۱۶ مهر ۱۳۹۱



حالا که این را می‌نویسم کمی بهترم. تهران رفتن مثل یک حمله‌ی خیلی شدید عاطفی بود برای من و این را حالا می‌توانم بگویم که یک هفته‌ست به روتین خودم برگشتم. توی هواپیما که نشستم که برگردم، به خودم اجازه دادم که گریه‌م بگیرد از این‌که باز هم خانواده‌م را ترک می‌کنم. هیچ چیزِ سختی به سختی ترک کردنشان نیست و من تمام دو هفته‌ای که تهران بودم، سعی کردم خودم را سفت بگیرم و فکر کنم و تظاهر کنم که هیچی نیست و باز میام و باز میان و همه‌چیز هست. اما نیست.
یک جا اما توی تهران باز عنانش از کفم رفت و جایی بود که لابد کمتر کسی ممکن است آن‌جا عنانش را از دست بدهد. توی عروسی بود. من خیلی وقت بود که جماعت بیش از سه نفر ایرانی را که خوشند و می‌رقصند و شنگولند یک‌جا ندیده بودم و با عروس و داماد که داشتم سلام علیک می‌کردم و موسیقی‌های رقصی داشت پخش می‌شد، دیدم یک بغض سفتی بیخ گلوم را گرفته چون خوشگلا باید برقصن. آدم است دیگر. از چیزهای بی‌ربط که هیچ احدالناسی را به گریه نمی‌اندازد گریه‌ش می‌گیرد.
سخت است فکر کنی که خیلی عشق زیادی را گذاشتی یک‌جا و آمدی. همه‌چیز همان‌جور است. نرم، خیلی مهربان، خیلی گرم و تو به‌طور روزمره ازش دوری و داری از دستش می‌دهی. یادم رفته بود که پدر و مادرم چه بی‌دریغ مراقبم هستند اگر بخواهم. این بی‌دریغ را یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید. هیچ چیزی واقعن به این بی دریغی نیست.
نمی‌خواهم خیلی سانتی‌مانتال باشم. نمی‌خواهم. اما تهران سانتی‌مانتال آدم را فشار می‌دهد.
حالا هم بهترم واقعن. سانتی‌مانتالم از حالت کشسانی تقریبن خارج شده و می‌توانم به قول آیدا بی که گریه‌م بگیرد درباره‌ش بنویسم.
صبحی مامان تلفن زد گفت بابام دیشب می‌گفت لاله چقدر بزرگ شده و چقدر جا افتاده و کمپلیمان‌های این‌جوری. روزم را ساخت. یادم هست که سال اول چقدر رو هوا بودم. پام حالا به زمین خیلی نزدیک‌تر است. نه که بخواهم و یا بتوانم بگویم که قطعن روی زمینم اما نزدیکم. شنیدن این‌که کسی شاهد این احساس آدم است، خیلی خوشایند است.
تهران گرمم کرد برای دوباره دویدن. چهار روز گذشته یک بند کار کردم اما اگر بگی یک ذره خسته‌ی بد مدل شدم. انگار نه انگار.
من آدم مثبتی هستم. زیادی مثبتم گاهی. دوست دارم توی هر چیزی جای خوبش را ببینم. دوست دارم برای اطرفیانم بخش مثبت هر چیزی را پر رنگ کنم و شاید این را مدیون مادرم هستم که همیشه همه‌چیز را برای ما آسان کرد. همیشه توی یک دشت بزرگ یک دانه شقایق را نشانه گرفت و گفت که همه‌چیز خیلی زیباست و چشم ما باید به آن یک دانه گل باشد. ببینیم که چقدر قشنگ است و خوشحال باشیم. من هم این‌طوری یاد گرفتم به زندگی نگاه کنم. زودی جاهای بد هر چیزی از نظرم می‌رود. همه‌چیز با خوبی‌هاش یادم می‌ماند. شاید برای همین آدم نسبتن خوشحالی هستم.
هومم. چه کنم الان که این را دوباره می‌خوانم خیلی سانتی‌مانتال است اما خب هست دیگر. هستم دیگر. گاهی عین این پیرمردها که هی حرف می‌زنند می‌شوم. هی نصیحت هی گل و بلبل اما خب تجربه‌ی من از جهان این‌طوری‌ست.
نا هم هست. قلی هم هست. آدم‌های منند. دلم بهشان خیلی خوش است. حالا هم که این را می‌نویسم یک روز خیلی بارانی‌ست. هوا سرد و ژاکتی و نمور است. فردا هم دانشگاه دارم دوباره. از فردا همه‌چیز دوباره شروع می‌شود. دانشگاه و کار یکی درمیان تا هنگامی که جان از کان انسان خارج شود. غری ندارم بزنم.
زندگی به‌طرز عجیبی زیباست.

۴ نظر:

Who Knows گفت...

هوووم. خوشحالم که اینو نوشتی. نظرت خیلی وقتا تردید من رو بین رفتن و موندن برطرف کرده. که عرضه ی این جنگ رو ندارم و بهتره که سر جام بمونم.

ممنونم
دل آرا

R A N A گفت...

تهران رفتن برای من هم دقیقن همین طوره
... فک کنم برای همه مون
چه خوب گفتی گله رو. برم نیگاش کنم هی :)

نسیم گفت...

مرسی که یادآوری می کنی تا یادمان نرود که زندگی زیباست لاله سانتی مانتال دوست داشتنی ما

نقطه گفت...

خوش‌حالم:)