۳۱ فروردین ۱۳۹۱

واسه خاطر احمد تنگ‌درآغوش
اینم بگم که اگه بمیرم، نگفته نمیرم که کار مام شده چند بار هر پست نوروزی را خواندن. دلمان هم نازک. فازو می‌گیریم. برو بریم.
شما خودتون آخه اینو بخونین:
می‌خوام از یادتون رفته باشم، از شهرتون رفته باشم، از اتاق‌تون رفته بودم، از تخت‌تون رفته باشم، از دل‌تون از یادتون رفته بودم. بعد؟ هیچ‌چی.. شما بمونید و یه آینه. می‌خوام از تو اون آینه هم رفته باشم.
می‌خوام از دست‌تون رفته باشم...
بعد جلوتر می‌گه که:
می‌خوام برم تو فکر، از اون‌جا برم خارج. برم برم برسم به دروازه‌ی جهان تازه. اون‌جا عاشق یه زن ماست‌فروش بشم. دیگه همه‌مردم شهر به‌ام بگن «هاشم‌خان شوهر زن ماست‌فروش». شوهر یه زن ماست‌فروش واقعا دیگه می‌خواد از خدا؟
جواب‌های خودتون رو به آدرس دروازه‌ی جهان تازه برام بفرستین، به برترین جواب‌ها هدایایی به رسم یادگار اهدا خواهد شد. روز اهدای جوایز، خودم به عنوان دبیر جشن‌واره با یه دوچرخه می‌آم رو سن، و برای تمام شرکت‌کنندگان بوسه پرتاب می‌کنم. زنم، که ماست‌فروشه، نشسته اون پایین ردیف جلو، و داره تماشا می‌کنه، و هی قربون‌صدقه‌م می‌ره. و البته من می‌فهمم تو نگاش یه نگرانی‌ای هست؛ یعنی ماست‌هام نترشن جلوی در؟ :(
برای زن ماست‌فروش هم بوسه داریم ما. بله.
بعد همین‌طور می‌ره لامصب. بی‌ترمز:
می‌خوام شاه بشم، شاه راستکی. پادشاهی بکنم تا بشه روز 26 دی‌ماه. بعد هواپیما که اومد، بگم «من نمی‌رم!» نرم. واقعا نرم و بمونم. وایستم وسط باند فرودگاه بگم «آخی نه ایستیورسوز منیم جانیمنن؟» و بعد به تمام لهجه‌ها و زبان‌های اقوام ایرانی بگم که «آخه چی می‌خواین از جون من؟» و نرم خارج. بمونم بگم «بیایید من‌وُ جر بدین اصلا! من از ایران‌برو نیستم! نیستم! عزیزان من، نیستم! نمی‌رم! شما بیاین من‌وُ بخورین اصلا! والله به خدا.. قصه‌ای داریم با اینا...» و در این لحظه حال چشام خوب باشه و چشام از جنس مرغوب باشه.
می‌خوام مسیر تاریخ رو عوض کنم، از زنجان ردش کنم این‌بار. فامیلای پدرم چشم‌به‌راه اند.

هیچ نظری موجود نیست: