دیشب یک روند سیال ذهنی داشتم قبل از خواب که دلم میخواست
میشد یک طوری ضبطش کنم بس که توی سرم جالب بود و از همهجا به همهجا رفتم. همهش
را یادم نیست.
جالبش این بود که یادم آمد بچه که بودم اولین شغلی که دلم
میخواست داشته باشم چی بود. میخواستم نون لواشی بشم. همانی که چونه (چانهست یا
چونه؟ من بهش همیشه میگفتم چونه الان نمیتوانم بنویسم چانه) را روی بالش پهن میکند.
همانی که با چونهی نان میرقصد. لواشی دم خانهی ما توی دریانو وقتی من کلاس دوم
بودم، یک چونهیهنکن زاغی داشت. خیلی قشنگ بود پسره به چشم منِ کلاس دومی. من
ساعتها یا بهزعم من هشتساله "ساعتها" توی نانوایی بودم. مامانم من
را میفرستاد که بیستتا نان بخرم. من عاشق تماشا کردن چونهپهنکن بودم. یک کمی
چونهبگیر را تماشا میکردم که خمیر را چونه میزد بعد یه نیشگون از لپش میگرفت
که اندازه شود. بعد پرتش میکرد جلوی دست چونپهنکن. خیلی قشنگ پرت میکرد. چونهها
ردیف میشد جلوی دست چونپهنکن. بعد مثلن پنجاهتا چونه که پرت میکرد یک سیگار
روشن میکرد. بعد وایمیستاد تا دهتا بماند بعد دوباره چونه میزد. من استرس میگرفتم
همیشه که الان اگر چونهها تمام بشود، چونهپهن کن چونه ندارد. لجم را درمیآورد
معطل کردنش. بعد ظرف ده دقیقه دوباره پنجاهتا چونه میزد بعد دوباره دست میکشید
از کار تا چونهپهنکن بهش برسد. چونهپهن کن اما امام نانوایی بود بهنظرم. میرقصید.
چونه را پرت میکرد روی هوا با دستهاش بازی میکرد تا آن قلمبه بشود قد یک لواش
بعد میکشیدش روی بالش و تپ میزد توی تنور که یک گودالی بود. همیشه آردی بود چشم
زاغه. همهشان همیشه آردی بودند.
خیلی خوب بود.
بعد یادم افتاد دم نانوایی یک شانجانی بود. مامان میفرستاد
که ماست بخریم. میگقت بهش بگو ماست دیروز را بدهد. یک انباری داشت آن پشت پر
ماست. روی ماستها هم همیشه رویه میبست که من بچگی بهش میگفتم تهدیگ ماست. من هیچ
خوشم از تهدیگ ماست نمیآمد. چرب بود. لنا عاشقش بود. من حالم به هم میخورد. بعد
روش یک کیسه فریزر میکشید یک کش میانداخت دورش میداد دست ما. دور شیر ظرفشویی
پر کش ماست بود همیشه. خودشان ماست میزدند. مثل حالا نبود که رنگبهرنگ ماست
پاستوریزه هست. با آن شیرها که روش عکس
گاو بود. شیرکاکائو هم همیشه تمام میشد. من شیر هم دوست نداشتم. شیرکاکائو دوست
داشتم. بعد یادم هست خامه بود ده تومان. خامه شکلاتی بود چهل تومان. جایزه خرید
رفتن این بود که برای خودمان خامه شکلاتی بخریم. بابام هنوز هم میخواهد موقع
صبحانه به آدم حال بدهد میرود خامه شکلاتی میخرد. بعد خامه شکلاتی میخوردیم با
انگشت. چه خوشمزه بود. ظرفش یک مربع کوچولویی بود.
ماکارونی هم اینطوری بود که ماکارونی ایرانی بود که به هم
میچسبید با ماکارونی ترکیهای که بههم نمیچسبید.
