار که سخت است، بهتان بگویم که خیلی سخت است. بیخود خر نشوید فکر کنید آسان است.
انقدر دریاچه‌ی یخ‌بسته قشنگ بود. یک شهر کوچکی بود به فاصله یک ساعت از وین به اسم روست. دریاچه‌هه آنجا بود. سراسر یخ. پر از آدم‌های خجسته دل که می‌خواستند لیز بخورند روز تعطیلشان را. هوا سرد که نه. یخ. مردمی که بلدند از خودشان لذت ببرند. من آرام آرام یاد می‌گیرم که از این‌جور چیزها لذت ببرم. یک نقش بزرگی هم قلی دارد. یک آدم هایپر اکتیوی‌ست که یک ساعت خانه بماند و فعالیت نکند بهش بد می‌گذرد. من هم پابه‌پاش می‌روم. گاهی حس می‌کنم ناظر خودم هستم که دارم دست‌هام را از هم باز می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم و هوای یخ می‌رود توی سینه‌م. نفس چنان عمیقی که کف شش‌هات درد می‌گیرد از شدت انبساط...
.

۱ نظر:

من گفت...

ینی یه گوشه دنج بشینم
فقط بلاگتو بخونم
فقط