۲۴ فروردین ۱۳۹۱


باده‌فروش می بده
اول کار بگویم که خانوم هایده به نظر جناب ما خیلی امامند. اگر به‌نظر شما خانوم، امام نیستند، ما اختلاف نظر فاحش داریم.
از سر کار آمدم. خسته و دلخور. نه ساعت بدو بدو. یه حال گرفته‌ی بیخودی داشتم. بعد چون گاهی مغزی دارم که حالش را با آهنگ‌های هایده می‌گوید، توی کله‌م بود که بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته. بعد هی همین‌طوری پشت هم آمد. می‌دانم فیسبوک را سرویس کردم با لینک هایده. اما فاز را گرفته بودم. گودر برای همین کثافت‌کاری‌ها بود دیگر. حالا نمی‌شود.
با هایده مغزم مسافرت می‌کند. یک ضبطی مامان مولی داشت توی آشپزخانه که توش همیشه کاست هایده بود. همین خوب‌هاش هم بود. ساقی و گل سنگم و سوغاتی و شب عشق و بزن تار و این‌ها. روش نوشته بود گلچین هایده.
بارها با این کاست مامان‌مولی صبحانه داد به ما. نون‌پنیر‌چای‌شیرین.
می‌رفتیم شمال. اول راه آهنگ‌های عجق وجق مد روز گوش می‌دادیم، بعد یک‌جایی که می‌رسیدیم به سبزی‌ها فاز هایده و ابی و این‌ها بود. ساعت‌ها کله تکیه به پنجره. خانوم می‌فرمود که دلم گم شده پیداش می‌کنم من.
مدرسه می‌رفتیم بابا می‌رساندم، ستار می‌خوند شازده خانوم قابل باشم. بعد هایده می‌آمد. سوغاتی. تا مدرسه چهار پنج‌تا آهنگ می‌شد گوش داد. گاهی می‌گفتم بابا می‌زنی دوباره اولش. عاشق پسر همسایه‌مان شده بودم. بابام می‌زد اولش.
بعد نارمک. یادم میاد که یک ویدئویی درآمد تشییع جنازه هایده. من از کلمه‌ی تشییع جنازه بدم می‌آمد. هایده هم به نظرم بر خلاف حالا اسم زشتی بود. شش هفت ساله‌م بود. به عمو خسنگ می‌گفتم عمو خسنگ نخون! غمگین می‌خونی. بعد هایده مرد. یادمه لنا فیلم تشییع جنازه را دیده بود. من گفتم چطوری بود؟ گفت همه‌ی خواننده‌ها بودند. گفتم حتی اندی؟ گفت حتی اندی و آصف. خانه‌ی خانم صالحی اینا، مامانِ طلا، همسایه پایینی عمه‌سوسن فیلم را دیده بود. خانوم صالحی با عمه سوسن تخته‌نرد می‌زدند. خیلی می‌خندیدند و تخته بازی می‌کردند. من دست زیر چونه، صد ساعت بازی‌شان را تماشا می‌کردم. صدای هایده می‌آمد لای خنده‌ها. گل سنگم چی بگم از دل تنگم. فیلم را می‌گفتم. من هرگز ندیدم هایده چطور تشییع شد. با این‌که خوشم می‌آمد خانم صالحی بیاید با عمه‌سوسن تخته بازی کند. خوشم نمی‌آمد من بروم خانه‌شان.
آهنگ‌های هایده خیلی آهنگ‌های ضخیمی‌ست برای من. ضخیم یعنی لابه‌لاش خیلی خاطره‌ست. پر ملودی‌ست. گوشم را سیراب می‌کند. هربار که می‌شنوم مامان و عمه‌سوسن و مامان‌مولی را تصور می‌کنم که آشپزی می‌کنند و ظرف می‌شورند و سبزی پاک می‌کنند و سیگار می‌کشند و تخته بازی می‌کنند و باهاش زیر لبی و گاهی شش‌دانگ می‌خوانند.
خاطره‌ی مرتبط این‌که مامان‌مولی سال چهل و دو یک پیکانی داشت. خیلی باهاش این‌ور آن‌ور می‌رفت. بعد ماتیک قرمزش همیشه به راه بود و تپل و مپل و قرتی با موی کوتاه و این‌ها هم بود. یک بار با مامانم بوده. رانندگی می‌کرده. دو تا موتوری می‌افتند دنبالشان که خانوم هایده امضا بده. هی مامان‌مولی می‌گفته که بابا من هایده نیستم. بعد این‌ها قبول نمی‌کردند. آخر مامان‌بزرگ می‌زند بغل، کاغذشان را می‌گیرد، امضا می‌کند مولود! می‌دهد دست موتوری‌ها. بعد آن‌ها می‌گویند مرسی خانوم هایده. مرسی خانوم هایده! بعد ول می‌کنند، می‌روند. مایل بودم توی مغز موتوری‌ها بودم که توجیهشان که چرا هایده با اسم مولود امضا داده را بفهمم اما هرگز نخواهم فهمید. هیهات.

۲ نظر:

Khatereh گفت...

فیس بوک جدا آدما رو بد عادت کرده! متن رو که خوندم صفحه رو بالا پایین می کردم تا دکمه ی «لایکش» رو پیدا کنم!! هه:پی
گرچه انقدر که شما از خانم هایده خاطره دارید من ندارم؛ اما از خوندن نوشتتون بسیار لذت بردم.ء

ژوكر گفت...

واقعا كه وقتي هايده ميخونه روح آدم به پرواز درمياد...
روحش شاد و چه حيف كه زود رفت ...