راجعبه یکی از دوستهام از من پرسید. گفت چه خبر. گفتم نمیدانم
چرا جورِ حرف زدنش کلافهم میکند. گفت چیش؟ گفتم نمیدانم جوری که دربارهی
کارهایی که کرده حرف میزند، کلافهم میکند. گفت چرا؟ گفتم خیلی از خودش تعریف میکند.
مدام دارد توضیح میدهد که چقدر همهی کارها را خوب انجام داده. چقدر درست است.
چقدر درخشان همهی مسائل را پیش میبرد. چقدر خوب میداند چه میکند و چه میخواهد
و شاید هم هست اما آدم خودش که هی نباید تعریف کند از خودش. بعد گفت که ببین یکی
از سادهترین توجیهاتش این است که آدم وقتی میبیند دیگران کارهایی که خودش اجازه
نداشته انجام بدهد، انجام میدهند، اذیت میشود. این اجازه ممکن است توسط خودِ آدم
از خودش سلب شده باشد یا مثلن والدین آدم این اجازه را از آدم سلب کردند.
ازم پرسید که به نظر خودم چه کارهایی را خوب انجام میدهم.
نتوانستم سریع مثال بزنم. در حالی که میدانم یک کارهایی را دارم توی زندگیم خوب
انجام میدهم اما ته دلم یک سگی بهم پارس میکند مدام. یک کمی فکر کردم، بعد مثال
زدم. بعد گفت نه. باید بگویی که من فلان کار را انجام دادم و خیلی خوب انجام دادم.
من خندیدم. گفت جدی. بگو. نمیتوانستم. بعد از کلی زور زدن گفتم که فلان کار را
خوب انجام دادم. بعد خودش چند تا مثال زد از کارهایی که به نظرش من خوب انجام داده
بودم. بعد من هی از خودم ایراد گرفتم. میخواست قانعم کند که خوب انجام دادم. دیدم
چه مقاومت غریبی دارم که بپذیرم یک کارهایی را خوب انجام دادم. نمیدانستم تا حالا
انقدر خودم را خشونتآمیز نقد میکنم. خیلی ناخودآگاه است اما همیشه به نظر خودم
کمکار هستم. دیگران که گاهی از من تعریف میکنند، لبخند میزنم، تشکر میکنم اما
توی دلم فکر میکنم شما که نمیدانید چه کارهایی هست که من میتوانم انجام بدهم و
ندادم. من خیلی هم بیخودم. یعنی وقتی هم که دارم دربارهی یک دستاوردی که داشتم
حرف میزنم. تهش عصبانیام از دست خودم چون مدام فکر میکنم میتوانستم بهتر
انجامش بدهم و ندادم. هر کاری میکنم احساس میکنم کم است. وقتی یک کاری را خوب
انجام میدهم فکر میکنم وظیفهم است. وقتی یک کاری را بد انجام میدهم فکر میکنم
خاک بر سرم.
بالاخره بعد از نیمساعت کشمکش، توانستم با صدای بلند چند
تا مثال از کارهایی که خوب انجام دادم، بزنم، یک حال خوشی بهم دست داد که مدتها
بود دست نداده بود. جالب این که یک احساس گناهی بهم دست داده بود از گفتن اینکه
توی یک چیزهایی خوبم.
یک کارهایی هست که آدم خیلی ناخودآگاه انجام میدهد. من یاد
گرفتهم که وظیفهم است که شاگرد خوبی باشم. که باید خیلی درس بخوانم. باید بهترین
باشم. اصلن نمیفهمم که وقتی دارم خوب انجامش میدهم، دارم واقعن یک کاری انجام میدهم.
همیشه خیلی طبیعی بوده که اینطور باشد از نظرم. در حالی که این انتخابی بوده که
کردم و برایش زحمت میکشم. منتها اصلن به عنوان زحمت و به عنوان فعالیت از خودم
نمیپذیرم. همیشه ته مغزم وظیفهم است.
تصمیم دارم به این موضوع توجه کنم.
ای شماهایی که این را میخوانید و هر سطر فکر میکنید
دقیقن. دو تا مثال برای خودتان بزنید از کارهایی که به نظرتان خوب انجام دادید و
به خودتان بگویید من فلان کار و بهمان کار را خوب انجام دادم. حتی خیلی خوب. بعد
بروید از دست خودتان خوشحال باشید. چون آفرین بهتان. بیایید گاهی یک کمی خودمان را
ناز کنیم. (تاکید روی "گاهی" و "یک کمی" است)
۶ نظر:
بزرگترین دشمن آدم خودشه... بزرگترین منتقد... بزرگترین زندانبان... بزرگترین کسی که میتونه ازت متنفر باشه
اینی که بدت میاد از یکی که از خودش تعریف میکنه متاسفانه خیلی زیاده توی جامعه ی ما... اصلا پذیرفته نیست
آفرین به تو
یکی از چیزایی که خوب انجام دادی همین کار بوده که بتونی خودت رو تغییر بدی
لاله اینقدر اینجا مصاحبه کار رفتم و گفتم چه کاری رو خوب انجام میدم، که در جواب سوالت گفتم: آنالیز! مدیریت پروژه و بلابلا.. چه غم انگیزم اومد
دوست تر داشتم جواب میدادم مثلن نقاشی خوب میکشم! یا خوب بلدم ببوسم یا یه کار مهیج تر از مدیریت پروژه
.
خوب بود پستت مثل همیشه
ممنون
عاشق وبلاگتم
این سوژه هایی که ازشون مینویسی رو همه میدانیم اما یا حال نوشتنشون رو نداریم یا هرچه، وقتی اینجا میخونیمشون حظی داره که زکاتش اینه که بهت فید بک بدیم
کمال گرایی که همیشه خودتو نقد می کنه و به نظر من بهترین و بدترین صفت آدمی توی دنیا کمال گراییه. آدم های کمال گرا پدر خودشونو در میارن اینقدر که دوست دارن هرکاری رو بی نقص انجام بدن اما به نظر من دنیا رو آدم های کمال گرا می سازن.
daghighan!!!!
این حالتها رو منهم عینا تجربه میکنم. اما این نکته خیلی جالب بود :کاری که اجازه پیدا نکردیم که بکنیم(حتی اگرخود
مون اجازه رو نداده باشیم)! بعد طاقت شو نداریم !!!و اذیتمون می کنه که دیگران انجامش بدن. جالب بود . مرسی.
ارسال یک نظر