آسمانریسمانبافی در یک حالت از وقت
فاصلهی ایستگاه تا خانهمان یک چیزی داشت میبارید. بگم
چی؟ برف بود؟ باران بود؟ یک چیز ریز نرم سردی بود. باهاس خرید میکردم. چیزی
نداشتم تو خانه. چترم نداشتم. کلاهم نداشتم. گوشبند داشتم فقط که ضد باران نیست. رفتم
خرید، با دست پر بهطوری که با هون باید در را باز میکردم تا خانه آمدم. با آرنجم
دکمهی آسانسور را زدم. خانمی که توی آتلیه طبقه دوم کار میکند، داشت سیگار میکشید،
قهوهش هم دستش بود. سلام کردم. سلام کرد با چشمونش صدام کرد.
در آسانسور که توی طبقهمان باز شد بوی پلههای شسته شده
آمد. خانهی من قدیمیست اما نوسازیش کردند. راهپلههاش را مخصوصن وقتی میشورند،
بوی راهپلههای خانهی دریانوی مامانمولی را میدهد.
خوشم میآید از بوی خانهی تمیز.
خریدها را گذاشتم توی آشپزخانه، آمدم توی اتاقم شوفاژ و لپتاپم
را روشن کردم که تا خریدها را جابهجا میکنم، همهچیز گرم و نرم باشد. دو تا
ساندویچ درست کردم و توی هر دوتاش پیازچه ریختم و آمدم خوردم و نشستم سر زندگیم.
دو تا چیز.
یکیش اینکه اگر بهم میگفتند یک روزی با میل و رغبت
پیازچه نه تنها میخوری که دوست داری و میریزی تو ساندویچ حتی، میگفتم بخواب
بابا.
دومیش اینکه چنان مراقب انرژی خانهم که نگو. امکان
ندارد که شبها شوفاژ را خاموش نکنم. امکان ندارد که از خانه یک ساعت میروم بیرون
خاموش نکنم. برق و آب و غیره هم به همین منوال. من چنان وقیح بودم همین پنج سال
پیش که شوفاژ را روشن میکردم پتوم را میانداختم روش و روی خودم. بعد پنجره را
باز میکردم. چون دوست داشتم از پایین گرمم باشد از بالا سردم باشد. بله.
فقط این نیست که انرژی خیلی گران است. قطعن بیتاثیر نیست که گران
است و حواس من را جمع خودش میکند اما دربارهش واقعن فکر کردم. نمیدانم چرا آدم
یک چیزهای اینچنینی را نمیخواهد یاد بگیرد جوانتر که هست. هی ما که نوجوان
بودیم، بابام میخواست یاد ما بدهد که انرژی را نباید بد مصرف کرد. نمیفهمیدم. واقعن
من آنوقتها نمیفهمیدم چی میگوید.
امروز تعطیلم. (الان دارم یکدور نوشتههه را روخوانی میکنم.
بعد به امروز تعطیلم که رسیدم فکر کردم معنی میدهد که امروز حال ندارم یا چیزی تو
این مایهها اما اینطور نیست، امروز تعطیلم از لحاظ کاری و درسی. بقول فرنگی
لیترالی تعطیلم)
این مسئله بهنظرم خیلی مسئلهی طلایی و قشنگی است. تنها
هستم. خیلی بهندرت روزم اینطور تمام و کمال مال خودم است. آدم باید گاهی فقط با
صدای توی سرش حرف بزند. بعضی اوقات روزها و روزها وقت کافی برای خودم ندارم. توی
رابطه بودن یک عیبی که دارد یا بهتر بگویم برای من که همیشه خیلی عشقی و جوزدهام
دارد، این است که وقتی میخواهی پندیقه برا خودت باشی (سلام مرضیه (سلام کسرا که
گفتی چرا سلام نمیکنین))، عذاب وجدان میگیری که آی، حالش خوبه؟ چی خورد؟ کجائه؟
امتحانش چی شد؟ الان من برم خانهش یا او بیاید خانهی من؟ شام چی بخوریم؟ چه آدم
بدیام الان که میخام پندیقه برا خودم باشم. وای وای. ولش کن. وای وای. ولش نکن
و الی آخر.
میخواهم بگویم آدم میخواهد مستمر زندگیش را با یک آدم
دیگر هم تنظیم و تقسیم کند و این واقعن کار آسانی نیست.
با نا حرف میزدیم چند شب پیش در همین باره. بهش میگفتم
چقدر وقتی با مامان و بابا زندگی میکردم، نق میزدم همیشه و دربارهی همهچیز ولی
حالا که نگاهشان میکنم از دور، فکر میکنم چقدر قشنگ و هماهنگ زندگی میکنند. چه
تعادل همهچیز را برقرار کردند.
چقدر تعادل برقرار کردن سخت است.
به همهکار میرسیدند. کار کن، بچه بزرگ کن، شام و ناهار
بپز، مهمانی بده، مهمانی برو، معاشرت کن، زندگی کن. همهچیز به جا و خوب و اندازه.
من هم میخواهم به جا و خوب و اندازه باشم خب. امیدی که
دارم این است که به مرور زمان به جا و اندازه بشوم. یاد بگیرم که پندیقه بیعذاب
وجدان برا خودم باشم.
میگفت چی؟ خیلی خوب میگفت آقای گلستان اینا.
میگفت:
شب؟ شب یعنی چه؟ شب یک حالت از وقت است. من غرق در وقتم.
بعد ادامه که میداد دیگه میزد تو یک صحرایی که من کار به
اون ندارم حالا. میگفت تا جایی که یادمه شمع روشن کن و منتظر نجوم و خورشید و اینها
نشو و کلیشهی صبر و انتظار نگیردت و ... کار ندارم. حرفم آن حرفش است که خیلی قشنگ میگوید
شب یک حالت از وقت است. من غرق در وقتم.
خیلی قشنگ است.
هر وقت نقِ وقت میزنم یاد این جمله میافتم.
به خودم میگویم صبح یک حالت از وقت است. پن دیقه یک حالت از وقت است. سه ماه
یک حالت از وقت است. به خودم میگویم منتظر نباشم. منفعل نباشم.
گمانم بیتعارف سال
چهل اینها (درست یادم نیست مال چه سالیه) توی
مد و مه دوزاری آقای گلستان افتاده بوده که شب یک حالت از وقت است. کاش دوزاری منم
بیفتد بی که هی به خودم نهیب بزنم.
۲ نظر:
بسیار دوست میدارم وقتی مینویسی
الان ابراز کردم
او خود وقته.او بی وقفه وقته.
ارسال یک نظر