چقدر من توی این نانوایی و شانجانی بغلش خرید کردم. خیلی
کوچولو بودم حالا که فکر میکنم. نان لواش را میخریدم میگذاشتم روی دسته دوچرخهم
یک سرپایینی بود بعد میرسیدم خانه. نصف لواشها خشک میشد تا خانه. مامان غر میزد
که تمام این لواشها خشک شد تا برسی خانه. خرید که میکردم که یکراست نمیرفتم
خانه. با پریسا حرف میزدم. با مهدیمحمد. با یاشار و النا تا جانم دربیاید برسم خانه.
من عاشق دور نان لواش بودم که خمیر بود. لنا عاشق جاهای خِرِمخِرِمیش بود. خِرِمخِرِمی
یعنی برشته.
مامانبزرگ که دور لواشها را میگرفت من مینشستم بغلدستش
تمام خمیر دور نانها را میخوردم. خیلی هم چاق. هی میگفت نخور اینجاهاش رو. یکتیکهی
خِرِمخِرِمی میداد دستم باز من دور نانها را میخوردم.
آنموقعها هنوز توی کوچه چرخ و فلک هم میآمد. پنج تومان
میدادیم، سوارمان میکرد. نونخشکی نمکی هم میآمد. برف پارو کن و آشغالی هم میآمد.
آشغالی اینطوری مکانیزه نبود. من از آشغالی بدم میآمد چون بو میداد و از نمکی
خوشم میآمد چون بو نمیداد. گاز هم بود. پرسی و بوتان. ما پرسی داشتیم خاکستری
بود. من بوتان دوست داشتم چون زرد بود. قشنگ بود بوتان. کپسول کار ما نبود. بابا
میرفت کپسولهای خالی را قل میداد، دو تا کپسولِ پر میگرفت. میگذاشت رو گردهش
میآورد بالا.
همان خانه بود که یکروز بابا آمد خانه گفت بچهها بروید
توی پارکینگ را ببینید. بعد ما رفتیم یک رنوی قرمز آلبالویی خریده بود. ما ماشین
نداشتیم تا دبستان من. بعد بابا رنو را خرید. لامصب هیچ سربالایی را نمیکشید
بالا. تمام مسافرتهای جهان را باهاش رفتیم. انقدر کوچولو بودیم که توی راه شمال
من و لنا موازی هم و کله به پا تمام راه را میخوابیدیم روی صندلی عقب. سپهر را هم
میگذاشتیم پشت پنجره. هی مامان میگفت سپهر را نگذارید آنجا. بعد بغلش میکرد،
میبردش جلو پیش خودش. حمید هم گاهی میآمد. بعد تا چالوس حکم و رامی و چهار برگ
بازی میکردیم سهتایی. یک بار هم سرباز گشنیز را باد برد چون پنجزه باز بود. دم
ایست هم که میرسیدیم مامان نوار غیرمجاز را قطع میکرد و میگفت بچهها ورقها را
قایم کنید. بعد من مینشستم روی ورقها و تا ایست را رد کنیم من غش و ضعف میکردم
از خنده که وای الان میفهمند ما ورق داریم.
خیلی خوش میگذشت. حمید توی مسافرت همیشه یک کاست میزد
گلچین فلان سال. بعد ما دوست داشتیم گلچین حمید را گوش کنیم که اندی و بلککتس
داشت. بعد بابام حوصلهش سر میرفت شجریان و ناظری و هایده میگذاشت. بعد یک دور
گوش میدادیم بعد میگفتیم دوباره گلچین حمید. گلچین هفتاد.
حمید هند زندگی میکند الان. من سه سال شده که ندیدمش. نمیدانم
هنوز گلچین میزند یا نه.
۳ نظر:
سر حال شدم نصفه شبی .عالی بود. عالی.
لاله خیلی حال کردم؛ کلی نوستالژیشدگیم بالا رفت و کلی (دقیقن یعنی کلــــــــی) آروم شدم و آرامش پیدا کردم از این غرقشدگی یواش.
مرسی:)
پرسی زرد بود .. شما بوتان داشتید
من اون کش دور ماستها بالکل یادم رفته بود دمت گرم
ارسال یک نظر